‏نمایش پست‌ها با برچسب عمق وهم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عمق وهم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

نامش رویا است؟

خوابی که در بیداری می‌بینند اسمش رویا است؟ امروز تمام وقت افتاده بودم بی‌حال و گاه تلفن زنگ می‌زد و نمی‌توانستم جوابش را بدهم و رویا می‌دیدم. نشسته بودم توی ماشینی در جایی در اروپای مرکزی در راهی که از میان بیشه‌ای می‌گذشت. خواب‌آلود بودم و چشم‌هایم بسته بود و آن که کنارم نشسته بود می‌راند. گاه چشمم را - به قدر یک قابْ عکس دیدن از لای دو پلک - باز می‌کردم. منظره‌ای که می‌دیدم آسمان بود با ابرهای یک‌دست و تنگ هم انگار که عن‌قریب ِ باران. گه‌گاه چند قطره هم می‌بارید. از آن‌ها که مشکوک می‌شوی بارید یا نه. و برگ‌های درختان و بوته‌ها که از بالای سرم تا کنار جاده سبزْ سبز ایستاده بودند. و چه آرامشی داشت آن که می‌راند. یادم نبود کیست. فقط یادم بود با هم یک کلیپ کارتونی دیده‌ایم و بعد سوار شده‌ایم. آرامش از ما دو نفر می‌تراوید و جهان را پر می‌کرد.

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

برای آن نت كه هنوز نشنفته‌ام

سال‌ها است كه دوست دارم يك روز پلنگ را.
شبی آن روز می‌رسد. چهار فرشته با تور می‌آيند. تور می‌اندازند. روحم را مثل سگ كه از آغل گوسفندها بيرون می‌كشند از تنم.
روحم تور افتاده تقلا می‌كند كه از فرشته‌ها در آسمان می‌پرند. می‌برند. تا كاخ پلنگ می‌رسند. در تالاری بی‌انتها، بی‌در، بی‌روزن، سقف بلند و سپيد، كف لغزان و سپيد، ديوارها سپيد و ستوده، فرشته‌ها رها می‌كنند و پلنگ از ازل سوی روح خيز برداشته آرام مقتدر بر خلأ ميان سقف و كف و ديوارها جهيده يا جسته. روحم به پشت می‌افتدم، پلنگ بر سينه‌ام. پوستش، پوست‌داشتنيش مرطوب است. نه! تر است. نه! آب‌ريز است. كنار گوش‌هايش اندكی خشك شده. سپيدی نمك دريا را می‌بينم. شناييده. می‌دانم كه نمك تلخ و شور است. دوست دارم بچشم. سگ را به آغل بيدار. اما آخر، شبی آن روز می‌رسد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

خورشيد زير پا

از پله‌ها پايين می‌روم؛ يکی يکی. هر پله کمی به چپ می‌پيچد. تاريک است. هر چه پايين می‌روم تاريک‌تر می‌شود. آن پايين چيزی پيدا است. آسمان آبی، ابرها، قرص خورشيد. می‌شود پيش از غروب برسم؟
از پشت سر صدای پا می‌شنوم. می‌دود و زمين می‌خورد. باز برمی‌خيزد و می‌دود و زمين می‌خورد. هنوز چشمش به تاريکی عادت نکرده. بايد بدوم. پيش از غروب می‌رسم؟

۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

خون، علف، کره

علفی هست که اهل هنر و معنا – دور از جان من و تو لابد – می‌زنند که تخيلشان قوی شود و به تصاوير نو و بديع برسند و کار آفرينش ادبی هنريشان را با اين تصاوير سر و سامان بدهند. اين کار دو اثر واضح دارد، تخيل خون طرف بالا می‌رود و کره‌ی خونش پايين می‌آيد، اين قدر که اصطلاحا می‌گويند طرف کره‌لازم شده است و بايد يک تکه کره بيندازند توی حلقش تا خلقش کم‌کم مثل قبل‌هايش شود. من البته تا به حال نخواسته‌ام از اين علف استفاده کنم و اگر بخواهم هم به دليل حساسيت بالايی که دارم، توان استفاده‌اش را ندارم.
خونم هم لعبتی است. اصلا کره قبول نمی‌کند. اگر يک گرم کره بخورم اين يک گرم هزار ادا و اطوار درمی‌آورد تا دوباره خودش را به فضای آزاد بيرون از تنم برساند. معمولا هم مکانيسمش اين است که سرفه‌های پياپی می‌کنم تا بالاخره مجبور می‌شوم سينه‌ام را صاف کنم و در اين روند، جناب يک گرمی خودش را بيرون بيندازد.
حالا نمی‌فهمم اين معنيش چی است. معنيش اين است که خون من از کره اشباع شده و ديگر کره قبول نمی‌کند؟ اگر بله، چرا؟ مکانيسم طبيعی و نسبتا کند تبديل کره به تخيل در من وجود ندارد؟ يا خون من از هردوانه‌ی تخيل و کره اشباع شده است؟
نکند اصلا کره دشمن تخيل است و خون من بسيار تخيل‌خواه است و اين سرفه‌ها و ناسازگاری‌ها مکانيزم حفظ تخيل و دوری از کره – دشمن تخيل – است؟
از هرگونه نظر ابداعی، اصلاحی، تکميلی يا جفتميلی در توضيح اين پديده استقبال می‌کنم.
پ‌ن: پوززنون است. از خودتان کامنت در کنيد. هر کس مجاز است حدودا بيش از يک تعداد کامنت بگذارد.

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

و اما لقاءالله

مریم مومنی چیزی در وبلاگش نوشته است درباره‌ی سفر ناخدا کوک به جزیره‌های هاوایی. داستان را همان‌جا ببینی بهتر است. خلاصه‌اش این که مردم هاوایی منتظر خدایی سفید نشسته بوده‌اند که بنا بوده سوار بر جزیره‌ای شناور به دیارشان بیاید. کوک را که سفید بوده و با کشتی بزرگ شناورش به آن‌جا رسیده خدا گرفته‌اند و پرستیده‌اند.
آن‌چه برای مریم جذاب بود و ازش نوشته بود، نشانه‌ها و معناداری و بی‌معناییشان بود. این حرف‌ها دقیق و دامنه‌دار است. اگر کسی دلش خواست بیش از آن‌چه او گفته است بخواند، کتاب کم نیست. یکیش حلقه‌ی انتقادی دیوید کوزنز هوی که به فارسی هم ترجمه شده است.
اما این میان ذهن من را چیز دیگری برد. این که دیدار خدا – در هر دین یا مسلکی – اگر میسر باشد، با بیننده چه می‌کند. در واقع دقیق‌تر بگویم، این که خدا چه اندازه با تصورات خداپرستان منطبق است. مردم هاوایی سال‌ها منتظر خدایی نشسته بودند و بالاخره آن خدا آمده بود. خدایی که می‌خورد، اشتباه می‌کرد، تشنه می‌شد، عصبانی و خسته می‌شد، خوابش می‌برد و مثل دیگران به غذا و دستشویی و خواب و روابط جنسی نیاز داشت، درد و زخم داشت، بیمار و پیر می‌شد و آخر کار هم مرد. چنین خدایی چه قدر عجیب، عصبانی‌کننده، مایوس‌کننده، غم‌انگیز، حیرت‌انگیز، دوست‌داشتنی یا هر چیز دیگر است؟ چه قدر خدا است؟ نزد هر یک از ما، خدای عرش‌نشین پسندیده‌تر است یا خدای انسانی؟ اگر کسی روزی با خدایی مصادف شود که ازش می‌خواهد کمک کند که یک ای‌میل گوگل باز کند، چه حالی به‌ش دست می‌دهد؟ یا مثلا خدایی که دنبال آنتی‌بیوتیک خوب برای دوستان بیمارش می‌گردد. درست همان‌طور که شما دنبال آنتی‌ویروس خوب برای کامپیوترتان می‌گردید.

۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

وطن یعنی چه آباد و چه ویران

خب. حسین نوروزی در یک عملیات سکسی اعتراضی توضیح داده که وطن از نظر او یعنی چه و بعد هم از یک عده آدم محترم – و من نامحترم هم در میانشان – خواسته بگوییم وطن یعنی چه.
ببین حسین جان. با تو راحت می‌توانم حرف بزنم. قضیه هیچ پیچ و تابی ندارد. وطن ملک طلق بعضی‌ها است که من، من ِعوضی، عوضی تویش به دنیا آمده‌ام. خب از این بابت متاسف هم نیستم. تصدیق می‌کنی که به دنیا آمدن از آن کارهای ناگزیر است. دست خودت نیست. چشمت را باز می‌کنی و می‌بینی به دنیا آمده‌ای و یکی از لنگ گرفته استت و سر و تهت کرده و دارد با کف دست می‌کوبد روی کفلت. اگر حلقه‌ی ازدواج و پاک‌دامنی هم دستش باشد که چه بدتر.
من که اگر دست خودم بود هرگز دوست نداشتم سر و تهم کنند و با کف دست – حالا چه با حلقه چه بی حلقه – روی کفلم بکوبند، چه در وطن، چه هر گور دیگری. برای هم‌این هم اصلا خجالت و تاسفی در من نیست. تاسف هست. نه نسبت به آن صاحب وطن‌ها، که نسبت به خودم.
حالا هم قصد ندارم کاری برای تصحیح این روند زایش بی‌جا کنم. به من چه؟ مگر بیرون از وطن چه آشی برایم می‌پزند که این تو نمی‌پزند؟ و تازه. اگر صاحب‌وطن‌ها می‌خواهند وطن را از زباله‌ها، از من‌ها، پاک کنند، خودشان باید هزینه‌اش را بدهند. به من چه؟ و دارند هزینه‌اش را می‌دهند. دارند دُم من و من‌ها را می‌گیرند که از این وطن بیندازند بیرون. بعدش هم البته همین آش است و همین آفتابه. باز من می‌شوم زباله‌ی وطن یکی دیگر. می‌دانی؟ ما زباله‌ها حتا حوصله نداریم روزنامه در بیاوریم و پلاکارد چاپ کنیم و میتینگ راه بیندازیم که زباله‌های جهان متحد شوید. متحد شویم که چه غلطی کنیم؟ کجا متحد شویم؟ به قول آن شاعر زباله‌حالی که هرگز به دنیا نیامد و شعری نسرود
«کدام زباله‌دانی
گنجایی من و من‌ها
ما زباله‌ها را دارد
در این جهان ِ
از زباله
پاک؟»

۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه

تمام تکنیک‌های نخ‌نما

در این خانه چه می‌کنی؟ نمی‌دانی. اتاق تاریک است. در باز. آن سوی در هم تاریک است. بعد خواهی دید، راه‌روها هم تاریک اند. شمع‌ها انگار تاریکی می‌افشانند. شمشیر دنبال تو است. این دقیق‌ترین چیزی است که می‌توانی بگویی. دست پشت شمشیر - اگر دستی هست - پیدا نیست. در سکوت منتظر می‌مانی و ناگهان صدای سوت مانند شمشیر را می‌شنوی که دارد به ضرب سمت گردنت می‌آید. خودت را کنار می‌کشی اما این‌ها همه چون‌آن سریع است که نمی‌دانی موفق شده‌ای یا نه. به گردنت دست می‌زنی. ردی از زخم نیست. پس هنوز هستی.
می‌دوی. می‌افتی. می‌خزی. کورمال. پشت خم. خبری نیست. شک داری. هست؟ نیست؟ و ناگهان باز صدای سوت مانندش که به ضرب سمت صورتت می‌آید. در تاریکی یک لحظه برقش را می‌بینی. کبود؟ بنفش؟ سردیش را خوب حس می‌کنی. باز می‌گریزی. باز نمی‌دانی زنده‌ای یا تمام شده است. باز باز باز. این اتاق. آن اتاق. این راه رو. آن راه رو. اما نه نوری هست، نه روزنی نه راهی به بیرون. هزاران اتاق جدید هست که همه قربان‌گاه تو اند. چه می‌توانی کرد؟
به دیوار تکیه داده‌ای و اطرافت را می‌پایی. از بالا رویت می‌جهد و تمام. راه فراری نداری. باختی. زد.
از خواب می‌پری. اتاق تاریک است. عرق‌کرده‌ای. فضا ناآشنا است. صدای آشنایی سوت‌زنان سمتت می‌جهد. ناخودآگاه کنار می‌کشی. بالش می‌شکافد. پرها در هوا پخش می‌شوند. در تاریکی انگار در یک لحظه از کتم عدم پددید می‌آیند. چشم‌هایت را می‌بندی و آرام می‌نشینی تا بیاید. این بار او باید شگفت‌زده شود از این که تو نمی‌گریزی.

