‏نمایش پست‌ها با برچسب بیا بنویسیم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب بیا بنویسیم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

دیوانه مکن، موی پراکنده مکن

دیده‌ای این روزهایی را که ابر کلفت اما تنک، گـُله‌گـُله توی آس‌مان پخش است؟ ام‌روز هم از هم‌این روزها است. کوه را نگاه کنی، جاهاییش سایه‌ی ابر افتاده و جاهاییش آفتاب. خودت که در آفتاب باشی، تصویر معرکه است، آن بنفش تند کوهی در سایه، آن آفتاب طلایی روی مژه‌های خودت، هوای دل‌پذیر بعد از باران، نفس عمیقی که جان را با حجم اقیانوس درون ریه‌هایت می‌ریزد. گفتم که؛ ام‌روز از هم‌این روزها است. کنار صفحه‌ی فایرفاکسی که باز کرده‌ام نوشته نـُه درجه‌ی سانتی‌گراد، آفتابی.

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

کشتن پهلوان‌پنبه (2)

ما بدمن‌های فیلم مهتدی چه کارها که نمی‌کنیم. ببین:

«گاه حتا به تمسخر می‌گویند: ویراستاری و درست‌نویسی و... همه‌اش ادا و اطوار است. به این افراد، اگر بگویی به کار بردن "توسط" غلط است و برایشان دلایل محکم ارائه کنی، می‌گویند این‌ها همه حرف مفت است و همه‌ در مطبوعات از "توسط" استفاده می‌کنند و در نهایت وقتی خیلی می‌خواهند با شما راه بیایند، می‌گویند، خب به جایش می‌گذاریم "از سوی."»

راستش ویراستاری (اگر هم‌آن ویرایش باشد) ادا و اطوار نیست. کار بسیار خوب و محترمی هم هست. دعوا سر این نیست که ویرایش کنند یا نکنند، دعوا سر این است که آن که می‌تواند ویرایش کند و آن که ویرایش را با سلیقه‌ی شخصیش نمی‌آمیزد کیست. خیال کن به شهری رفته‌ای که پزشکانش نسخه‌ات را نه بر اساس بیماری و احوال تو که بر اساس دل خود می‌پیچند. یکی به گنه‌گنه عقیده دارد و یکی حتما برایت شکرتیغال می‌نویسد. فرقی هم نمی‌کند قلبت درد می‌کند یا چشمت کم‌سو است. این‌ها پزشک اند؟

ویراستاری که وقتی به ته صفحه رسید می‌گوید «نه. این سبزهاش کم شد، باید برگردم سر صفحه باز کار کنم روش» ویراستار است یا بزغاله؟ و حیف بزغاله‌ی نازنین. ویراستاری که «بدین»های متن تو را «به این» می‌کند و «به این»های متن یکی دیگر را «بدین» ویراستار است؟ ویراستاری که متنی را ویراسته و نظرش را در متن اعمال کرده‌اند و متن جدید را داده‌اند تا ببیند چیزی جا نیفتاده باشد، و متوجه نشده این کدام متن است، اشتباه گرفته و فکر کرده این هم متنی است که باید از نو بویراید و زده هر چه بار اول خودش پیش‌نهاده بود را به حال قبلش برگردانده ویراستار است یا دزد؟ به قدر کافی تجربه‌ی کار با این جماعت را داشته‌ام و می‌دانم از چه حرف می‌زنم و به هم‌این دلیل نیازی هم ندارم که از خودم مثال‌های اکسی‌تخیلی بسازم. اما اگر بنا باشد به جای طعنه و کنایه‌های خنک و تخیلی مهتدی سر اصل حرف برویم و بپرسیم ویراستار کیست آن وقت نه تنها مهتدی که دیگرانی نیز که از لگدپرانی در متن‌های دیگران اسم و رسمی یافته‌اند و بعضیشان حتا دکانی گشوده‌اند و به قول خودشان ویراستاری درس می‌دهند و امثال مهتدی را بر سر سفره‌ی معارف خود می‌نشانند باید دکانشان را تخته کنند. سر جهد بلیغ بر سر زبان فارسی این سرقفلی‌ها است نه دل سوختن برای زبانی که نه از بی‌کسی که از کثرت متولیان بی‌سواد و پرمدعا در حال نزع است. دعوا بر سر سلامت مرده نیست، بر سر مرده‌ری است. دو کلمه حرف حساب می‌گویم و می‌گویند. کو جواب؟ جوابشان یا گریه و ضجه مویه که تو به من بد گفتی و قدرم را ندانستی و خلاصه شخصی کردن دعوا است، یا سکوت عامدانه و حتا حذف. چه رقت‌آور است که ببینم در یک سایت جمعی فرهنگی‌ادبی کسی به متن قبلی لینک داده و کسانی از هم‌آن لینک آمده‌اند و خوانده‌اند، بعد شیرپاک‌خورده‌ی مخالف ساکت به گوشه‌ای نشسته‌ای رفته و لینک را پاک کرده. و او و مانند او خود را متولی فرهنگ و زبان و ادبیات و هر چیز ننه‌مرده‌ی بی‌صاحب‌مانده‌ای می‌بینند که می‌توان از کنارش نامی و نانی برد. ببرند. بحثی نیست. این دکان اصلا دکان نام و نان بوده و هست. اما مشق کنند، نوشتن بیاموزند و بعد ببرند. نه این که بر کاغذ مار بکشند و بگویند این ماری است که من نوشته‌ام.

درس مهتدی هنوز به آن‌جا نرسیده که دستور زبان هم برایش مهم شود. چندی بعد که حرف‌هایی در باب دستور زبان هم بشنود، دیگر هم‌این جمله‌ی خودش را که نوشته «به این افراد، اگر بگویی به کار بردن "توسط" غلط است...» تحمل نخواهد کرد. طبق اصول خودویراستارپنداران زبان‌ناشناس این جمله را این طور خواهد نوشت «اگر به این افراد بگویی به کار بردن "توسط" غلط است...». در هم‌این کلاس‌ها است که به مهتدی و دیگران می‌آموزند که آن‌چه مهم است دستور زبان و درست نوشتن است. اما نمی‌آموزند که اصلا این دستور چیست و از کجا آمده و کارکردش چیست و ملاک و مناط اعتبارش کدام. هیچ کس به او نشان نمی‌دهد که «برایشان» جمله‌اش را بی‌جا پیچیده و گنگ کرده و یادش نمی‌دهند چه کند که جمله‌اش گویاتر شود. این‌ها – این رشد کردن‌های نسبی – هم‌آن چیزی است که خودویراستارپندارها و دکان‌دارهای درست‌نویسی ازش بی‌خبر اند و تنها به ملاک‌های مطلقی که چراغ دکانشان را روشن نگه دارد آویخته‌اند.

پیش‌تر هم گفته بودم که جنگ جنگ قدرت است. برای دریافتن، یک نشانه کافی است. در این کشور و این زبان، تنها کسانی که از قواعد این حضرات عدول می‌کنند و به قول این‌ها غلط می‌نویسند و می‌گویند مطبوعات و رسانه‌ها هستند؟ این‌ها هیچ وقت نطقمجلس یا سخن‌رانی وزیر و مدیرکل و امثالهم نشنیده‌اند؟ قانون و بخش‌نامه و آیین‌نامه ندیده‌اند و نخوانده‌اند؟ گفتن و نوشتن رهبران مذهبی و سیاسی یا نویسنده‌های کلاس‌دار و مکتب‌دار و دارودسته‌دار از نگاه اینان ویراسته و آب کشیده است؟ قطعا نه. اما فقط نویسنده‌های روزنامه‌ها و مترجم‌ها نویسنده‌های دوزاری خبر و مانند آن هستند که همیشه زهر طعن این درست‌نویس‌ها را می‌چشند، چون قدرت ندارند و حامی ندارند و به قول بچه‌ها کتک‌خورشان ملس است. می‌بینی که از ابوالحسن نجفی تا مریم نبوی‌نژاد و بعد هم مریم مهتدی همه کاسه‌کوزه‌ها را سر هم‌این بی‌کس و کارها می‌شکنند. رسیدیم به کلمه‌ی 217. باز اگر حوصله بود، خواهیم خواند تا برسیم به 1276 کلمه.

