‏نمایش پست‌ها با برچسب پالپ‌بازار. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب پالپ‌بازار. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

و من به دنیا آمدم

اول این که من واقعا مخالف هستم که روز بیست و سوم مهر به یک مناسبت تقویمی تبدیل شود. دلیلی ندارد. تولد من برای خودم یک مناسبت شخصی است و دوست دارم برای دوستانم هم یک مناسبت شخصی یا به قول عرب‌ها بین‌الاثنینی باقی بماند و تبدیل به یک مناسبت اجتماعی نشود. جهت اطلاع دوستان آی کیو عرض شود که این پاراگراف دو قسمت داشت؛ یک قسمت شوخی درباره‌ی تقویم و این حرف‌ها و یک قسمت جدی که می‌گفت بیست و سوم مهر تولد من است. البته این چیز پنهانی نبوده و بسیاری از دوستان ازش خبر داشته‌اند.
دوم این که همه می‌دانیم که ارزش هدیه به قیمتی که برایش می‌پردازید نیست، بل‌که به این است که من که هدیه می‌گیرم چه‌قدر ازش خوشم بیاید، فلذا بجنبید هدیه‌های خوبتان را تهیه کنید و به من برسانید. در مواردی هم دیده شده که به دلیل بعد مسافت یا دلایلی مانند این، بعد از مذاکرات پذیرفته‌ام که به بعضی دوستان حتا تا یک هفته وقت اضافه بدهم. پس ناامید نباشید و تلاش کنید.
سوم این که من این روزها کمی سرحال ام که یکی از دلایلش هم‌این سال‌گرد تولدم است، بنا بر این، اگر کار بدی کرده‌اید، من را آزار داده‌اید یا دلیلی برای عذرخواهی دارید، بدانید که وقتش است. صد البته عذرخواهی معمولی یک چیز است و عذرخواهی با یک شاخه گل چیزی دیگر و عذرخواهی با یک شاخه گل و مثلا یک کتاب خوب چیزی دیگرتر و قس علی هذا.
خلاصه که هم‌اکنون منتظر هدایای ارغوانیتان هستیم.

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

دُش و بر و بچز

پیش‌نوشت: این متن شوخی نیست. باور کنید.

در روزگار قدیم دوست من دُش برای خودش کسی که نه، اما لغتی بود. معنی هم داشت. معنیش بود ضد و مخالف و چون آن زمان‌ها مردم – بر خلاف این زمان‌ها – چندآن پیچیده فکر نمی‌کردند برایشان واضح بود که مخالف یعنی بد و زشت و پلید. بر خلاف حالا که برایشان واضح است که مخالف یعنی پلید و بد و زشت.

باری – یا به هر جهت – دوست من دُش دوستی پیدا کرد به نام من. این من که با من بنده زم‌ین تا آس‌مان فرق داشت، خانمی بود که تازه با هم‌سر سابقش آقای ایشن متارکه کرده بود. خانواده‌ی دوتایی آقای ایشن و خانم من زوج خوش‌بخت منیشن رو تشکیل داده بودند، اما بعد خوش‌بختیشان ته کشید و من متارکه کرد و آقای ایشن توانست با فداکاری و از دست دادن بعضی اعضای بدنش فرم منش رو از این خانواده حفظ کند. ام‌روز هم به این خانواده‌ی از هم پاشفته می‌گوییم منش و یاد فداکاری‌های آقای ایشن را گرامی می‌داریم. بگذریم که آقای ایشن فداکار کمی هم سر و گوشش می‌جنبید و چندین هم‌سر داشت و هم‌سرانش همه هم‌این کاری را با او کردند که خانم من کرده بود. مثلا از خانواده‌های خوش‌بخت کنیشن و گویشن و خوریشن هم کنش و گویش و خورش به جا ماند و دیگر هیچ. به هر حال خانم من هم برای خودش لغت بامعنایی بود و معنایش هم چیزی بود میان فکر و عمل، چیزی شبیه مرام و مشی. به هر حال آقای دشُ و خانم مَن با هم تشکیل خانواده دادند و دُش‌مَن را ساختند. دُش‌مَن در آن زمان معنایش بدمرام و بدکردار و بداندیش و این حرف‌ها بود.