۱۳۸۶ تیر ۲۷, چهارشنبه

خزه‌خوری پشت برکه

ماهی‌ها جمع شده بودند وسط برکه. یکی گفت «خب اعدامش کنیم». همه برگشتند نگاهش کردند. مهیرا بود. هم‌آن ماهی پیری که همه‌جایش قلنبه بود. می‌گفتند احتمالا پدرش وزغ بوده که این‌قدر قلنبه شده. بچه‌های مهیونال قسم می‌خوردند دیده‌اندش که داشته روی آب نفس می‌کشیده.
مایاهانا گفت «چه جوری؟ اول باید گیرش بیاریم، بعد اعدامش کنیم.»
بعد با دمش زد زیر گوش بچه‌ی بازی‌گوشی که دور و برش قیقاجی می‌پلکید و گفت «بعد هم. تازه گیرم که پیداش کردی. با چی می‌خوای اعدامش کنی؟ خزه‌ای باقی نگذاشته که تو باش اعدامش کنی.»
مهیرا جوابی نداد. فقط غرغر کرد. غرغرش شبیه قورقور بود.
ماهی‌هی گفت «اصلا چه کارش دارین؟ اون که نیست که.»
میهانین گفت «بله خب. باید هم بررات مهم نباشه. بچه نداری که. بچه‌هات خزه‌ای نشده‌اند که. خیالت راحت اه.»
ماهی‌هی گفت «چه فرقی می‌کنه؟ من هم ام‌روز بچه ندارم، فردا بچه‌دار می‌شم.» و نگاهی کرد به شکم ورقلنبیده‌ی ماهوهی و دلش غنج رفت. بعد گفت «می‌گم وقتی دستمون به‌ش نمی‌رسه چی کار می‌تونیم کنیم؟ واقع‌بین باید باشیم دیگه.»
ماحیراس سرفه کرد. همه ساکت شدند. ماهی‌هی ترسید. ماهوهی ناخودآگاه باله روی شکمش کشید. ماحیراس گفت «به هر حال، از شما انتظار دیگه‌ای هم نیست. ممکن اه خیلی‌ها ندونند پارسال هم‌این روزها پشت صخره بنفشه کی با کی داشت چه کار می‌کرد. شاید من هم اگر بند و مندم سفت نبود و اون پشت با اون دیده بودنم، الان ازش دفاع می‌کردم. فقط دلم به حال خانم ماهوهی می‌سوزه که چه قدر صادقانه به این عنصر شل بند و مند عشق می‌ورزه. واقعا متاسف ام. به هر حال فیلم ماجرا موجود اه. اگر لازم بشه بیش‌تر از این هم هست که افشا کنیم.»
مه‌یاگلی دوید حبه نبات از وکیوم در بیاورد، بیاورد بگذارد زیر زبان ماهوهی که داشت از حال می‌رفت. ماهی‌هی دور خودش می‌چرخید. حواسش نبود. متوجه نبود که باله‌ی چپش کلا بی‌حس شده و کار نمی‌کند. فکر می‌کرد برکه دارد دور سرش می‌چرخد.
مهیلاس هم‌آن وقت داشت پشت تپه بنفشه خزه می‌گذاشت توی دهن بچه‌ی بزرگ ماحیراس. بچه‌ی بزرگ ماحیراس حس کرد همه‌ی وجودش داغ شده است. بعد حس کرد دارد با سرعت بلانیچیس پرت می‌شود سمت بالا. خیلی لذت داشت. گفت «داره پرتم می‌کنه.» مهیلاس گفت «نترس. با تو کاری نداره. فقط داره مغزت رو دست‌کاری می‌کنه.» بچه گفت «چه جوری برگردم؟» مهیلاس گفت «اون هم خزه‌اش پیش من اه. خوب که حالت رو کردی بگو به‌ت بدم برگردی از هپروت.» بچه گفت «بپا. کوسه.» مهیلاس خندید. گفت «نترس. کوسه با من کار نداره. داری توهم می‌بینی.» اما قبل از این که بگوید «می‌بینی» همه جا تاریک شده بود. شکم کوسه که چراغ نداشت. بچه گفت «حالا من چی؟» و قیقاجی از جلوی کوسه فرار کرد. نمی‌توانست صاف شنا کند. کوسه از این تکنیک فرار جدید ماهی‌ها تعجب کرد. کمی نگاه کرد و راهش را کشید و رفت.