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

کشتن پهلوان‌پنبه

این مطلب مریم مهتدی را خوانده‌اید؟ باز هم دفاع از درست نوشتن و غلط ننوشتن زبان فارسی. من یکی این قدر متن‌های این مردم درست‌نویس را خواندم و درباره‌اش نوشتم که کم‌کم کارم به آسایش‌گاه روانی خواهد کشید. ما بنده‌ی دلیل. دلیل بیاورند من و امثال من گردنمان از مو باریک‌تر. اما اگر بنا به الدرم و گرد و خاک باشد، چرا کوتاه بیایم؟ من گاه متنی را که یکی از این مدافعان نوشته و دلایلش را گفته می‌خوانم و درباره‌اش حرف می‌زنم و گاه بحث نظری و نسبتا علمی می‌کنم و دلیل‌های خودم را می‌آورم. اما مدافعان اغلب یا به نمونه‌های بی دفاع چیزی که می‌گویند «غلط» است می‌تازند – مثل خبر فلان خبرگزاری که نه صاحبی دارد و نه مدافعی – یا بی ارجاع به متنی حرف‌هایی خیالی در دهان مخالف می‌گذارند و بعد دهان بدبویش را مسواک می‌کنند. چی آسان‌تر از کشتن پهلوان‌پنبه؟

مهتدی اول از کتاب «جامعه‌شناسی خودمانی» می‌گوید؛ احتمالا برای این که بدانیم از چیزی حرف می‌زند که هم علمی است و مو لای درزش نمی رود و هم همه‌فهم است و اگر کسی نفهمدش، مثل من، عام نادان پریشان‌روزگاری است. اما آن‌چه از جامعه‌شناسی خودمانی نقل کرده چه می‌گوید؟ می‌گوید به قول ما عوام «مرغ بعضی یک پا دارد». و خلاصه این آدم‌ها:

«در مقابل چیزی که نمی‌دانند مقاومت می‌کنند و معتقدند «آن چه من می‌گویم درست است» و روی این عقیده پا می‌فشارند.» بعد می‌فرماید «به اعتقاد این دسته، درست‌نویسی زبان فارسی از پایه اشتباه است و معتقدند که زبان فقط برای رساندن پیام به وجود آمده و اگر بتوانیم پیام را با جملات غلط و اشتباه هم به مخاطب برسانیم، کارمان را درست انجام داده‌ایم.»

عجب پهلوان‌پنبه‌ای هستم من و خودم خبر نداشتم. عجب مزخرف می‌گویم. بد نیست آدمی که مسواک بزرگ کنار دستشویی را به هدف دهان یاوه‌گویان دستش گرفته و این همه گرد و خاک می‌کند، خودش هم وقت نوشتن کمی به زبان و معنا فکر کند؛ دست کم در حد هم‌آن تصور غلط من و امثال من از رساندن پیام غافل نشود، و البته اگر استانداردهای بالاتری دارد، دمش گرم. او می‌گوید «به اعتقاد این دسته...» و من می‌پرسم زبانْ موضوع دین یا اخلاق است یا چیزی از جنس موضوع این دو است که «به اعتقاد...» داشته باشد؟ شناختن زبان یک موضوع علمی نیست؟ یک مبحث نظری نیست؟ از زبان که حرف می‌زنیم باید از اعتقاد حرف بزنیم یا از نظر؟

از این بی‌دقتی بگذر. گوگل هم‌این دم دستت است. جمله‌ای را که او در دهان مخالف خیالیش می‌گذارد جست‌وجو کن. حتا یک‌جا هم نیامده است. چه اعتقاد اینترنت‌گریزی است این اعتقاد. نکند من و ما عضو فرقه‌ای مخفی هستیم؟ نیستم و نیستیم. مهتدی حرفی بی‌معنا در دهان کسانی خیالی گذاشته تا بتواند بکوبدشان. چرا؟ من بی خبر ام. من و ما به روایت مهتدی «معتقد» ایم که «زبان فقط برای پیام رساندن به وجود آمده است». از عیار اعتقادسنجی و امثال آن که بگذریم، آن «فقط» آمده آن‌جا تا بار گناه ما نادانان را سنگین کند و زدنمان را آسان‌تر. از «فقط» که بگذریم، اگر مهتدی مخالف است که «زبان برای پیام رساندن به وجود آمده است» بگوید زبان برای چه به وجود آمده است و لطف کند و دلیلی هم بیاورد. بگذریم که معنادار بودن شناخت یا بازشناسی علت غایی دست کم مستلزم وجود پدیدآورنده‌ی آگاه است. یعنی که جمله‌ی «الف برای ب به وجود آمده است» وقتی معنا دارد – و ممکن است درست یا غلط باشد – که فکر کنیم کسی یا کسانی که هدفی داشته‌اند و می‌فهمیده‌اند چه دارند می‌کنند الف را برای کاری پدید آورده‌اند. اگر این طور نباشد اصلا «به وجود آمدن برای ...» بی معنا است. امیدوار ام مهتدی نام و نشانی از آفریننده یا آفرینندگان زبان داشته باشد و به من و تو بدهد. اما از این شعبده‌بازی‌ها که بگذریم، زبان چیست؟ زبان‌شناس‌ها تعریف‌های مختلفی برای زبان پیش‌نهاده‌اند و یکی یکی بررسی کرده‌اند. یک تعریف خوب زبان نتیجه‌ی بررسی‌های آندره مارتینه است که تقریبا می‌گوید زبان یک ابزار ارتباط انسانی است که تجزیه‌ی دوگانه دارد. گمان نکنم در تعریف‌های دیگر هم بتوان چیزی یافت که بگوید زبان به کاری جز ارتباط انسانی می‌آید. فقط یادم و یادت باشد که ارتباط انسانی تنها «انتقال مفاهیم» نیست و به هم‌آن «پیام رساندن» نزدیک‌تر است.

از زبان‌شناس‌ها هم بگذر، ندیده‌ام کسی شک کند که زبان ابزار ارتباط انسانی است. اگر مهتدی در زبان چیزی جز این یا بیش از این سراغ دارد، نشان بدهد تا بپذیرم.

حالا بخش بعدی چشم‌بندی مهتدی که می‌گوید «این دسته [...] معتقدند [...] اگر بتوانیم پیام را با جملات غلط و اشتباه هم به مخاطب برسانیم، کارمان را درست انجام داده‌ایم». کی این حرف را زده؟ اصلا «غلط و اشتباه» در زبان یعنی چه؟ این سوال ساده‌ای است که مهتدی و هم‌فکرانش به جای حرف گذاشتن در دهان مخالف خیالی باید جواب بدهند. گفتم که زبان چیزی از جنس اخلاق و دین و حقوق نیست که درست و غلط و خطا و صواب داشته باشد. زبان (ابزار ارتباط انسانی) یا در رساندن پیام کارآمد است، یا ناتوان. می‌توان نشان داد بس‌یاری از دغدغه‌های درست‌نویسان و متولیان خودخوانده‌ی امام‌زاده زبان را می‌توان بی توسل به مفهوم عجیب و نچسب درست و غلط و با رجوع به هم‌آن شآن ابزاری زبان نگاه کرد و دید آن‌چه آنان می‌گویند «غلط است» در واقع کارآمد نیست، یا در لحظه کارآمد است، اما در بلند مدت توانایی زبان را کم می‌کند. باقی ملاحظاتشان هم ناشی از سوءتفاهم‌هایی مثل قول به اصالت تاریخی و امثال آن است. می‌گویند فلان چیز درست است چون قدیم این جور می گفته‌اند. راستش هر کدام از این حرف‌های قدیم را ملاک بگیرند، می‌توانی حرفی قدیمی‌تر نشان بدهی که جور دیگرتری است. و اصلا من چه تعهدی دارم به زبان دوره‌ی قاجار یا زندیه یا سامانی یا فارسی میانه یا فارسی باستان؟ چه فایده یا خوبی یا به قول رفقا درستی‌ای دارد که من با زبانی بگویم و بنویسم که فردوسی و بیهقی و خواجه نظام‌الملک و اُشنر دانا و زرتشت بفهمند، اما خودم و تو نفهمیم؟

اما لیست جنایت‌ها و غلط‌نوشتن‌های من و تو مگر تمامی دارد؟ من و تو از آن «دسته از افراد» هستیم که «در مقابل ویرایشِ کارهایشان مقاومت نشان می‌دهند». سابقه‌ی بیش از پانزده‌ساله‌ی من در ویرایش گمان کنم نشان بدهد که این وصله‌ها اگر به دیگران بی‌دفاع هم بچسبد، به من نمی‌چسبد. یادم است در اولین سال‌هایی که می‌ویراستم، مترجم و ویراستار معروفی که دقت‌هایش کشنده و افسانه‌ای است، به دوستی گفته بود فلانی می‌تواند یک موسسه‌ی بزرگ ادیتوریال را بگرداند. آن روز شاید من و دوستم شنیدیم و خندیدیم، اما زمانی رسید که من در عمل چون‌این کاری می‌کردم. در عین حال، من از جنایت‌کاران پرمدعایی که یک قلم سبز دست می‌گیرند که ویراستار اند و نوشته‌های مردم را مثله می‌کنند و هر چه نوشته‌ای را خط می‌زنند و چیز مفتضحی جایش می‌نویسند تا بگویند هستند و بودنشان مهم و مفید و لازم است بد گریزان ام. ویرایش خدمتی است به متن. مغول‌وار متن را از میان بردن و در جنگ مفتضح قدرت شبحی از نویسنده روی کاغذ ساختن و به او مانند دن کیشوت تاختن و برای خود اعتبار خریدن و مزدی گرفتن هر چه باشد ویرایش نیست. این تعریف دو سه سطری از ویرایش را ببین تا بدانی چه می‌گویم.