بعد آقای دُش که مثل همه‌ی مردهای قدیم پدرسوخته و آب‌زیرکاه و دوشلواره – و حتا چندشلواره – بود، یواشکی رفت و با خانم دیگری به نام نام روی هم ریخت و دُش‌نام رو درست کرد که یعنی اسم بد و اسم پلید و این‌چور اسم‌ها. خانم نام هم بعد از مدتی دل آقای دُش بی وفا را زد و آقای دُش رفت سراغ خانم دیگری به نام خوار. من چیزی گردن نمی‌گیرم اما بعضی می‌گویند این خانم خوار هم‌آن خانمی است که بعضی جاهای دیگر خودش را گوار معرفی کرده است، اما بعضی هم هستند که مخالف اند و می‌گویند آن بعضی اول از حسادتشان است که این حرف‌ها را برای این خانم محترم درمی‌آورند. حالا حسادت به کی یا چی؟ من هم نمی‌دانم.

خلاصه از محبت میان آقای دُش و خانم خوار گلی رویید به نام دُش‌خوار. دُش‌خوار یعنی چیزی که نمی‌شود راحت خورد و هضمش کرد. یعنی خوراک بد و پلید. واقعیتش این است که عرب‌ها وقتی از چیزی ناخشنود بودند می‌گفتند بدبار است و آن را نمی‌شود برد – تحمل نمی‌شودش کرد – ایرانی‌ها می‌گفتند بدخوار است و نمی‌شود آن را خورد. به هر حال از هر چه بگذریم تصدیق توان کرد که این خ وسط دش‌خوار واقعا خودش اصل دش‌خوار است. برای هم‌این هم ملت زدند و ترتیب خ را دادند و دش‌خوار را تبدیل کردند به دش‌وار. حالا این وسط هی خ و و گریه کردند و نالیدند که بابا ما دو تا اصلا یه گیلاس ایم و نباید ما رو از هم جدا کنید، حرفشان به گوش کسی نرفت که نرفت.

آقای دُش هم که از خانم خوار یاد گرفته بود خودش را کسی دیگر معرفی کند رفت سراغ خانم اندیش و خودش را دُژ معرفی کرد و باش صحبت‌هایی کرد تا با هم به قلل رفیع دوستی برسند. حاصل این قله‌نوردی هم دُژاندیش شد که یعنی بدفکر و کسی که برای دیگران نقشه می‌کشد. اما این دُژاندیش با این که احتمالا جوان‌ترین فرزند آقای دُش بود عمرش به دنیا نبود و جوان‌مرگ شد. آقای دُش هم بعد از غم فرزند کمر راست نکرد که نکرد و چندی بعد بمرد. خدا از سر تقصیرات و تعدیات همه‌ی ما بگذرد.

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

جوووووووووووووووون

دارد مدارک لازم را برایم می‌شمرد. می‌گوید یک کپی کارت دانش‌جوییتان را هم بیاورید.
می‌پرسم می‌دانی آخرین بار که چون‌این چیزی داشتم چند سال پیش بود؟
و توی دلم قند آب می‌شود. یعنی این قدر جوان به نظر می‌آیم؟ بزنم به تخته.
پ‌ن: عنوان مطلب را اشتباه نخوانی. نوشته‌ام جـَـوون. با اوی کشیده.

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

نشانه

ای دیر غمت را تل عشاق نشانه

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

دريافت شد

اين که روزهايی که اين‌جا چيزی نمی‌نويسم آمار بازديدکننده‌ها بالا می‌رود يعنی چه؟ يعنی دارند به زبان بی‌زبانی پيغام می‌دهند ننويس؟

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

پکن

1. حالا همه با هم تو وبلاگ‌هامون بنویسیم «افتتاحیه‌ی المپیک پکن».
2. رفته المپیک توکیو. کشتی گرفته. بعد از 44 سال باز می‌گوید «بله. المپیک تورکیو...»

