من، کودکی و آگاهی
من بچه بودم – هفت ساله – که انقلاب شد. بچهها مساعدترین آدمها برای سوءتفاهم هستند؛ چه نظری، چه عملی؛ چه عامل سوءتفاهم باشند، چه موضوعش. یادم هست که همه به معلم شهید دکتر علی شریعتی احترام میگذاشتند و یک شعار معروف هم بود که به زعم من نوعی شعار تلفنی بود و به او مربوط میشد؛ «الو! الو! چه همتی – دکتر علی شریعتی». البته بعضی هم بودند که فکر میکردند این «الو» را باید «الا» یا «هلا» تلفظ کرد. حالا این معلم شهید بسیار محترم که خیلی آدم خوبی بود و سرش مو نداشت ولی پشتموی مبسوطی – دست کم به نسبت دیگر نقاط سرش – داشت و کراوات داشت و توی نوارهایش داد میزد و ریش نداشت و خیلی هم باسواد بود و اسلامشناس بود و اسلام را درست و انقلابی فهمیده بود و عکس با سیگار توی دستش داشت، یک جملهای داشت که «شهید شمع تاریخ است» و این جمله خیلی مهم بود و باید همهجا یک شمع کوتاه اشکریزان میکشیدند و کنارش هم این را مینوشتند تا ساواکیها و رژیم حالشان گرفته بشود؛ چیزی شبیه باطلالسحر یا دعای رفع اجنه. بعد یک آقایی بود که برای شخص من دیرتر افتخار آشنایی با ایشان دست داد و اسمشان استاد شهید مرتضی مطهری بود و اولش حتی شهید هم نبودند و بعد – در اوایل سال پنجاه و هشت – شهید شدند و ایشان عقیده داشتند که «شهید قلب تاریخ است». و این حرفشان حتی تصویر همراه هم نداشت و درکش هم مشکل بود. اما به هر حال ما مسلمانهای انقلابی باید این حرف را روی دیوارها و تختهسیاهها و همهجا مینوشتیم. یعنی اگر جایی کسی شمع پایهکوتاه اشکریز میکشید و مینوشت «شهید شمع تاریخ است» این دلیل کافی بود برای این که نشان بدهد در آنجا افکار التقاطی – که التقاط خیلی بد بود و معنایش دانه خوردن مرغ بود – راه پیدا کرده، رخنه کرده، نفوذ کرده و خلاصه باید در آنجا را گل گرفت. یک عده ناآگاه هم البته بودند که شمع پایهکوتاه میکشیدند و کنارش مینوشتند «شهید قلب تاریخ است». اینها چون ناآگاه بودند باید آگاهان برای هدایتشان دعا میکردند. بعد این ناآگاهی سوغات غربیان برای ما و میراث شوم ستمشاهی بود. کلا به هماین دلیل تا سالها سوغات و میراث برای من چیزهای بدی بودند. بعد برای «زدودن» این «ناآگاهی» نیاز به «عمل انقلابی» بود. عمل انقلابی هم چیزی بود شبیه عمل آپاندیسیت یا لوزه که با خشونت انقلابی لازم و بدون قرتیبازیها و طاغوتیبازیهایی مثل «اون ماسکها و اون چراغها» انجام میگرفت. بعد من کلاس دوم یا سوم دبستان بودم که اطرافیان باسواد و آگاهم برای آگاه کردن من با هم کورس گذاشتند. معلمهای امور تربیتی تند و تند داستان راستان جایزه میدادند. یک نفر از آشنایان سه تا رمان روسی – روسیه آن وقتها خیلی روشنگر بود – و یک رمان دیکنز و دو سه مجموعهی داستان کوتاه انقلابی برایم خرید. از آن چهار رمان دوتایش کاملا ایدئولوژیک و انقلابی بود و دو تای دیگر هم به «ترسیم فضای انقلابی» کمک میکرد. عمه گمان کنم کتاب قطوری برایم خریده بود با نام منتقم حقیقی که دربارهی ظهور بود. نمیدانم آن وقت از آن کتاب چه میفهمیدم. یک نفردیگر برایم انبوهی کتاب خریده بود که ناشرش انتشارات دنیا و انتشارات مازیار – با همکاری هم – بود و اسمشان علم برای نوجوانان بود. اما نفر آخر روی دست همه بلند شد و برای من مکعبی یه قطر دوازده سانت، عرض پانزده سانت و طول بیست سانت هدیه آورد که به طرز مشکوکی مدعی بود کتاب است. روی جلد این شیء آبی بود و اسمش «دایرةالمعارف یا اطلاعات عمومی». تویش هم پر بود از انواع جدولها و لیستهای آگاهیبخش، مثل «شاعران