۱۳۸۶ تیر ۲۶, سه‌شنبه

تمام خاطرات کودکی یک ببر احمق

وقتی بچه بودم ببر بودم. یک ببر جوان احمق با توانی جادویی. وقتی خیز برمی‌داشتم، سقف پشتم را می‌خارید و بیست متر جلوتر نرم مثل پر، زمین می‌نشستم. خانه نبود، قصر بود. درها، درهایی که رنگ چشم‌هایم بودند. چشم‌هایم که وقتی به درها نگاه می‌کردند جادو می‌کردند. همه‌شان از نگاهم باز می‌شدند. نمی‌دانستم به آن رنگ چه می‌گویند. بعدها، درست روزی که در گورم کنار جسدم یک تکه یشم می‌گذاشتند، دانستم.
آن روز، جهیدم و دری باز شد، جهیدم و دری باز شد، جهیدم و دری باز شد، هزاران بار. در آخرین اتاق قصر، زنی گیسو فروهشته به دامن نشسته بود و ماه را تکه تکه می‌کرد. پشت زن به من بود و یک قدح بزرگ جلوی رویش بود، تکه‌های کاهو، هویج‌های بلند و باریک و شاداب، چند بچه لاک‌پشت، دو گربه‌ی باریک سیاه با چشم‌های زمردی و ماه که زن با کارد تکه‌هایش را می‌برید و در قدح می‌انداخت.
من ببر جوان احمقی بودم. آن قدر احمق که نمی‌دانستم فقط پلنگ‌ها عاشق ماه می‌شوند. من ماه شدم. زن شدم. کارد شدم. تکه‌تکه شدن شدم. بگذر از این‌ها. سرگیجه را خوب به یاد دارم. در گورم یک تکه یشم گذاشتند. یک تکه یشم که مثل برف سرد بود و مثل آتش سوزان.
از کسی نپرس. خودم می‌گویم. چشم‌هایم را اگر باز کنم، درِ گور نیز باز خواهد شد، چشم‌هایم را اگر باز کنم، من هم می‌بینم که یک تکه از ماه را به آس‌مان میخ کرده‌اند و چکه چکه خون‌ستاره ازش روی آس‌مان می‌چکد. یک شب مه‌تاب چشم خواهم گشود. آن شب صدایت می‌کنم که به هر پری یک شانه بدهی. من را باز خواهم یافت، زن را باز خواهم یافت و ماه را از او پس خواهم گرفت. ماه بی‌زخم بی‌ستاره را. ماه تمام را.