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

استراق سمع در بانک

از خاطرات بانک هم‌آن روز:
ـ ایران اه دیگه. سرمایه‌داری اه. آدما که ارزش ندارن که...
- آره آقا. ارزش ندارن.
- آره. ما خودمون یه آشنا داریم اسمش سعید اه...
- بعله خب.
- آره اسمش سعید اه بعد خیلی هم ساده است ها... یعنی می‌دونی...
- آره آره. می‌دونم.
- آره. خیلی ساده است. اسمش هم سعید اه. خیلی ساده است. یعنی مثل عقب‌افتاده می‌زنه...
- آره. آره.
- آره. ساده است. یعنی فقط قیافه‌ش این جوری می‌زنه‌ها. اسمش هم سعید اه. اون وقت... می‌دونی که...
- آره. من دیده‌م خودم این چیزها رو...
- آره. یه روز می‌ره تو بانک این. گفتم که. اسمش هم سعید اه...
- آره. آهان. می‌دونم.
- بعد شماره می‌گیره وامی‌سته نوبتش بشه. مثل من و شما الان شماره گرفتیم ها.
- آره دیگه. آدم که ارزش نداره که. حالا شما الان...
- آره بابا. هم‌این رو می‌گم دیگه. این وامی‌سته تو صف. نوبتش که می‌شه می‌گن این منگول اه. بیا اسگولش کنیم.
- آره دیگه.
- آره دیگه. اسمش هم سعید اه این. به‌ش می‌گن وایسا ته صف.
- مثل من و شما دیگه الان. ببین این شماره که...
- آره. خلاصه این باز می‌ره ته صف. هی این کار رو می‌کنن با این. این هم اسمش سعید اه...
- آره. آره.
- آره. می‌ره هی ته صف. می‌گه ببینم چی می‌شه آخر. اصلا یعنی به روی خودش هم نمی‌آره. قیافه‌اش هم آخه یه جوری اه. عین این عقب افتاده‌ها.
- آره. می‌دونم. دیده‌م از این ها.
- عقب‌افتاده نیست ها. قیافه‌اش اه.
- آره آره. می‌دونم.
- خلاصه دیگه هیچ کس نمی‌مونه تو بانک. می‌ره جلو یه چک می‌کشه از حسابش.
- چک می‌کشه. آره.
- آره. چک. یه رقمی که نداشتن این‌ها به‌ش بدن دیگه. بعد زنگ می‌زنن به بانک‌های دیگه اون دور و ور. مثلا صادرات بوده، زنگ می‌زنن ملی، مثلا سپه، مثلا پاسارگاد اینا.
- آره. زنگ می‌زنن. با هم ارتباط دارن. آره.
- آره. می‌بینن اون‌ها هم همه پولاشون رو بذارن رو هم نمی‌تونن بدن پول چک این رو.
- آره. نمی‌تونن دیگه. آره.
- آره. بعد چی کارش کنن حالا؟ یعنی چی کارش می‌تونن کنن؟ به‌ش رشوه بدن؟ این که خودش این همه مایه داره. رشوه‌ی چی بدن به‌ش؟
- آره دیگه. رشوه مال نداراس. آره. الان هم‌این ما...
- آره. رشوه نمی‌شه داد دیگه. این همه مایه داره خودش. می‌رن سراغ این پیرمردا. این ریش سفیدای محلو جمع می‌کنن. اینا بیان واسطه بشن این چکش رو پس بگیره.
- پس بگیره. بی‌شرف‌ها. پس بگیره.
- آره. بی‌شرف‌ها. این هم چی کا می‌کنه؟ می‌گه باید این‌ها بیان تعهد بدن. تعهد بدن چی؟ تعهد بدن که اگه یکی یه چک داشت بیس تومن...
- بیس تومن.
- آره. بیس تومن. بیس تا تک تومنی. اگه چک داش بیس تومن با من هیچ فرقی نکنه. هم‌این رفتار که با من دارین با اون داشته باشین.
- هم‌این رفتار؟
- هم‌این رفتار. یعنی چی؟ یعنی انسانیت. یعنی سرمایه‌داری نه.
- هم‌این دیگه. هم‌این. انسانیت. اما خب کو؟
- هم‌این دیگه. کو واقعا؟ واقعا کو؟ انسانیت مرده. هم‌این سرمایه‌داری اه همه‌ش.

