‏نمایش پست‌ها با برچسب گویشن. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب گویشن. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

دیوانه مکن، موی پراکنده مکن

دیده‌ای این روزهایی را که ابر کلفت اما تنک، گـُله‌گـُله توی آس‌مان پخش است؟ ام‌روز هم از هم‌این روزها است. کوه را نگاه کنی، جاهاییش سایه‌ی ابر افتاده و جاهاییش آفتاب. خودت که در آفتاب باشی، تصویر معرکه است، آن بنفش تند کوهی در سایه، آن آفتاب طلایی روی مژه‌های خودت، هوای دل‌پذیر بعد از باران، نفس عمیقی که جان را با حجم اقیانوس درون ریه‌هایت می‌ریزد. گفتم که؛ ام‌روز از هم‌این روزها است. کنار صفحه‌ی فایرفاکسی که باز کرده‌ام نوشته نـُه درجه‌ی سانتی‌گراد، آفتابی.

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

نوشتن از قهوه؛ نوشتن چون قهوه

دوستانی دارم؛ کم اما دوست، کم اما خوب، کم اما گاه آن‌قدر مهربان که گاهی باید بس‌یار تلاش کنم تا مهربانیشان هوش از سرم نرباید. اگر بخواهم شبیه نام آن کتاب معروف بگویم «سبکی - نه آسان - بر دوش کشیدنی دوستی».
این که می‌گویند «هر چیز، نو خوب است و دوستی کهنه»، حرف دقیقی نیست. ای بسا دوستی نو که بسی خوش باشد و ای بسا دوستی کهنه که نتوان کاریش کرد. این روزها دوست نوی داشتم که مسافر بود و رفت. نمی‌دانی چه خوش دوستی بود. دوست کهنه هم دارم که هست و انگار نیست. دوست کهنه هم دارم که هست و نمی‌بینمش، اما بویش را انگار باد می‌آورد و از این که پیامکی بفرستم و پی‌امی جواب بدهد به قدر دنیا شاد ام.
یکی از دوستان نه چندان کهنه ام، دو روز پیش هدیه‌ای به من داد؛ یک پاکت کاغذی کلفت که درش را محکم بسته‌اند و توی یک کیسه‌ی نایلونی است. با این حال بوی قهوه‌ی تویش از پاکت و کیسه می‌گذرد و همه جا را پر می‌کند. دوستم آن قدر با من تازه دوست شده که نمی‌داند نوشیدن قهوه از آرزوهای نسبتا دست نیافتنی من است. معده‌ی بیمار و طبع حساس از این اجازه‌ها به من نمی‌دهند. اما عجب بویی. گذاشتمش توی کیف که بیاورمش خانه و بو باز از توی پاکت کاغذی و کیسه‌ی نایلونی و کیف برزنتی بیرون می‌زد و مترو را می‌انباشت.
نوشته‌ی خوب هم مثل قهوه‌ی توی آن پاکت است. بوی خوشش - هفت لا هم که بپیچیش - همه جا را برمی‌دارد.

۱۳۸۶ فروردین ۲۵, شنبه

آرزو گفتن، آرزو شنفتن

پرستو سلام
چه‌را پای من را به این داستان آرزو گفتن باز کردی؟ سخت است. مدت‌ها است که آرزو و ناکامی در ذهن من هم‌مصداق شده‌اند، آن‌قدر که دیگر نمی‌توانم راحت معنای آرزو را جدا از ناکامی درک کنم. از آرزو گفتن سخت است. آرزو را فراموش کردن سخت‌تر.
آرزو می‌کنم بدانم. بدانم و بدانم و بدانم و بدانم.
آرزو می‌کنم باشم و شاد باشم. بهره‌مند باشم. انسان باشم. چیزی نباشم که بعدها از بودنش شرم کنم.
آرزو می‌کنم درد نکشم و درد نیافرینم.
آرزو می‌کنم دیدنم آدم‌ها را شاد کند.
آرزو می‌کنم دیدن آدم‌ها شادم کند.
آرزو می‌کنم رابطه‌ی میان هر دو انسان و هر دو گروه انسانی بهتر شود.
آرزو می‌کنم دوستی که غم می‌خورد، شاد شود.
آرزو می‌کنم آن‌ها که از هم دورافتاده‌اند، به هم باز رسند.
آرزو می کنم کسی مجبور نشود کسانش را ترک کند و برود به دوردست‌ها تا کمی نفس بکشد.
آرزو می‌کنم عقل عقل عقل در همه‌مان بیش‌تر شود.
آرزو می‌کنم رفتار انسانی، لب‌خند، تواضع، محبت به دیگران این قدر دور و کور نباشند.
آرزو می‌کنم که دیگر هرگز هیچ آرزویی نداشته باشم.
که را صدا کنم؟
جواد رفیعی، مریم مومنی، مرضیه نیرومند، آناهیتا آبادپور، علی فارسی‌نژاد

۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

عیدانه


سال نو در راه است. دوست دارم سال خوبی باشد. دوست دارم در این سال برای همه‌مان خبرهای خوش برسد و روزهای خوش در پیش باشد. دوست دارم کابوس‌ها تمام شود، آرامش در پیش باشد و مردم - هر جای جهان - خوش‌تر و خوش‌روزگارتر از این سال باشند. خیال است، همه خیال است، اما خیال خوشی است.

این عکس‌ها هم کارت تبریک عیدت. باید تک‌تک می‌فرستادم. نشد. ببخشایم. خیلی هم قشنگ نیستند. اما با حال و هوای سال نو گرفته‌امشان. به آن تمرهندی نگاه کن که به‌ت لب‌خند می‌زند.