بزرگ ایرانزمین» و «آثار ادبی بزرگ جهان» و «مخترعان بزرگ» و «مکتشفان بزرگ» و «اعضای بدن» و «بیماریها» و «کمکهای اولیه» و «کشورها» و «تیپهای روانشناسی» و «مکاتب فلسفی» و «تبدیل آحاد» و هزار چیز دیگر. این مکاتب فلسفی چیز کلا ضایعی بود که یک مشت دیوانهوضع به نام فیلسوف از خودشان درآورده بودند. این فیلسوفها هنرشان این بود که حرفهای پیچیدهای بزنند که نه خودشان ازش سر در بیاورند نه دیگران. مثلا یکی از اینها که اسمش را یادم رفته از چیزی حرف میزد که اسمش را مینوشتند «شیء بالذات». من اول به اشتباه این را «شیء بٰالـْذات» میخواندم و فکر میکردم قضیه به آن آقای نویسندهی خارجی مربوط است که اسمش بٰالـْذات است. بعد متوجه شدم آن آقا اسمش بالزاک است و ربطی به این قضیه ندارد. و بعدتر فهمیدم – از پیش خودم – که این را باید «شیء بٰا لـَذّات» بخوانم. ولی باز هم نفهمیدم که لذات چه ربطی به این شیء دارند. قوهی تخیلم هم زیاد پرکار نبود که تصور درستی از موضوع کنم. بعد یک آقای فیلسوف مزخرف دیگر هم بود به نام «هـُگـُل» که جانم خدمت شما عرض کند که در اواخر عمرش از مسیر خودش منحرف شده بود و این کار را به آنجا رسانده بود که به ناپلئون – که چون از فاتحان بزرگ بود قطعا آدم خوبی بود – گفته بود «مـُطـَلـَّق بر پشت اسب». خب آدم اگر شعور داشته باشد به ناپلئون همچه بیادبیای میکند؟ یک آقای دیگری هم بود به نام شوپنهاور که من اسمش را اصلا به هیچ نحوی نمیخواندم بس که سخت بود و فقط قیافهی اسمش را حفظ بودم و او بس که آدم مزخرفی بود فلسفهاش را بر پایهی «یأس و بدبینی بنیاد نهاده» بود. خب اگر بنا بود مردم بر پایهی یأس و بدبینی بنیاد بنهند که دیگر انقلابیای به هم نمیرسید. یک آقایی هم بود که میگفتند دنبال لذت است و فلسفهاش هم هماین است و برای هماین بهش میگفتند کلبیمسلک – یعنی همآن سگمصّب خودمان – و خلاصه میگفت برای لذت بردن آدم باید فقط یک کار کند و آن این که خودش را بکشد. دیوانه نیستند این آدمها واقعا؟ بعد این شاعران بزرگ ایران زمین هم هر کدام شاهکاری بودند. مثلا یکیشان اسمش شیخ بهایی بود و با این که بهاییها آدمهای درست و حسابیای نبودند، اما این شیخ اتفاقا خیلی آدم درست و حسابیای بود. بعد این آقا برای یک شاعر بزرگ ایران زمین دیگر که دو سه تا اسم هم داشت، از جمله «مولوی» و «مولانا» و «ملای رومی» و «جلالالدین محمد بلخی»، شعری گفته بود. اولش این که: من نمیگویم که آن عالیجناب – هست پیغمبر ولی دارد کتاب خب اولا «عالیجناب» تا جایی که من میدانستم کسانی بودند که در دادگاهها موهای سفیدِ بلندِ پایینْفرخورده داشتند و چکش داشتند و چکششان را روی میز میزدند. اما هر چه آن چند سطر مربوط به ملای رومی را میخواندم، چیزی که بگوید او «عالیجناب» دادگاهی بوده پیدا نمیکردم. بعد هم نمیفهمیدم داشتن کتاب چه ربطی دارد به پیغمبر بودن یا نبودن عالیجناب مولانا. حالا بیت بعد را ببین: مثنوی او چو قرآن مدلّ – هادی ِ بعضی و بعضی را مضلّ کمترین مشکل من در فهم این بیت معنای کلمات «مـَدَلّ» و «مـَضَلّ» بود. خلاصه روزگاری داشتیم. ها! این هم الان یادم آمد. یک آقایی بود در میان «مخترعان بزرگ» به نام بنجامین فرانکلین که موقع قدم زدن در خیابان «میلهی برقگیر» را اختراع کرده بود. و من هر بار تمام این لیست مخترعان بزرگ را دوره میکردم ببینم خود برقگیر را کی اختراع کرده و به جایی نمیرسیدم. عرض کردم که، بچهها مساعدترین آدمها برای سوءتفاهم هستند؛ چه نظری، چه عملی؛ چه عامل سوءتفاهم باشند، چه موضوعش.