و به قول سعدی «آن را که خانه نیین است، بازی نه این است». کسی که یقه‌ی مردم را می‌گیرد که چرا غلط می‌نویسند، بد نیست که خودش اندکی به محتوای هم‌آن کتاب غلط ننویسیم که نام برده و به حرف‌های نویسنده‌اش (ابوالحسن نجفی) توجه کند. مدعای من این است که ابوالحسن نجفی در کتابش مساله‌هایی پیش نهاده و قضاوت‌هایی کرده. او در تشخیص مساله‌ها تیزهوش است، اما مبنایی علمی و منسجم برای بررسی و تصمیم گرفتن نشانمان نمی‌دهد. برای فهمیدن این که مساله‌شناسی نجفی بی‌راه نیست، خوب است کتابش را ورق بزنی و ببینی اغلب مساله‌های او تعیین‌کننده اند، یعنی جوابی که به آن مساله بدهی، زبانت را از زبان دیگران که جوابی دیگر می‌دهند سخت متفاوت می‌کند. برای دیدن این که حرف‌هایش مبنای علمی و منسجم ندارند هم کافی است دو ویرایش اول و دوم کتاب را با هم مقایسه کنی و ببینی حکم‌های جازم ویرایش اول در پی چند نقد ساده چه طور عقب نشستند و مودب شدند و نیز ببینی در هر مساله برای جواب خودش دلایلی می‌گوید که در مساله های دیگر از آن‌ها سخنی در میان نیست. به بیان دیگر، کار نجفی روش‌شناسی‌ای – چه علمی چه غیر علمی – ندارد و قضاوت‌هایش دقیقا به شخص او بسته است.

اما یکی از مسائلی که نجفی هوش‌مندانه شناخته است و در غلط ننویسیم از آن نوشته است، درازنویسی است. این که به هر دلیلی – مثلا برای این که مخاطبت را بترسانی و وانمود کنی حرف مهمی می‌نویسی – حرفی را که می‌توان در دو کلمه خیلی واضح و صریح گفت، در بیست و پنج کلمه بنویسی. مثلا به جای «این‌ها» بنویسی «این دسته از افراد» یا به جای «نمی‌گذارند کسی نوشته‌شان را ویرایش کند» یا «دوست ندارند کسی نوشته‌شان را ویرایش کند» بنویسی «در مقابل ویرایشِ کارهایشان مقاومت نشان می‌دهند». تصور کن «ویرایش ِ کارها» جایی یا چیزی است و «مقابلـ»ـی دارد و این آدمْ بدها می‌روند آن مقابل و بعد – خدا به دور – یک چیز بی‌ناموسی‌ای به اسم «مقاومت» را «نشان می‌دهند». البته باید جمله کمی بلندتر بود و می‌گفت که این چیز بی‌ناموسی را از کجا درمی‌آورند و به کی نشان می‌دهند. اما نویسنده اهل اخلاق است و از این پرده‌دری‌ها برکنار.

خوش به حال نجفی با این طرف‌دارانش. من اگر جای او بودم سوری، ولیمه‌ای، چیزی به خلایق می‌دادم.

و این همه که نوشتم تنها درباره‌ی 155 کلمه‌ی اول متن مهتدی بود. اگر زمانی توانستم و حوصله کردم و کردی، درباره‌ی آن 1276 کلمه‌ی دیگر هم چیزکی یا چیزکانی خواهم نوشت.

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

جنس تاق

ما پرده‌ها را کنار می‌زنیم. نور خورشید درون تالار می‌افتد. همه‌جا روشن می‌شود. همه می‌بینند که جادوگر اُز هم آدمی است مثل آن‌ها. دیگر هیچ کس آگهی نمی‌دهد «یک ریغو با ناخن‌گیر اضافه به فروش می‌رسد». برده‌داری در ادبیات تمام می‌شود؛ وقتی که هر کس یا هم‌آن را بنویسد که در دل دارد، یا نوشته‌های بزک‌کرده‌اش مایه‌ی بی‌آبروییش شوند.
بريده‌ای از مانيفست سادگی؛ مانيفستی که هرگز ننوشته‌اندش

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

چرا مترجم باید؟

مدتی پیش هم‌این‌جا بحث تند و دنباله‌داری کردم که یک گوشه‌ی اصلیش به ترجمه مربوط بود. در آن بحث بیش‌تر دنبال این بودم که تصویر «مترجم کودن بی‌سواد کار نابلد که هر کس حق دارد توی سرش بزند و انگار بچه‌ی مادر است از پدر دیگر» را پاک کنم یا دست کم کم‌رنگ کنم. هر کس دوست دارد می‌تواند باز هم‌آن نوشته‌ها را بخواند. اما داستان ترجمه سر دیگری هم دارد. شاید نگاه ما به ترجمه هم‌پای تحولات اطرافمان تغییر نکرده است و به هم‌این دلیل چیزهایی از مترجم می‌خواهیم که در عمل شدنی نیست.

بیا این حرف‌های رسمی را که «مترجم باید» فلان و بهمان کنار بگذاریم و این سوال را راحت و بی دغدغه‌های حاشیه‌ای جواب بدهیم که از مترجم چه می‌خواهیم. هر کس جوابی می‌دهد. من تلاش کرده‌ام جوابی پیدا کنم که از بقیه دقیق‌تر و ریشه‌ای‌تر باشد. فقط دوباره تاکید می‌کنم که منظورم از این سوال، سوالی نیست که آغشته به نظام‌های قدرت و جای‌گاه و منزلت اجتماعی مترجم باشد. نمی‌پرسم وظایف اجتماعی یا اخلاقی مترجم چی‌ست. می‌پرسم ما چه نیازی به مترجم داریم. یا او برای ما چه می‌کند؟

جوابی که من حدس می‌زنم از خیلی جواب‌های دیگر دقیق‌تر و ریشه‌ای‌تر باشد این است که «ما از مترجم می‌خواهیم ما را از محتوای یک محصول زبانی در زبانی جز زبان مادریمان آگاه‌تر کند.»

خب حالا این که این همه هم برایش تبلیغ کردم یعنی چه؟ بر خلاف همه‌ی آن تبلیغات اعتراف می‌کنم که من نمی‌توانم معنای دقیق این جواب را بگویم. تنها گمان می‌کنم چند چیز در این جواب توضیح لازم دارد و بقیه را همه راحت می‌فهمند. اما آن چند چیز:

اول. «محصول زبانی» دامنه‌ی بس‌یار گسترده‌ای دارد. از جمله‌ی امر یک‌کلمه‌ای‌ای که سرکارگر ایتالیایی به کارگر پرتغالی می‌گوید گرفته تا خبر سیاسی تا حکم حقوقی و حتا شعر و داستان.

دوم. آگاهی به محتوا هم دامنه‌ای وسیع دارد که در هر جایی با جای دیگر فرق می‌کند. در رابطه‌ی کارگر و کارفرما کافی است کارگر بداند کارفرما چه می‌خواهد. در خبر سیاسی دقت بیش‌تری لازم است و در حکم حقوقی باز هم بیش‌تر و تخصصی‌تر. اگر در تمام این‌ها محتوا تنها معنا یا معنای تخصصی متن است، در مورد اثر ادبی این محتوا علاوه بر معنا یا معنای تخصصی، شامل آرایه‌های متن نیز هست. من از مترجم خبر کودتا در زیمبابوه فقط می‌خواهم برایم تعریف کند آن‌جا چه شده است، اما از مترجم دوبلینی‌ها نمی‌خواهم فقط قصه را برایم تعریف کند. بل‌که می‌خواهم بگوید که جیمز جویس چه کلک‌هایی سوار کرده و چه بازی‌هایی درآورده و حتا بدم نمی‌آید اگر چندتایی از این کلک‌ها را در فارسی بازسازی یا شبیه‌سازی کند.