۱۳۸۵ اسفند ۱۹, شنبه

«نه» به دیگران گفتن و «نه» به خود گفتن

بحث از رودربایستی و مشکلات پشت سرش بود. دوستی که مادر هم هست گفت در برنامه‌ی خردسالان تلویزیون دیده است که مجری‌هایی مثل خاله نرگس می‌گویند «بچه‌ها! شما باید توان نه گفتن داشته باشین.» با هم‌این لحن و هم‌این کلمه‌ها. می‌گفت خنده‌اش گرفته وقتی دیده او هم انگار نیاز دارد که کسی این چیزها را برایش بگوید.
این که به دیگران بگویی نه، سخت و گاه لازم است. این که به خودت بگویی نه، سخت‌تر و گاه لازم‌تر است. یاد گرفتن این یکی گاه سال‌ها وقت می‌برد. جرأتی می‌خواهد که کم‌تر داریم. دست کم من کم دارم، تو را نمی‌دانم.
در این چند روز، دو بار دیدم که کسی به خودش گفت نه. یکیش دوست خیلی صمیمیم بود. هر دو را تحسین می‌کنم. کاش من هم بیش از این بتوانم.

۱۳۸۵ اسفند ۱۸, جمعه

جرم

هم‌این طور بی هوا و بی دلیل یادم افتاد که:
عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش
هم‌این طور بی هوا و بی دلیل.

۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

باز هم از کرامات حضرت لیوارچ


گل چیز خوبی است. هر گلی هم چیزهای خوبی دارد که شاید گل های دیگر نداشته باشند. من اولین بار که اسم گل فرزیا را شنیدم، می‌خواستم از گل‌فروشی فرار کنم. گفتم لابد مال از ما بهتران است. به قول یکی از رفقا «از این گل سوسولی‌ها». اما بعدها بیش‌تر دوستش داشتم. فرزیا گل قشنگی است. گل‌های نارنجی خوشه‌ای دارد (البته ظاهرا سفید و آبیش هم هست)، خوشه‌هایش در یک خط عمود بر شاخه ردیف شده‌اند و شکفته‌ترینشان به شاخه از همه نزدیک‌تر است و بقیه دنبالش از شاخه دور می‌شوند. آن‌ها که از همه دورترند اغلب غنچه اند. این‌جا عکسی هست که این حالتش را خوب نشان داده است: + (کلیک کن؛ نترس).
فرزیا را دسته‌ای می‌فروشند. گل‌فروش دی‌شب می‌گفت دسته‌هایش بیست و پنج‌تایی است. بوی خوشی دارد. بویش خیلی شادابم می‌کند. به گمانم بویی بین بوی چایی و پرتقال است و از هردوشان تازه‌تر و بانشاط‌تر.
اما این‌ها به لیوارچ نازنین چه مربوط؟
خب، گمان می‌کنی یک دسته فرزیا را کجا می‌شود گذاشت؟ گل‌سوسولی توی گل‌دان سوسولی؟ نه. می‌گذاریمش توی لیوارچ. خیلی قشنگ می‌شود. بعد هم وقتی خواستیم بخوابیم با هم‌آن لیوارچ می‌گذاریمش توی یخ‌چال. هم بیش‌تر می‌ماند هم بوی خوشش یخ‌چال را پر می‌کند. حیف که بو را نمی‌شود توی وبلاگ گذاشت.
عوضش عکسش را گذاشتم برایتان.

این هم محض گل روی ابراهیم و لپ‌های گلیش

دیدم مریم مومنی یک مطلب قلابی نوشته، گفتم من هم در هم‌آن راستا یک مطلب لیوانی بنویسم. من یک لیوان دارم. یک لیوان بلور، دسته‌دار، بزرگ (حدود هشت‌صد سی‌سی گمان کنم جا داشته باشد) که به‌خاطر دل بزرگش به‌ش می‌گویم لیوارچ (میان لیوان و پارچ) و خیلی هم دوستش دارم.
لیوارچ خیلی خوب است. باش می‌شود زندگی را دل‌پذیرتر از آن دید که واقعا هست. چند وقت است یاد گرفته‌ام با لیوارچ برای خودم گل گاو زبان درست کنم. ساده است. لیوارچ را تا نیمه آب می‌کنم (که بیش از یک لیوان پر می‌شود). تویش یک حبه نبات می‌اندازم و چهار پنج پر گل گاو زبان. می‌گذارم توی مایکروفر پنج دقیقه‌ای دور خودش بچرخد. بعد که درش می‌آورم گل‌ها از خشکی درآمده‌اند. انگار گل تازه باشند توی آب. البته کمی شفاف اند. گل‌های بنفش نسبتا شفاف. آبش هم نسبتا سبز و سیاه است. خوش‌رنگ است. کل ماجرا هم قشنگ است. تا نبینی نمی‌دانی.
حالا مرحله‌ی معجزه‌آسا. چند قطره آب لیمو تویش می‌ریزم. و سبز مایل به سیاه می‌شود چیزی بین بنفش و قرمز. می‌توانی پیش‌روی آب لیمو را در معجونت با چشم دنبال کنی. خوش‌رنگ‌تر از پیش می‌شود. گل‌ها هم که هنوز هستند.
من این را به آن گل گاو زبان توی قوری ترجیح می‌دهم. این‌جا گل می‌بینم آن‌جا تفاله. حیف نیست؟