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

خدا داده

عجب رويی داری تو. هی می‌گی «بسته است. دور بزن.» هی من اين آيکون گوشه‌ی صفحه رو فشار می‌دم راه باز می‌شه. باز به صفحه‌ی بعد که می‌رسيم می‌گی «بسته است. شرمنده. دور بزن.»

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

چی بگم؟

- دهنت رو ببند!
- چرا خب؟
- خب... خب... خب پس چی بگم؟

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

درخشش نشانه‌ها

بعد از امپراتوری نشانه‌ها و چیزهایی مانند آن، چشمتان به درخشش نشانه‌ها هم روشن. قصه کوتاه. دوست جان با دوست نو رفته بودند گوشه‌ای از شر گرما دمی بیاسایند و چیزی نوش کنند، توی منو نوشته بوده است ساین شاین.

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

من؟ خواب؟ زياد؟ تعريف؟ بی‌خيال داداش! بی‌خيال

جناب آقای سيم آخر يا آخر سيم يا هرچی
سلام
از اين که من را به بازی وبلاگی سه خواب آخر دعوت کرده‌ايد ممنون. محض اطلاع جناب عالی:
1. من خيلی بدحال هستم و معمولا خوابم نمی‌برد که خواب ببينم يا نه.
2. اگر هم خوابم ببرد معمولا راحت می‌خوابم و ترجيح می‌دهم در بيداری فيلم ببينم تا در خواب، خواب.
3. خواب تکراری معمولا نمی‌بينم.
4. خواب‌هايی که می‌بينم معمولا خصوصی هستند. نه به اين معنا که غيراخلاقی باشند، نه. فقط پر از کدهايی هستند که تعريف کردن هر دقيقه‌شان معادل نوشتن يک کتاب می‌شود.
5. ما رو گرفته‌ی داداش؟ اين خواب‌هايی که نوشته‌ای که کاملا کلاسيک هستند. نمی‌شد يک کم ابتکار هم قاطيش کنی؟
6. هم‌اين ديگه. ارادت. قربونت. اينا.

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

نی‌نی و رئيس جمهور


آقای رئیس جمهور انقلابی و محترم و غیره ونزوئلا
با سلام و دعای خیر

پی‌رو جنجال اخیر رسانه‌های از خدا بی‌خبر غربی درباره‌ی فردی معلوم‌الحال و مجهول‌الهویه با نام باصطلاح سالومون فرناندز به اطلاع می‌رساند:

یک. ملت دوست و برادر ایران هم‌چون گذشته از جناب‌عالی و مبارزات ضدامپریالیستی شما و حدود نصف ملت ونزوئلا حمایت می‌نمایند.
دو. با زدن مشت محکمی به دهان یاوه‌گویان اعلام می‌نماییم فرد مذکور عروسک آلت دست صهیونیسم جهانی بوده و نسبتی با حضرت‌عالی ندارد.
سه. هم‌آن طور که جناب عالی هم با درایت بی‌مانند خود اشاره نمودید، پیدا کردن یک شناس‌نامه‌ی قدیمی یا چیزی مانند آن نکته‌ی مهم و تاثیرگذاری در این مورد نیست و نمی‌تواند باشد.
چهار. شباهتی میان این موجود خودفروخته و عروسک خیمه‌شب‌بازی استعمارگران با جناب عالی موجود نیست. آن‌چه از آن به عنوان شباهت جناب عالی و آن آلت دست فريب‌خورده‌ی بیگانگان یاد می‌شود درواقع گریم ناشیانه‌ی وی است.
چهار. (این قسمت یواش خوانده شود.) همه‌ی ملت نی‌نی درست می‌کنن، مخصوصا تو آمریکای لاتین، اما بعدش دیگه نمی‌ذارن در رن. وامی‌ستن نی‌نیشون رو با مامان نی‌نی بزرگ می‌کنن.