سوم. این «آگاه‌تر» خیلی مهم است. روند فهم حتا در زبان مادری، هرگز روند کاملی نیست و نمی‌شود. در زبان خودت هم که واسطه‌ی مترجم در کار نیست، نمی‌توانی ادعا کنی متوجه همه‌ی محتوا می‌شوی. این همه تعبیر و تفسیر مختلف تنها چیزهایی نیستند که به متن بار شوند، بس‌یاری از این‌ها نتایج ناشدنی بودن «فهم نهایی» است. طبیعی است که با بودن واسطه‌ای به نام مترجم این روند فهم مخدوش‌تر می‌شود. و خنده‌دار است که این خدشه‌ها را به گردن مترجم بیندازیم. تا مترجم نبود ما هیچ از متن نمی‌فهمیدیم. حالا اندکی می‌فهمیم و این اندک، اندک خطایی هم دارد.

بگذار جور دیگر بگویم. این گزارش که می‌دهم به نظرت غیرواقعی می‌آید؟

پای کامپیوتر نشسته‌ام. دوستی برایم آهنگی آورده که نمی‌دانم چیست. می‌شنوم. صدایش خوش‌آیند است، آهنگ و شکل خواندن هم، اما هیچ نمی‌فهمم. زبانش را نمی‌دانم. هیچ نمی‌دانم. حدس می‌زنم اسپانیایی باشد. سعی می‌کنم چند کلمه را حدس بزنم. گوگل باز می‌کنم و دنبال حدس‌هایم می‌گردم. بالاخره متن ترانه را می‌یابم. حدسم درست بود. اسپانیایی است. دوباره به گوگل برمی‌گردم و دنبال سطر اول متن می‌گردم. حالا به جای باز کردن صفحه روی translate this page کلیک می‌کنم. متن انگلیسی دست و پا شکسته‌ای پیش رویم می‌آورد. با هم‌این متن دست و پا شکسته تقریبا هفتاد درصد آن‌چه می‌خواند را می‌فهمم. فهمم نه عمیق است و نه کامل، حتا احتمالا چند اشتباه هم دارد، اما از قبل خیلی بهتر است. خوش‌حال ام که این امکان بود و کمکم کرد. ممکن بود هم این کا را نه یک نرم‌افزار بل‌که آدمی بکند. اسمش فربد باشد یا راحله، چه فرق می‌کند؟

این آدم فرضی، فربد یا راحله یا هر کس دیگر، دارد من را از محتوای یک محصول زبانی در زبانی جز فارسی آگاه‌تر می‌کند. اگر من سال‌ها اسپانیایی خوانده بودم و خوب بلد بودمش و ترانه‌های اسپانیایی و سبک‌های ترانه‌سرایی اسپانیایی را می‌شناختم، قطعا فربد و راحله و بیست نفر مثل آن‌ها نمی‌توانستند کاری کنند که به درد من بخورد. اما هنوز هم کار آن‌ها به درد کسانی که حتا کلمه‌ای اسپانیایی ندانند می‌خورد.

تا هم‌این‌جا را یادمان نرود. کمی هم تاریخ تصور کنیم. آن دوردورها، احتمالا زمانی بوده است که مردم حرف زدن نمی‌دانسته‌اند و فقط با مشت و لگد با هم ارتباط برقرار می‌کرده‌اند. از این زمان دوست‌نداشتنی فرضی که بگذریم، به زمانی می‌رسیم که مردم آموخته بودند از خودشان صدا دربیاورند و چیزکی به هم بفهمانند. طبیعتا این توانایی هنوز آن قدر زیاد نبوده که بعدها در دوران ول‌گردان کوچه‌های آتن بود. از این دوران هم بگذریم. به دورانی می‌رسیم که هنوز مردم به شکل قبیله‌ای زندگی می‌کنند و بعضی از این قبیله‌ها در فاصله‌ی میان مدیترانه و بین‌النهرین، توانسته‌اند به روش‌هایی برسند که گفتار را ثبت می‌کند. این روش‌ها بر پایه‌ی علامت‌های بصری است و تقریبا هم‌آن چیزی است که ما ام‌روز به‌ش می‌گوییم نوشتن یا کتابت. این تحول، یکی از شگفت‌انگیزترین تحول‌های تاریخ تمدن است. احتمالا کسانی هستند که می‌توانند شگفتی‌های مختلف این تحول را بشمارند و توضیح دهند. برای من و این بحث، تنها یکی از این شگفتی‌ها مهم است؛ قابلیت استناد. متن مکتوب بر خلاف گفته‌ی شفاهی قابل استناد بود و تغییر نمی‌کرد. برای به دقت بازگو کردنش نیازی به حافظه و جوان‌مردی آدم‌ها نبود، بل‌که خواندن نوشته کفایت می‌کرد. مفهوم سند بر اساس این امکان که در کتابت بود پدید آمد. این مفهوم قرن‌ها و هزاره‌ها با هم‌این استواری امتداد یافت. به آیه‌ی 282 از سوره‌ی بقره نگاه کنید که می‌گوید یا ایها الذین امنوا اذا تداینتم بدین الی اجل مسمی فاکتبوه. در ادامه هم شرایط این نوشتن و سند زدن را توضیح داده است. این نشان می‌دهد – و عجیب هم نیست – که تا عصر نزول قرآن نیز هم‌چون‌آن کتابت تنها راه ثبت و بنا بر این تنها راه ساختن سند بوده است. در آخرین روزهای قرون وسطی یک زرگر آلمانی دستگاهی سر هم کرد و با آن چندین نسخه کتاب مقدس درست کرد که نه تنها همه‌ی نسخه‌ها عین هم بودند، بل‌که هر حرف در هر نسخه مانند آن حرف در هر جای دیگر هر کدام از نسخه‌ها بود. گوتنبرگ چاپ را اختراع کرد. خیلی سریع صاحبان قدرت چاپ را در سلطه‌ی خود درآوردند. دولت‌ها برای چاپ قوانینی گذاشتند و آکادمی‌ها و دانشگاه‌ها سلطه‌ای عمیق‌تر و پنهان‌تر بر محتوای متن‌ها اعمال کردند. چاپ هزینه داشت و اگر کسی می‌خواست چیزی چاپ کند یا باید بس‌یار دارا می‌بود، یا سودازده، یا از راهی – مثلا تایید دانش‌مندان و دانش‌گاهیان یا نمایندگان دین رسمی – مطمئن می‌شد متنش مخاطبی خواهد داشت.

پدید آمدن چاپ، شرایط را پیچیده‌تر کرد. حالا کتابت دستی به قدر کتابت ماشینی چشم‌گیر نبود و کتابت ماشینی، رسمی‌تر مستندتر و تاییدشده‌تر به نظر می‌رسید. در واقع چاپ، به متن قدرت می‌داد. هم قدرت حقیقی که از تکثیر متعدد حاصل می‌شد و هم قدرت مجازی که از رسمی‌پنداری متن چاپی پدید می‌آمد.

محدودیت امکانات و منابع و نیز زمان‌بر بودن روند چاپ، دلیل خوبی بود که اهل فرهنگ معترض باشند، و اگر بتوانند نگذارند هر کسی چیزی بنویسد و چاپ کند. چه بسا در موردی که آدمی نادان و بی‌اطلاع متنی فراهم می‌کرد و به چاپ می‌سپرد، کسی حرفی حساب و دقیق و راه‌گشا داشت و به دلیل دوری از چاپ حرفش می‌پژمرد. در واقع نوعی مکانیسم گاه رسمی و گاه غیر رسمی تخصیص منابع محدود در میان نخبگان از یک سو و صنعت چاپ از سوی دیگر راه افتاده بود که به ممیزی کتاب می‌انجامید. این ممیزی می‌توانست ایدئولوژیک، علمی، مذهبی، اخلاقی یا عرفی باشد. در آن شرایط طبیعتا کنار گذاشتن این ممیزی نیز کار درستی نمی‌بود، بل‌که کار درست آن بود که دنبال یافتن روش‌هایی برای معقول و مفید کردن این ممیزی بگردند. تاریخ این ممیزی تاریخ زد و خوردها و ائتلاف‌های بین طرف‌داران شیوه‌های مختلف ممیزی است.

