‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

من گواه ام

من گواه ام
که دی‌روز و ام‌روز
مدیترانه به دیدار البرز آمده است
و تهران نه خواهرخوانده
که برادر و برابر صور و بیروت شده
که دست‌ها و پاها برای بی‌غرض نجنبیدن
بندها بایدشان
که اگر مراقب نباشی
چیزی در ریه و نای و نای‌ژه‌ات جوانه می‌زند
که گنجشک‌ها نخورده مست اند
و نیاموخته سرود می‌خوانند
و اقاقیا دیوانه شده
وقت رد شدن از زیرش
گل به سرمان می‌ریزد
من گواه ام که شترها هم
یا بال زدند و رفتند
یا باله درآوردند و به آب زدند

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

تیغ ام؛ شعله ام

علی عبداللهی کارشناس ارشد ادبیات آلمانی است. در وبلاگش شعری از هاینریش هاینه ترجمه کرده است. من آلمانی نمی‌دانم؛ هیچ تقریبا. اما شعر را خوش داشتم. تلاش کردم با کمک هم‌این ابزارهای ترجمه‌ی دم دست فارسیش کنم. این کار علی عبداللهی است که ازش بابت معرفی این شعر زیبا ممنون ام؛ و این که این پایین می‌خوانی کار من است. گمان کنم او گاه در نحو جمله‌ها به متن آلمانی نزدیک‌تر است، اما در واژه‌گزینی و هم‌پا کردن فضای متن با فرهنگ ایرانی خود را از من آزادتر گذاشته است.

تیغ ام؛ شعله ام
در تاریکی نورتان داده‌ام
و نبرد که آغاز شد
من پیشاپیش جنگیدم
پیش‌قراول یگان‌ها

جنازه‌های دوستانم درست گرداگرد من افتاده است
اما پیروز شده‌ایم
پیروز شده‌ایم
اما گرداگردش، جنازه‌های دوستانم افتاده است

در هلهله‌ی نغمه‌های پیروزی
صدای تشییع مویه می‌کند
لیک ما را نه زمان عزاداری هست
نه دماغ آن

باز شیپورها صدا می‌دهند
نبردی دیگر است این--
تیغ ام؛ شعله ام

پ‌ن: نظرها را ببینید. از دوستانی که نظر داده‌اند ممنون ام.

در بند دوم «ش» اضافه است؛
«
پیروز شده‌ایم،
اما گرداگرد، جنازه‌های دوستانم افتاده است».
در بند سوم هم درست‌تر این است «صدای نوحه‌گران تشییع می‌آید».
در هم آن بند سوم
ظاهرا دو سطر پایانی را باید چیزی مانند این می‌نوشتم:
«لیک ما را نه مجال عزاداری است
نه مجال سرور»
در مورد طبل و شیپور هم، ظاهرا Drommeten جمع Drommete است و معنایش هم شیپور (ترومپت) است. شاید علی عبدالهی و دوستانی که نظر نوشته‌اند با Trommel اشتباه گرفته باشندش. شاید هم من اشتباه کنم البته. اما هر چه می‌گردم معنای طبل برای
Drommete پیدا نمی‌کنم.

۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

سوراخ

گفتی «شاد ای»
بله
حقيقتش
سوراخی است در افسردگی
که رفو نتوان کرد
نامش بهار
گفتمت «شاد ام»
کاش حتا دروغ بود
دروغی که شاد کند
از هزار راست بهتر

۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

سرخ

ميوه‌ی کوچک سرخی است
این
تمشک کوچک سرخ
بی هیچ اشاره‌ای
يا استعاره‌ای
بی هيچ چاره‌ای

۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

سه سالگی

چرب بود
زرد بود
شیرین بود
حلوای توی پیاله‌ی بلور
و بوی زعفران و برنج می‌داد
مادر
کمی آرام
کمی بی‌حال
لب‌خند می‌زد
و به من نگاه می‌کرد
و به قاشق کوچکم

۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه

غم‌نوش

این محسن نامجو هم کشف هر روز و هر لحظه است. تصور کن وقتی این‌ها را می‌خواند چه محشری به پا می‌شود. کسی تا به حال توانسته این همه غم قشنگ تولید کند و در پنج دقیقه و ده ثانیه بگنجاند؟

بنگر به جهان چه طرف بربستم؛ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم؛ هیچ
شمع طرب ام ولی چو بنشستم هیچ
من جام جم ام ولی چو بشکستم هیچ

افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

از من اثری ز سعی ساقی مانده است
وز زمزمه‌ی عطر اقاقی مانده است
وز باده‌ی دوشین قدحی بیش نماند
از عمر ندانم که چه باقی مانده است

بنگر به جهان چه طرف بربستم هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم هیچ
شمع طرب ام ولی چو بنشستم هیچ
من جام جم ام ولی چو بشکستم هیچ

۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

دلا ديدی که خورشيد از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برآورد
زمين و آسمان گل‌رنگ و گل‌گون
جهان دشت شقايق گشت از اين خون
نگر تا اين شب خونين سحر کرد
چه خنجرها که از دل‌ها گذر کرد
ز هر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
وقتی نامجو این را می‌خواند، دلم، دستم، جانم، همه می‌ماند، همه می‌موید. غم. یک‌سره غم. چه غم شیرین و عمیق و عجیبی.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

خنده

این را هفته‌ی پیش نوشتم. نمی‌دانم چه شد که تا ام‌شب نگذاشتمش بالا.
سایه زوزه می‌کشد
آفتاب می‌خندد
مرد خوش‌دل از پگاه
رو به خواب می‌خندد
در دکان بقالی
جمله‌های کوژ و کژ
«نسیه... عاقبت... حساب»
شعر ناب می‌خندد
شعر ناب خندان است
خنده کار نابی است
زوزه محض تیرگی است
آفتاب می‌خندد
آفتاب بی‌غرض
بی‌ادا و بی‌مرض
نقش خام هم شود
در کتاب می‌خندد
آن که صاف و ساده بود
مال کس نخورد هیچ
می‌نترسد از کسی
بی‌حساب می‌خندد

۱۳۸۶ فروردین ۲۸, سه‌شنبه

شعر بی‌هنر، شعر بی‌نظر

توان یک متن منظوم چه اندازه است؟ این را در درس‌های نگارش بازخواهیم دید. این که می‌خوانی تلاشی است بررای ساختن یک متن منظوم بی‌معنا - یا دست کم کم‌معنا. نوعی امتداد دادن فارغ واژه‌ها؛ بی‌دغدغه‌ی منزلت اجتماعی گوینده یا چیزهایی شبیه این.
گفتم «شاراپوانی!» گفتا «هـَهـِه! هـِهانی.»
گفتم «ز مهرورزان...» گفتا «برو! جوان ای.»
گفتم که «بوی مویت...» زد. گفت «سگ به سویت.»
گفتم که «التمستُ.» گفت «هـا؟ دَوُم به سویت؟»
گفتم «دل رحیمت...» گفتا «رحیم؟ طق‌لاق.»
گفتم «عجب خری بود» گفتا «لگدپرانی!»
گفتم که «مانکن ای تو؟» گفت «خاله نسرینم چی؟»
گفتم «ندیده‌ام من.» گفتا «نمی‌توانی.»
گفتم «چرا عزیزم، نتوانمش بدیدن؟»
گفت «آخه رفت دی‌شب زیران خاکیانی
دنبال عشق می‌گشت در جاده و بیابان
له کرد باسی او را دی توی اَتـْوَبانی»
گفتم «خداش رحمت...» گفتا «بـِبـُر صداتو
زنگ موبایل من بود این فـِش‌فـِشـَن‌فـِشانی»
مشغول گفت‌وگو شد، در کیف جست‌وجو شد
خودکار دادمش من، بگرفت آدرسانی
خندید و رفت. گفتم «خودکار یادتون رفت...»
گفت «هر چیزی به نرخ اه. این نرخ لاسمانی.»

۱۳۸۶ فروردین ۱۶, پنجشنبه

دست‌کاری حافظ

از پس محسن نامجو و عباس کیارستمی، آدم جرأت می‌کند در حافظ به سلیقه‌ی خودش دست ببـَرد؛ ببـُرد، بچسباند. این هم حاصل کار من:

ترسم.
شـَوَم به می‌کده؛
گریان و دادخواه،
ک این قند پارسی چه به بنگاله در شود؟
گویند
«سنگ لعل شود»
– در مقام صبر.
آری!
شود؛
ولیک
چه خون از جگر شود؟
خواهم که اشک
در غم ما
پرده‌در شود.
این راز سر به مـُهر
به عالم
سـَمـَر شود.
از هر کرانه
تیر دعا
کارگر شود.
ک‌ز دست غم
خلاص من؟
آخر مگر شود؟

۱۳۸۵ دی ۲۸, پنجشنبه

صدای قلب من