امضا
داداشی

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

ديوانه‌های ظريف

فروشنده: دويس تومنی داری خانوم؟
خريدار: آره! يکی دارم. يکی از فاميلام برام از خارج آورده.
فروشنده: می‌شه ببينم؟
خريدار: وا! مگه پولِ خورده که بذارم تو جيبم با خودم بيارمش بازار؟ فردا اگه هستی بيارم برات.
فروشنده: راس راسی مياری؟

۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

در پاساژ

آقا ببخشین اون تبرج مشکی‌هاتون جفتی چند اه؟ نه نه. اون‌ها نه. اون بلندها که ستاره‌ی طلایی داره.

۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

سه تخم دوزرده

الف. کارون‌الرشید

ب.

- دیدی چه گریم خوبی کرده بودنش تو این فیلمه؟

- وا! این که قیافه‌ی خودش بود. فرقی نکرده بود.

- خب گریمش خیلی زیرپوستی بود دیگه. متوجه نشدی؟

ج. ترانه:

دیگه دیر اه. دیگه دیر اه. اسب ما یابوی پیر اه

شام ما کاهوپلو نیست. یه کمی نون و پنیر اه

نون پنیر کاهو نمی‌خواد. گرگه هم آهو نمی‌خواد

مامان آهو رو تخت اه. مریضه داره می‌میره

۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

زیاده عرضی نیست جز این که گم شو اون عقب‌تر وایسا حالم از دیدن جزئیات ریختت به هم می‌خوره.
پ‌ن: لابد لازم نیست بگویم که مخاطبش خیالی است. بازی با کلمه‌ها است.

۱۳۸۶ شهریور ۱, پنجشنبه

رشحتین

«چه آدم‌های مزخرفی پیدا می‌شن! انجیر زرد به این خوبی رو نمی‌خرن، می‌رن انجیر سیاه می‌خرن که هم زبر اه هم درشت اه، هم بی‌مزه.» قال المرد میوه فروش لمهربان هم‌سر.
O
پول؟ پول که ارزش نداره. به قول معروف «پول چک کف دست اه.»

۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه

کم می‌آری بدبخت! حالا ببین

خبرنگار سیما رفته پیش یک مسئول محترم و می‌گوید شما بررای بعضی محصولات لبنی قیمت تعیین کرده‌اید و گفته‌اید تولیدکننده‌ها حق ندارند با قیمت بالاتر بفروشند. نتیجه این که تولیدکننده به جای این که شیر و ماست معمولی با قیمت مصوب تولید کند، شیر و ماست پرچرب با قیمت بالا تولید می‌کند و می‌فروشد. مردم حتا به قیمت بالاتر از مصوب هم نمی‌توانند شیر و ماست معمولی بخرند.
مسئول محترم نگاه عاقل اندر سفیهی به خبرنگار می‌اندازد و می‌گوید «نمی‌توانند. بالاخره چربی کم می‌آورند.»
پ‌ن: نکند تو هم مثل ایشان چیزی درباره‌ی محصولات رژیمی نشنیده‌ای؟ این کوفتی‌ها گاهی حتا از «پرچرب‌ها» هم گران‌تر اند.

۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه

ول ول ول اندر غارغارغار

آقایی هست که می‌گویند – و العهدة علی الراوي – در و پنجره‌ساز بوده و بعد دیده ته صدایی دارد و به جای این که برود توی عروسی‌ها بخواند و فقط یک شب مهمان‌ها را مست صدای ملکوتیش کند، رفته کمی هم تمرین کرده و یک کارخانه‌ی کاست‌پرکنی ساخته که سرمایه‌گذارانش خود آقا و حنجره‌ی آقا هستند.
شایعه زیاد است، از جمله این که شاگرد شجریان بوده است یا این که شجریان گفته من تنها به او امید دارم و این حرف‌ها. اگر از من می‌پرسید همه‌اش شایعه‌های بازاری است و از این هم که بگذریم اصلا بررای من یکی که تایید استاد خودش بدترین پوئن خواهد بود. اما از سویی دیگر یادم هست که نظر من چندآن هم مهم نیست.
گمان کنم آخرین بار که پول دادم و کاستی از آقای مشارالیه خریدم حدود شانزده سال پیش بود و بعد بحمدالله کم‌کم شفا پیدا کردم. اما آقای مشارالیه مثل گریدر بی‌تعارف و تردید پیش می‌رود و هی می‌خواند. هر چه هم بتواند می‌خواند. از ترانه‌هایی که قیصر امین‌پور بررای امام غائب سروده گرفته تا ترانه‌هایی که سال‌ها پیش علیامخدرات خوانده‌اند و الان مجاز نیستند و ایشان با صدای نازنینشان بازاجرایش می‌کنند که من و شما محروم نمانیم. این روزها هم کاستی درآورده که اسمش «ول اندر غار» یا چیزی مثل این است. من البته گفتم که پول نداده‌ام و نمی‌دهم، اما اهل کتک‌کاری با راننده‌های تاکسی و سواری هم نیستم. آقا شاه‌کار است. باید توی تاکسی بشنوی و قیافه‌ی راننده را وقت شنیدنش ببینی تا بدانی چه می‌گویم. من نمی‌دانم چه‌را او را صادر نمی‌کنند به کشورهای دیگر؟ مگر دیگران دل ندارند؟ مگر محیط زیست ایران اهمیت ندارد؟
«شناختیش. نه؟ بله. یک کف مرتب به افتخار
آقای
علیـ.....رضا
[مکث مجری و سکوت سنگ‌ین حضار]
اِفـ
ـتِـ
ـخاری.»

۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه

رسوایی در بهشت یا تکان مبهم معنادار

راسکار - هم‌آن‌طور بی موبایل و بی لباس - خم شده بود روی مادموازل وینگروز و داشت فکر می‌کرد شاید نباید این‌قدر با او تند حرف می‌زد. وینگروز هم در دار عقبا نبود و این که بالش گه‌گاه تکان شدیدی می‌خورد، نوعی تیک عصبی بود.

راسکار هم‌آن‌طور که روی وینگروز خم شده بود سعی کرد با کلماتی نسبتا محبت‌آمیز وینگروز را به هوش بیاورد و از او دل‌جویی کند، کلماتی مانند عزیز، مهربان، دوست‌داشتنی و مانند این‌ها.

بعل که در اتاق پشتی نشسته بود و صدای داد و فریادی از اتاق جلویی شنیده بود آرام آرام و عصا زنان به سمت اتاق جلویی آمد و دید مادموازل وینگروز در حالی که تنها بالش تکان‌های شدید عصبی می‌خورد زیر صندلی افتاده است و راسکار کاپاک - طبیعتا بدون لباس - رویش خم شده و دارد کلمات محبت‌آمیزش را نثار او می‌کند. در حالی که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد گفت «راسکار، بلند شو. من می‌دانم که وینگروز باز طبق معمول غش کرده است، اما فکرش را بکن یکی از این ملائک گزارش‌گر پـَرِدایز تودِی تو را در این وضع ببیند و ازت عکس بگیرد. فکر می‌کنی بررایت آب‌رو و حیثیت می‌ماند؟»

راسکار با چشم‌های گردشده زل زد به بعل و گفت «چرچی گویتینا خه؟» یعنی «چی می‌گی تو هم بابا؟»

بعل گفت «بیا خودت نگاه کن. وقتی تو زمین از این خبرها است، چرا تو بهشت نباشد.» و یک نسخه روزنامه روی میز انداخت که درش مطلبی راجع به یک رئیس جمهور نوشته بودند.

راسکار مطلب را خواند و گفت «خب این‌جا راجع به شلوار نوشته. اما من که شلوار ندارم.»

بعل گفت «اصلا فراموشش کن رفیق و الکی هم زور نزن. مادموازل وینگروز درست سر دوازده دقیقه به هوش می‌آید. باید تا آن وقت صبر کنی.»

راسکار گفت «خب من کار خاصی با مادموازل ندارم. در واقع یک سرویس فوری می‌خواستم به دار دنیا. او گفت سرویس ندارید و بعد گفت من بی‌ادب یا بداخلاق یا همچه چیزی هستم، من هم گمان کنم کمی تند باش حرف زدم و غش کرد. الان مشکل من سرویس فوری به زمین است، نه غش کردن مادموازل وینگروز.»