این ممیزی هم‌آن‌طور که گفتم بیش‌تر در حیطه‌ی متن‌های چاپی و رسمی بود، وگر نه کاری به کسی که در گوشه‌ی خانه‌اش نشسته بود و توی دفترش چیزی نوشته بود یا مردی که در بازار حسابش را در کاغذی می‌نوشت یا جوانی که برای یار سفرکرده نامه می‌نوشت نداشتند. این ممیزی در حیطه‌ی ترجمه هم حاضر بود و باز هم‌این عرصه‌های رسمی و چاپی را در برمی‌گرفت. کسی کاری به کار آن که در خیابان آواز ترانه‌خوانی غریبه را برای دیگران ترجمه می‌کرد یا آن که در بازار به دو بازرگان ناهم‌زبان کمک می‌کرد معامله کنند نداشت. شاید به هم‌این دلیل اصلا حساب مترجمان شفاهی را از مترجمان مکتوب جدا کردند و مثلا در فارسی به آن مترجمان شفاهی «دیلماج» و «ترجمان» گفتند. به هر روی، نوشته‌های چاپی دینی، اخلاقی، سیاسی، حقوقی و در آخر ادبی موضوع ممیزی بودند. ممیزی در ادبیات هم تا مدت‌ها نه بر مبنای ارزش ادبی متن، که بر اساس میزان تطابق با معیارهای مذهبی و اخلاقی و وفاداری به حاکمان صورت می‌گرفت. این که این فضای وحشت‌آلود را عوض کنند و به جایی برسانند که موسسات انتشاراتی، جمعی از دبیران گردآورند و این دبیران درباره‌ی ارزش ادبی و تخصصی متن نظر بدهند و این ملاک چاپ متن باشد، قطعا نیازمند تلاشی جان‌فرسا است و من ام‌روز باید ممنون این تلاش باشم و هستم.

از هم این منظر بود که زمانی فرهیختگان یقه‌ی ذبیح‌الله منصوری را می‌گرفتند که این کار که تو می‌کنی ترجمه نیست، خیانت است. تو اصلا متن اصلی را درست نمی‌فهمی و هر صفحه‌ی فرانسه یا انگلیسی را گاه ده بیست صفحه ترجمه می‌کنی. این ترجمه نیست، رمان نوشتن به نام دیگران است.

اما ام‌روز وضع چه‌گونه است؟ این همه وسیله‌ی ثبت و ضبط و نشر مکتوب و غیرمکتوب، فاصله‌ی چندآنی میان کتابت و گفتار نگذاشته‌اند. تنها نگاه واپس‌مانده‌ی حقوقی به موضوع است که هنوز کتابت را رسمیت و سندیتی بیش از ثبت و ضبط‌های دیگر می‌دهد. به بیان دقیق‌تر، بار رسمیت دیگر تنها بر دوش کتابت نیست. از سویی دیگر امکان تقلب و تغییر در هر متن مکتوبی نیز ام‌روز فراهم است و این نیز از رسمیت چاپ و کتابت می‌کاهد. همه ی ما این همه وبلاگ می‌خوانیم. ماشین‌نوشته بودنشان چه رسمیتی به آن‌ها می‌دهد؟ دیگر حتا روزنامه‌ها هم – به صرف چاپی بودنشان – اعتماد زیادی در ما برنمی‌انگیزند. من شخصا به دست‌خط ناخوانای پزشکی که نزدش می‌روم بیش از روزنامه‌ی صبح اعتماد دارم.

هزینه‌های نشر الکترونیک تقریبا صفر است. هزینه‌های نشر کاغذی نیز تا حد زیادی کاسته شده است و امکانات گسترده و روزافزون این عرصه نگرانی‌های پیشین را بی‌مورد یا کم‌مورد کرده است.

نیاز و علاقه به اطلاع یافتن از محتوای محصولات زبانی بس‌یار بیش از پیش است. هر یک از ما هر روز خبرها و متن‌های بس‌یاری را در اینترنت می‌بینیم و دوست داریم بدانیم این متن‌ها و خبرها چه می‌گویند. این همه نشریه‌ی کاغذی که در جهان چاپ می‌شود همه هستند و علاقه‌ی ما را به آگاه‌تر شدن از محتوایشان تحریک می‌کنند. چند مترجم و چند ساعت کار لازم است تا تمام شماره‌های تایم و نیوزویک و اشپیگل را ترجمه کنند؟ با بریتانیکا و آمریکانا و جودایکا و باقی دایرة‌المعارف‌ها چه کنیم؟ مجله‌های داستان و شعر؟ این همه جوک و ترانه؟ ویکیپدیا و ملحقاتش؟ سریال‌ها و فیلم‌های جذاب؟ راستش را بگو، خودت کم به جان ع‌ف‌جاوید دعا کردی وقتی لاست را با زیرنویس او نگاه می‌کردی؟ مگر ترجمه‌اش کم غلط داشت؟

همه‌ی این‌ها را کنار هم می‌گذارم که بگویم روزگار سخت تغییر کرده اما ما گه‌گاه مبنای رفتارمان را بر اساس گذشته‌ها نهاده‌ایم و هیچ تغییری در رفتارمان نمی‌دهیم. در این میان خودمان بیش از همه ضرر می‌کنیم.

کسانی هستند که می‌گویند وقتی کسی نمی‌تواند درست ترجمه کند، یا نکند یا فحشش را هم بخورد. اما درست یعنی چه؟ کدام آدم عاقلی ادعا می‌کند می‌تواند ساده‌ترین متن گفتاری را «درست» ترجمه کند؟ هر ترجمه‌ای کاستی‌هایی دارد که اغلب نمی‌توان جبران کرد. به ترجمه‌های گوناگون متن‌های مقدس نگاه کنید. هر ترجمه نکته‌ای را لحاظ می‌کند و نکته‌ای را زمین می‌گذارد. سوره‌ی عادیات هم آهنگین است هم بس‌یار فشرده. در ترجمه هر کدام را دست بگیری آن دیگری از دست می‌رود. خود واژه‌ی عادیات را در فارسی چه معنا می‌کنی؟ فلان واژه را که در زبان مبدا هفتاد معنا دارد چه می‌کنی؟ شباهت نوشتاری شیر و شتر را در فلان حکایت چه‌گونه به انگلیسی برمی‌گردانی؟ این فقط در دین و ادبیات نیست. گفتار فیلم «ناموسم اه. می‌فهمی؟ ناموسم.» را چه طور به انگلیسی ترجمه می‌کنی؟ «جیگرطلا» ترجمه‌ی درستش چه می‌شود؟

بله. حرف شیکی است که هر کس که نمی‌تواند نکند. اما اول این که ملاک نتوانستن چیست؟ دوم این که کدام ما است که از هم‌این ترجمه‌های بد و نتوانسته فایده نبرده باشد؟ کدام ما است که در وقت تنگ‌دستی سراغ مترجم گوگل نرفته باشد؟ این چه ادایی است که درمی‌آوریم؟ اگر هم‌این مترجمان نادان ناتوان نباشند چه خواهیم کرد؟ همه‌ی آن‌ها که از این حرف‌های شیک می‌زنند مثل بلبل ایتالیایی چهچه می‌زنند و مثل قناری اسپانیایی می‌خوانند و مثل طوطی یونانی بلد اند و عربی و عبری و روسی و پرتغالی و ژاپنی و چینی و بقیه را هم؟

و یادمان باشد، دیگر دوران امکانات محدود زمان گوتنبرگ نیست که ترجمه‌ی فلان مترجم خبر در فلان خبرگزاری جای ترجمه‌های نجف دریابندری را تنگ کند. لازم است بنویسم چشم‌ها را باید شست؛ جور دیگر باید دید؟

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

مو و دل

  • موهات چرا این شکلی شده؟
  • خیس بوده. خوابیده‌ام روش. شکسته. تو چه‌ت شده؟
  • من؟ هیچی. رفت. اومد وسائلش رو جمع کرد و رفت.
  • اون رفت تو این شکلی شدی؟
  • گمون کنم دلم خیس بود. اون که رفت روش خوابیدم.

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

صبوری و تمرین

اگر می‌خواهی خوب بنویسی، باید صبور باشی و تمرین کنی. و باید همیشه هوش‌یار باشی؛ هوش‌یار بشنوی، هوش‌یار بخوانی، و هوش‌یار ببینی. نوشتن یک کلید ازلی و ابدی ندارد که بگیری و درش را باز کنی و تو بروی و تمام. نوشتن قصری است پر از اتاق و قفل و کلید. باید تک‌تکشان را کشف کنی؛ کشف مدام.
گفتم هر که خواست، چیزی با آن آغاز بنویسد که «این‌جا دنبالش نگرد، من گذاشته‌امش [...]». کسانی نوشتند. اغلب نوشته‌ها به سمت معماوش بودن پیش رفتند. بعضی معمایی شدند که آخر داستان حل می‌شد و بعضی معمایی که تا آخر در ابهام
می‌ماند. متنی که خودم نوشته بودم هم معماوش بود. حالا اگر کسی دوست دارد دوباره سعی کند. ببیند می‌تواند با این شروع متنی غیرمعمایی بنویسد، بی‌این‌که شروع و ادامه از دو جنس باشند و به هم تحمیل شوند؟
نشدنی نیست، اما دش‌وار است و تمرین خوبی است.

و در جواب نوشتن «طعم انگور سیاه» و «بوی کندر» نیز کسانی گفتند زبان ارجاع و اشاره است و هم‌این را می‌نویسیم. بله! زبان ارجاع و اشاره است، در ذهن است، پدیده‌ای انسانی است، اما ماجرا توصیف ماهیت زبان نبود. توصیف تجربه‌ای آشنا و خوش‌آیند بود برای کسی که نمی‌شناسدش. اگر می‌گفتم طعم سیب را برای کسی که سیب نخورده وصف کن، حق داشتی خرده بگیری که موقعیت دیدن آدم سیب نخورده، خیالی‌تر از آن است که بتوان چیزی درش نوشت. اما موقعیت آدم «انگور سیاه نخورده» یا «بوی کندر نشنفته» چندآن هم خیالی نیست. چند نفری گفتند که کندر نمی‌دانند چیست یا بویش را نشنفته‌اند. ماجرا این بود که با ارجاع به واژگان و مفاهیم آشناتر، آن مزه و آن بو را برای این‌ها که تجربه نکرده‌اند ملموس‌تر و نزدیک‌تر کنی. مثلا این را ببین:

کندر صمغ است، صمغ یک جور درخت از تیره‌ی افراییان یا نمی‌دانم چه. بوی خوبی دارد و گاهی با اسپند دود می‌کنند. چیزی شبیه بوی صمغ کاج و صنوبر و سرو؛ چسب‌ناک و تند و دوست‌داشتنی. که وقتی دود می‌کنند ته گلو را کمی می‌سوزاند و اگر هوایی شدنی باشی کمی هواییت می‌کند. نه که ببردت به هپروت. نه. سرت کمی سنگین می‌شود. یک گیجی ملایم دوست‌داشتنی. گیجی از بو و نه چیز دیگر.

پ‌ن: نگار پرسیده خوب نوشتن یعنی چه؛ و گفته هر کسی خوب نوشتن را چیزی می‌بیند. خوب نوشتنی که من آن بالا گفتم، یعنی تسلط به ابزار. یعنی بتوانی هر چیزی را طوری بگویی که می‌خواهی. یعنی حس نکنی نمی‌توانی یا ابزار زبان در دستت رام نیست.

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

نوشتن طعم انگور

هر وقت خیال کردی که می‌توانی هر چه را در ذهنت است با کلمات بگویی یا بنویسی، از خودت بپرس «طعم انگور سیاه را چه جور می‌نویسی؟» یا «بوی کندر را چه طور می‌نویسی؟»

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

نگرد

«این‌جا دنبالش نگرد، من گذاشته‌امش [...]»شروع وسوسه‌انگیزی است برای یک سری نوشته‌ی وبلاگی. من یکیش را می‌نویسم. اگر کسی خواست بنویسد، خوش‌حال می‌شوم. دعوت هم نمی‌کنم. همه آزاد اند که اگر دوست داشتند، بنویسند. و وقتی همه آزاد اند، دعوت انگار جز مزاحمت چیزی نیست. فقط اگر کسی نوشت، لطف مضاعف است که خبر کند تا بقیه هم بخوانند.

این‌جا دنبالش نگرد. من گذاشته‌امش روی تاق‌چه، روی رادیو تا خرخر نکند. کهنه شده بود، روشنش که می‌کردی صدا می‌داد، خرخر می‌کرد. گذاشتمش رویش. اگر هیچ کار دیگری نمی‌توانست بکند، دست کم خرخر رادیو را که می‌توانست بگیرد. جای سنگ نیم‌کیلویی فتح‌الله بقال که می‌توانست کار کند. روزی که بردیش سالم و شاداب بود و روزی که آوردیش زخمی و بی‌نا و نفس. و نگفتی چه شده. فقط گفتی نمی‌خواهمش. حالا آمده‌ای دنبالش. هم‌آن‌جا است که گفتم. اما نبرش. بگذار رادیو صاف بخواند.

پ‌ن: اگر کسی نوشت و وبلاگی نداشت یا نخواست روی وبلاگش بگذارد، شاید بتوانم این‌جا بگذارمش. فقط فحش و چیزهای دردسرساز نداشته باشد. ممنون.

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

نوشتن از قهوه؛ نوشتن چون قهوه

دوستانی دارم؛ کم اما دوست، کم اما خوب، کم اما گاه آن‌قدر مهربان که گاهی باید بس‌یار تلاش کنم تا مهربانیشان هوش از سرم نرباید. اگر بخواهم شبیه نام آن کتاب معروف بگویم «سبکی - نه آسان - بر دوش کشیدنی دوستی».
این که می‌گویند «هر چیز، نو خوب است و دوستی کهنه»، حرف دقیقی نیست. ای بسا دوستی نو که بسی خوش باشد و ای بسا دوستی کهنه که نتوان کاریش کرد. این روزها دوست نوی داشتم که مسافر بود و رفت. نمی‌دانی چه خوش دوستی بود. دوست کهنه هم دارم که هست و انگار نیست. دوست کهنه هم دارم که هست و نمی‌بینمش، اما بویش را انگار باد می‌آورد و از این که پیامکی بفرستم و پی‌امی جواب بدهد به قدر دنیا شاد ام.
یکی از دوستان نه چندان کهنه ام، دو روز پیش هدیه‌ای به من داد؛ یک پاکت کاغذی کلفت که درش را محکم بسته‌اند و توی یک کیسه‌ی نایلونی است. با این حال بوی قهوه‌ی تویش از پاکت و کیسه می‌گذرد و همه جا را پر می‌کند. دوستم آن قدر با من تازه دوست شده که نمی‌داند نوشیدن قهوه از آرزوهای نسبتا دست نیافتنی من است. معده‌ی بیمار و طبع حساس از این اجازه‌ها به من نمی‌دهند. اما عجب بویی. گذاشتمش توی کیف که بیاورمش خانه و بو باز از توی پاکت کاغذی و کیسه‌ی نایلونی و کیف برزنتی بیرون می‌زد و مترو را می‌انباشت.
نوشته‌ی خوب هم مثل قهوه‌ی توی آن پاکت است. بوی خوشش - هفت لا هم که بپیچیش - همه جا را برمی‌دارد.

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

آخرش بود

دی‌روز آخرين جلسه‌ی نگارش شنبه‌ها بود. مقاله‌ی اکو را تا آخر خوانديم و کمی مشق‌بازی کرديم و تمام. باز هم روش مشق نوشتن يک‌ساله را گفتم و بعد خداحافظی کرديم. برای آن‌ها که نبودند در ادامه‌ی هم‌اين پست توضيح بيش‌تر خواهم نوشت. فعلا خواستم خبر بدهم که شنبه‌ی ديگر کسی نرود پشت در بسته بماند.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

خورشيد زير پا

از پله‌ها پايين می‌روم؛ يکی يکی. هر پله کمی به چپ می‌پيچد. تاريک است. هر چه پايين می‌روم تاريک‌تر می‌شود. آن پايين چيزی پيدا است. آسمان آبی، ابرها، قرص خورشيد. می‌شود پيش از غروب برسم؟
از پشت سر صدای پا می‌شنوم. می‌دود و زمين می‌خورد. باز برمی‌خيزد و می‌دود و زمين می‌خورد. هنوز چشمش به تاريکی عادت نکرده. بايد بدوم. پيش از غروب می‌رسم؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

وقتی جادو کن که وقتش باشد

رولان بارت به زبان ساده و بی پیچ و تاب و گزارش‌گر می‌گوید زبان علمی. این «علمی» گفتنش باری جز تحقیر و انکار ندارد. برای او تنها زبان «ادبیات» جالب است؛ زبان جادو.
گمان نکنم کسی به شدت اکو حساب بارت را رسیده باشد. اکو در «
Language, Power, & Force» صفحه‌ها با تامل آقای بارت را مشت و مال می‌دهد. و گمان کنم حق با اکو است. تقلب در زبان اگر عمومی شود، کاربر متقلب را منزوی می‌کند و بس. بارت مثل شاگرد جادوگری است که چوب استادش را برداشته و می‌خواهد در گذر از هر گذری، سنگ و چوب و در و دیوار را جادو کند. اما حواسش نیست که جادو تنها در کنار زندگی روزمره به چشم می‌آید. اگر جایی همه چیز جادویی باشد، جادوگران هیچ جلوه‌ای نخواهند داشت.
«فقط وقتی جادو کن که وقتش باشد. بقیه‌ی اوقات مثل آدم‌های ساده‌دل زندگی کن.»

شاید این چیزی است که سال‌ها است تلاش می‌کنم به دیگران بیاموزم. موفق بوده‌ام؟ صادقانه اگر بگویم، نه آن‌قدر که انتظار داشته‌ام.


پ‌ن: اين که اين آقاها کی هستند خيلی هم مهم نيست. بارت اين است. اکو هم اين است. ياکوبسن هم با اين که در متن اسمش نيامده اين است. ربطش به بارت و اکو و اين نوشته هم باز چيزی نيست که ذهن را مشغول کند.

۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

خون، علف، کره

علفی هست که اهل هنر و معنا – دور از جان من و تو لابد – می‌زنند که تخيلشان قوی شود و به تصاوير نو و بديع برسند و کار آفرينش ادبی هنريشان را با اين تصاوير سر و سامان بدهند. اين کار دو اثر واضح دارد، تخيل خون طرف بالا می‌رود و کره‌ی خونش پايين می‌آيد، اين قدر که اصطلاحا می‌گويند طرف کره‌لازم شده است و بايد يک تکه کره بيندازند توی حلقش تا خلقش کم‌کم مثل قبل‌هايش شود. من البته تا به حال نخواسته‌ام از اين علف استفاده کنم و اگر بخواهم هم به دليل حساسيت بالايی که دارم، توان استفاده‌اش را ندارم.
خونم هم لعبتی است. اصلا کره قبول نمی‌کند. اگر يک گرم کره بخورم اين يک گرم هزار ادا و اطوار درمی‌آورد تا دوباره خودش را به فضای آزاد بيرون از تنم برساند. معمولا هم مکانيسمش اين است که سرفه‌های پياپی می‌کنم تا بالاخره مجبور می‌شوم سينه‌ام را صاف کنم و در اين روند، جناب يک گرمی خودش را بيرون بيندازد.
حالا نمی‌فهمم اين معنيش چی است. معنيش اين است که خون من از کره اشباع شده و ديگر کره قبول نمی‌کند؟ اگر بله، چرا؟ مکانيسم طبيعی و نسبتا کند تبديل کره به تخيل در من وجود ندارد؟ يا خون من از هردوانه‌ی تخيل و کره اشباع شده است؟
نکند اصلا کره دشمن تخيل است و خون من بسيار تخيل‌خواه است و اين سرفه‌ها و ناسازگاری‌ها مکانيزم حفظ تخيل و دوری از کره – دشمن تخيل – است؟
از هرگونه نظر ابداعی، اصلاحی، تکميلی يا جفتميلی در توضيح اين پديده استقبال می‌کنم.
پ‌ن: پوززنون است. از خودتان کامنت در کنيد. هر کس مجاز است حدودا بيش از يک تعداد کامنت بگذارد.

۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

سه سالگی

چرب بود
زرد بود
شیرین بود
حلوای توی پیاله‌ی بلور
و بوی زعفران و برنج می‌داد
مادر
کمی آرام
کمی بی‌حال
لب‌خند می‌زد
و به من نگاه می‌کرد
و به قاشق کوچکم

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

درشت درشت بنویس

در این نقاشی‌های مرکبی چینی ژاپنی چه چیزی را دوست دارم؟ چیزهای قشنگ زیادی دارند. اما آن که من دوست دارم شاید اسمش این باشد «عنصر زیبایی به نام خلأ».
مینیاتور ایرانی دیده‌ای. چه قدر شلوغ است؟ همه جاش پر است. هر گوشه‌اش گلی بته‌ای چیزی هست. جای خالی نیست. انگار نقاش‌ها از جای خالی می‌ترسیده‌اند.
نقاش چینی انگار از جای خالی نمی‌ترسد. زیباییش را درک می‌کند. یک نقاشی مرکبی نمونه از نظر من یک کادر بلند است، مثلا عرض پانزده و ارتفاع پنجاه. کاغذ بافت‌دار. تقریبا تمام کادر سفید است. از گوشه‌ی بالا-راست یک شاخه‌ی بید مجنون وارد کادر شده و ده پانزده سانت آمده پایین اما از کنار کادر جلوتر نیامده. بقیه‌ی کادر خالی خالی. فقط گوشه‌ی پایین-چپ یک برگ افتاده؛ کم‌رنگ. باید دقت کنی تا ببینیش.
خاطره نوشته «صبح که از خواب ناز برمی‌خاستم نمی‌دانستم ظهر هم‌آن‌روز چه اتفاق عجیبی را شاهد خواهم بود.»
می‌پرسم «مگر ظهر اتفاق نیفتاد؟»
می‌گوید «چرا.»
می‌پرسم «پس چرا از هم‌آن ظهر شروع نمی‌کنی؟»
می‌گوید «اگر از ظهر شروع کنم که دو خط بیش‌تر نمی‌شود.»
می‌ترسد که صفحه‌اش خالی بماند. با چه پرش می‌کند؟ با کلمه. کلمه‌هایی که بنا است فقط صفحه را پرکنند نه این که معنایی برسانند یا حسی منتقل کنند. نمی‌داند چه می‌کند با زبان و واژه‌ها. محض خنده می‌گویمش «خب درشت درشت بنویس.»

۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

قاب ناجور، قاب قاتل

وقتی از نوشته‌ی نویسنده‌ای لذت نمی‌برم، از خودم می‌پرسم چرا. گاه در نثرش تکنیک ندارد یا دستش ضعیف است و بی این که تکنیک مناسب انتخاب کند می‌نویسد. مثل نقاشی که می‌خواهد منظره‌ای را بکشد، اما نمی‌داند باید قلم‌مو دست بگیرد یا پاستل و بی هیچ فکری اولین چیز دم دست را برمی‌دارد و می‌کشد. یا با ابزار مناسب می‌کشد، اما مثلا بلد نیست از ضربه‌های قلم‌مو درست و به‌جا استفاده کند و رنگ‌هایش روی هم می‌ماسند.
این را بیش از عیب‌های دیگر می‌بینم. نه چون بیش‌تر است، که چون به این حساس‌تر ام. اما عیب‌های دیگر را هم گه‌گاه می‌بینم. این داستان را ببین:
آرام‌آرام از دیواره جدا شد. از نو شروع کرد به قدم زدن. ماه دوباره ظاهر می‌شد: نوری روشن و سرد در قلبش سرریز شد. به‌تدریج حس کرد به اصل خودش برمی‌گردد. «چرا امشب نروم... آن دخترک خوشگل موبور... می‌می، لی‌لی یا یک چیزی شبیه به این.» راست‌تر و سریع‌تر راه رفت. به طرز مبهمی از آن نیمچه فکر خودکشی، در لحظه‌ای قبل، بر روی پل احساس غرور کرد. «چی‌چی، لی‌لی یا اسمش چه کوفتیه؟ یک دختر خوشگل بور، با آن فرورفتگی گردنش، مثل ویلـّی.» چه کسی می‌دانست وقتی ویلـّی بزرگ شد چطور می‌شود؟ مثل او یا مثل آنـّا؟ آنـّا بچه‌ای بود پرحرف و زودرس که زود وارد اجتماع شده بود، همان‌جا عشوه‌گری را یاد گرفته بود منتهی با ظرافت و به‌صورتی متمایز، همان‌طور که تمام کارها را این‌طور انجام می‌داد. از دوران کودکی خیلی سفر می‌کرد و بلد بود چطور با مردم رفتار کند. اما پسر نه. او در سن پانزده‌سالگی پسر لاغری بود با روپوش گشاد فیروزه‌ای، و به زن‌ها تمایلی نداشت... وارد کوچه‌ای شد که با چراغ گازی روشن می‌شد. «آنـّای عزیز، حالا سر جاهامان هستیم. تو در سن‌رمو با معشوقت و من این‌جا با دوست دخترم، یک تی‌تی و چی‌چی خوشگل یا هرچی که اسمش هست. ایناهاش، رسیدم.»
به نظر من این یک داستان کامل است. شاید یکی دو جمله مقدمه بخواهد، کمی ظریف‌کاری لازم داشته باشد و حذف بعضی چیزها روان‌ترش کند، اما کامل است. هر چند نویسنده‌اش (ناتالیا گینزبورگ) با من موافق نباشد. این تکه در واقع دو پاراگراف از سه پاراگراف پایانی داستان «فقدان» در کتاب «شوهر من» است که زهره بهرامی ترجمه و نشر نی منتشرش کرده است. این دو پاراگراف دویست کلمه است و با کمی تغییر می‌تواند یک داستان نسبتا خوب صد و نود کلمه‌ای بشود. اما داستانی که گینزبورگ نوشته حدودا دوهزار و سیصد کلمه است. گمان نمی‌کنم در آن قسمت‌های دیگر هیچ چیزی دیده باشم که نبودنش در داستان مایه‌ی تاسفم شود. البته طبیعی است که این قضاوت شخصی من است. اما همه‌ی این حرف‌ها مقدمه‌ی این حرف هستند:
روایتت را درست قاب کن. قاب ناجور – تنگ باشد یا گشاد یا کج یا لق – روایت را می‌کشد.

۱۳۸۶ دی ۲۴, دوشنبه

مادرفلیکر فحش است؟

نگاهی به وضعیت نوشته‌های ما – فارسی‌زبان‌ها – در فلیکر کن. فلیکر جایی است برای عکس گذاشتن. وبلاگ نیست. دیوان شعر نیست. انجمن ادبی نیست. شب شعر نیست. اما برای ما هست. از میراث شکوه‌مند زبان فارسی استفاده می‌کنیم و اسم عکس‌هامان را شاعرانه می‌گذاریم. درباره‌ی عکس دیگران نظرهای شاعرانه می‌نویسیم و گاهی دو سه بیتی از حافظ یا سعدی یا صائب یا بیدل یا ده پانزده سطری از شعری از فروغ یا اخوان یا شاملو یا شخص شخیص خودمان را پای عکسی می‌نویسیم.
دیگران که از این میراث بی‌بهره‌اند چه می‌کنند؟ ساده است. بیش از ما به عکس توجه می‌کنند. به قاب. به موضوع. به نور. به رنگ. به کار با نرم‌افزار. و کم و بیش از عکاسی چیزی یاد می‌گیرند. همه‌ی این‌ها البته جدا از خیل فارسی‌زبانان و غیر فارسی‌زبانانی است که در فلیکر هم مثل ارکات و شلفاری و یاهو360 و هر جای دیگر دنبال دوست و قرص ضدتنهایی و ارتباط سالم و سازنده و این حرف‌ها می‌گردند. آن‌ها همه جا هستند و ربط چندآنی به حرف من ندارند.
بله. من و تو هر جا که هستیم، زبان دُرَربار فارسی و میراث شکوه‌مندش دست از سرمان برنمی‌دارد و نمی‌گذارد کار خودمان را بکنیم و به جهان خودمان بپردازیم. کوه‌ها همه برای ما سرشان را به فلک کشیده‌اند حتا اگر دویست و پنجاه متر از دریا بالاتر باشند و رودخانه‌ها همه زلال اند حتا اگر پر از گل باشند و بوی لجن و پس‌آب صنعتی بدهند و امّاها همه بعد از مبتدا می‌آیند.
این غلبه‌ی ادبیات (به معنای یاکوبسنی آن) بر زبان و در نتیجه به فکر و زندگی است که در نهایت به نابودی یا تضعیف هر توان بشری و حتا خود ادبیات می‌انجامد. این که گه‌گاه کسی سوال مقدر «چرا ادبیات ما جهانی نمی‌شود» را می‌کوبد سر در وبلاگش و جوابش می‌دهد یا تجزیه و تحلیلش می‌کند یا مسخره‌اش می‌کند، خود جزئی از هم‌این ماجرا است و جواب‌هایی مانند «خوانندگان فارسی‌زبان اندک اند» یا «ما داستان نداریم که بگوییم» یا «تجربه‌ی داستان‌گویی ما تنک است» یا «این سوال مزخرفی است» ممکن است درست باشند، اما غافلانه اند.

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

با خط دریل

هنوز چشم‌هات می‌دید که با زغال روی دیوار خانه‌تان می‌نوشتم «دوستت دارم جوجو». حالا که نمی‌بینی، با دریل می‌نویسم «هنوز هم، عین قدیم». فقط صبر کن تا این میخ را هم در بیاورم از دیوار. وقت دست کشیدن زخمیت نکند.

۱۳۸۶ آبان ۱۸, جمعه

وقت تاوان

اول. این کهن بوم و بر، و تمام چیزهایی که درش بود، در تمام کودکی به من آموخت به‌م بربخورد، عصبانی شوم، جریحه‌دار شوم، غیرت و تعصب و پای‌بندی و ارزش‌مداریم و هر چیز دیگرم قلنبه شود و دعوا راه بیندازم و از حقوق حقه‌ی خودم، از فرهنگ اصیلم، از موضع متین و اصولیم و خلاصه هم‌این چیزهایم دفاع کنم.
دوم. سال‌های زیادی ترسیدم و عربده کشیدم، ترسیدم و مشتم را گره کردم، ترسیدم و لرزیدم و بیانیه خواندم. هیچ وقت یادم نمی‌رود آن صحنه را که هزاران بار تعریف کرده‌ام و هنوز سفت بیخ خر خاطراتم چسبیده است. برنامه‌مان این بود که به رئیس دانشگاه اعتراض کنیم. گوشی-دهانی هم را خبر کردیم که بعد از نماز توی حیاط مسجد. کسی جرات اعلامیه زدن نداشت. در جا حراست می‌گرفتت و معلوم نبود چه بلایی سرت بیاورند. جمع شدیم. همه چیز معلوم بود. یکی باید یک جور بیانیه‌ی شفاهی می‌داد. کسی جرات نداشت. یکی ترمش گیر دو نمره بود، یکی خواب‌گاه متاهلیش از دست می‌رفت، یکی هنوز آن یکی باری که برده بودندش حراست یادش بود، من از همه ترسوتر، دیدم کار از پیش نمی‌رود، داربست‌ها را گرفتم و بالا رفتم، هم اکروفوبیای لعنتی، هم از آن مهم‌تر ترس از حراست و کوفت و زهرمار، می‌لرزاندم. با یک دستم زانویم را چسبیده بودم که لرزیدنش پایینم نیندازد و با دست دیگرم میله‌ها را و بیانیه را گفتم. هیچ کس لرزیدنم را ندید، همه به غیرتم و شجاعتم و چه و چه‌ام آفرین گفتند. این روزها هر وقت آدم شجاعی را می‌برند بازپرسی و زندان و این جاها و او شجاعانه از عقاید اصولیش دفاع می‌کند، یاد آن روز می‌افتم و دلم برایش می‌سوزد.
سوم. تصادف بود؛ تصادف محض که پای من به مجلس پیرمرد باز شود و چند چیزی از او بیاموزم؛ یکیش نترسیدن. این قدر تصویر دل‌نشینی از مرگ می‌داد که شب‌ها لب‌خند زنان می‌خوابیدی با این تصور که خواب برادر مرگ است. وقتی نترسی انگیزه‌ات برای فریاد زدن کم می‌شود. انگیزه‌ات برای بروز کردن و قوی ظاهر شدن و پوز همه را زدن و نشان دادن این که نمی‌ترسی کم می‌شود. دیگر حس خوبی نداری وقتی بنا به عادت داد می‌زنی و دعوا راه می‌اندازی و عصبی می‌شوی. هر چند که باز هم این کارها را کم و بیش و از سر عادت می‌کردم. این طبع عصبی در من موکد شده بود. این طبع عصبی در ما موکد شده است.
چهارم. مدت‌ها تلاش کرده‌ام و باز هم لازم دارم و همیشه لازم دارم که نگذارم عصبی شوم. که تسلیم خوی دعواگرم نشوم. که بپذیرم با کسی دعوا ندارم. نتیجه حیرت‌انگیز است. واقعا حیرت‌انگیز.
پنجم. چند وقت پیش کسی، کسی که برایم عزیز بود و هست، به من گفت تو خطرناک ای. تو با سلاح صداقت آدم را زخم می‌زنی. گفتم من که سلاحی ندارم. گفت هم‌این بی‌سلاحیت از همه خطرناک‌تر است. من ترس‌ناک شده‌ام. از وقتی که دعوا نمی‌کنم؛ از وقتی که به آن‌ها که منتظر اند با آن‌ها دعوا کنم و از پیش خودشان را آماده کرده‌اند که جواب کوبنده بدهند و بن‌یادم را زیر و زبر کنند می‌گویم باشان دعوایی ندارم، از من حیرت می‌کنند، می‌ترسند و می‌گریزند. من سخت تنها شده‌ام و این تنهایی تاوان گریختن از اخلاق بدی است که در طبع همه‌ی ما با نام‌های شیرین و اغواگر موکد شده و ترکش سخت و گاه حتا تصور ترکش نزد بعضی محال است. وقتی می‌بینند دست‌هایت خالی است، گمان می‌کنند یقین در آستینت سلاحی کشنده به‌نهان کرده‌ای یا در غذایشان زهری مهلک ریخته‌ای. انتظار ضربه‌ی سهم‌گینی که هرگز فرود نمی‌آید دیوانه‌شان می‌کند و از تو می‌گریزند یا چون‌آن حمله می‌کنند که به کم‌تر از هلاک کاملت رضایت نمی‌دهند. من حتا بس‌یاری از دوستانم را این گونه از دست دادم.