‏نمایش پست‌ها با برچسب بی‌برچسب. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب بی‌برچسب. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

از رزقی که می‌خورم (3)


۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

از رزقی که می‌خورم (2)


۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

از رزقی‌ که می‌خورم (1)


۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه

از رو بستن

من واقعا یادم نمی‌آید آدمی به ملایمت و سلامت محمدجواد اکبرین دیده باشم. می‌گویند در حال رفتن به بیروت روی پله‌های هواپیما و با حکم دادگاه ویژه‌ی روحانیت گرفته‌اندش. نمی‌دانم چه می‌توان گفت. احتمالا اکبرین هم از این جامه به در خواهد آمد. آه.
این هم خبرها: + و +

۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

بی‌بی‌سی! آی بی‌بی‌سی! این کار رو نکن با فارسی


من با بی‌بی‌سی دشمنی ندارم. اما گاهی حرصم درمی‌آید از دستشان.

۱۳۸۶ تیر ۲۷, چهارشنبه

پُر پرانتز، دیوانه‌وار و غیررمانتیک

می‌دانی؟ بعضی چیزها بس که خوب اند، آدم شک می‌کند. من خودم به هر چیز رمانتیکی شک دارم. هم‌این که گفتند نی زده (و حالا می‌گویند فلوت. کدام درست است؟) من جوری شدم. این زده و آن‌ها هم گفته‌اند «ای‌ول؛ بی‌خیال. گذشت کردیم»؟ با عقل جور درمی‌آید؟ یارو (مقتول) اگر اشتباه نکنم موادفروش بوده، قاتل هم از این فنچ‌های معتاد بی‌پول. یارو قشنگ خاک‌مالش کرده تا یک ذره مواد بگذارد کف دستش. بعد هم باز نداده مواد را. این هم دیوانه‌وار زده یارو را کاردی (یا شاید چاقویی. این هم مثل نی و فلوت. اصولا ما آدمی‌زاده‌ها در شناختن ابزارها هیچ دقیق نیستیم.) کرده. هم‌این‌جا فیلم را نگه دار. هوا کمی نم دارد. نم هم نیست. بخار است. بخار خون و کله‌ی داغ که با هم قاطی شده اند. کارد می‌رود عقب، می‌آید جلو. خون شتک می‌زند همه طرف. مرد سی و چند ساله ناباور نگاه می‌کند که چه‌طور خونش دارد هدر می‌شود. پسرک نگاه می‌کند که چه طور اولین آدم را می‌کشد و با خودش فکر می‌کند خوب کردم زدم. می‌گیرند می‌کشندم راحت می‌شوم. خون را می‌بینی که کم کم دارد تیغه‌ی آن کوفتی را قرمز می‌کند؟ می‌بینی که می‌پاشد روی دست، روی صورت، حتا شاید یک شتک روی ابرو؟ آه که آدم چه موجودی است. کات. صفحه‌ی سیاه.
حالا سوپر ایمپوز به تصویر نواختن نی. به ولی دمی که می‌گوید بخشیدم. یا می‌گوید نکشیدش شاید ببخشیمش یا هم‌چه چیزی. دارد به چه فکر می‌کند؟ خانه بخرد؟ ماشین بخرد؟ پول بگیرد بزند توی کسب و کار؟ کسب و کار هم‌آن مقتول مورد نظر که حالا چند سال است دیگر در دست‌رس نیست؟ سخت هم هست. اگر خیال من ملاک باشد (که خوش‌بختانه نیست) طرف به هر چیزی فکر می‌کرده جز نوای سحرانگیز رمانتیکی که خبرنگارها ازش نوشتند. این میان هیچ حقیقت رمانتیکی در کار نبود. مردی را کشته بودند. پسری را می‌کشتند. بازماندگانی خشم‌خونی بودند. بازماندگانی نیز هنوز بازمانده نشده بودند و بغض‌هاشان را توی گلو بالا پایین می کردند. رمانتیک‌ترین حقیقت انگار هم‌آن شتک روی ابرو بود. که آن هم خیال من بود. آن هم خیال بود.

وقتی سعید حنایی را در مشهد گرفتند که چند زن تن‌فروش بی‌قابلیت را کشته بود، چو افتاد که یک عده کسبه‌ی محترم و دین‌دار شهر مقدس در دفاع از عمل قهرمانانه‌ی او دارند پول جمع می‌کنند که دیه‌ی مقتولان را بدهند و یارو را بکشند بیرون. نمی‌دانم کسی جگرش را دارد که داد بزند بگوید هیچ چیز رمانتیکی در کار نیست و می‌خواهیم پول جمع کنیم بررای آزادی کسی که یک موادفروش را کشته است، یا نه؟ من خودم بی‌تعارف با موادفروش‌ها هیچ رقم حال نمی‌کنم.

۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه

پاسخ گم‌نامان

یک نفر به نام محمود - کدام محمود؟ نمی‌دانم - پای مطلب مادموازل وینگروز بررایم پیغامی گذاشته است. جوابش این است که بررای چیزی که در گذشته‌ی نزدیک اتفاق افتاده است، فعل مضارع استمراری به کار بردن خطا است. در این مورد از فعل ماضی نقلی استفاده می‌کنند. نه؟

۱۳۸۶ خرداد ۲۶, شنبه

استمداد

کسی سریال لاباراکا را یادش هست؟ هم‌آن که اسم پسر کوچکشان پاسکوالت بود و بچه‌های دیگر زدند و کشتندش. گمان کنم اسم‌های پیمنتو و باتیستا را هم یادم هست. هیچ ردی از این که این سریال را کجا و کی ساخته بود یا مثلا داستانش مال کی بود ندارید؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۵, شنبه

باران خلاف نیست


ام‌روز خبر دادند که دارند این کوچولو را در نمایش‌گاه کتاب می‌فروشند. چند نسخه هم بررای خودم فرستادند. هم‌آن متن‌ها است که قبلا در وبلاگی روزی یکیشان را می‌نوشتم. یادت هست؟ سعی کرده بودم لحن مرحوم دولابی را تقلید کنم. خیلی هم مشکل درست کرد. خیلی‌ها – با این که من همیشه توضیح می‌دهم – فکر می‌کنند این‌ها صحبت‌های او است. اما نیست. تقلید من است از لحن او.
این هم یک صفحه از متن کتاب:
يادت هست؟ خوابيده بودی. باران می‌آمد. يكی می‌زد به شيشه. از خواب پريدی. پرسيدی «کی‌اه؟» كسی جواب نداد به‌ت. رفتی پرده را كنار زدی از پنجره بيرون را نگاه كردی كه ببينی كی است. حالا يادم نيست عاشق كدامش شدی. عاشق باران شدی كه همين‌طور می‌آمد يا عاشق گنجشك‌ها شدی كه زير هم‌آن باران می‌پريدند اين طرف و آن طرف و جيك جيك می‌كردند يا عاشق برگ درخت‌ها كه باران تميزشان كرده بود و قشنگشان كرده بود و جوان و شاداب بودند. تو خودت يادت هست؟
طبیعتا از نشر مستند و همه‌ی رفقایی که زحمت این کار را کشیدند ممنون ام.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۴, سه‌شنبه

فلسفه بررای کودکان

فلسفه بررای کودکان (philosophy for kids یا philosophy for children) طبیعتا یک عنوان عام است. هر کاری که کسی می‌کند تا فلسفه را بچپاند توی کله‌ی بچه‌های طفل معصوم زیر این عنوان جا می‌شود. اما یکی از اصلی‌ترین شیوه‌هاش (که من هم وقتی ازش حرف زدم منظورم هم‌این بود) نوعی کارگاه است. یک نفر که مسائل فلسفی را می‌شناسد، می‌تواند با بچه‌ها ارتباط برقرار کند و سر شوق بیاوردشان، بررای بچه‌ها چیزی می‌گوید. معمولا این چیز یک قصه است که تویش سر بحث درباره‌ی یک مسأله‌ی فلسفی باز می‌شود. بعد این آدم باید بتواند خوب گوش کند و به بچه‌ها یاد بدهد هم خوب گوش کنند و هم خوب حرف بزنند و هم از بین شنیده‌ها نکته‌های مهم‌تر را پیدا کنند. گمان می‌کنم معمولا این کار را در دوره‌های بین ده تا پانزده جلسه می‌کنند. این لینک‌ها هم حاصل یک جست‌وجوی سردستی است. اگر دوست داشتی نگاهش کن. بد نیست:
http://www.philosophyforkids.com/
http://www.mtholyoke.edu/omc/kidsphil/
http://www.amazon.com/Philosophy-Kids-Questions-Wonder-Everything/dp/1882664701
http://depts.washington.edu/nwcenter/
http://www.p4c.org.nz/
http://plato.stanford.edu/entries/children/
http://cehs.montclair.edu/academic/iapc/

۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

نوشته‌های خواندنی

مجید زهری مطلب خوبی نوشته است. گزارشی از نگاه یک کانادایی به پدیده‌ی مسلمانان مهاجر. به گمان من گزارش نسبتا دقیق، کوتاه، منسجم و خواندنی‌ای است. اختلاف من با نویسنده سر جایش است. اما این اختلاف دلیل نمی‌شود خودم را از یک نوشته‌ی خوب محروم کنم.
علی معظمی هم مطلب عجیبی نوشته. من خودم سال‌ها است که با کتاب קהלת یا هم‌آن
کتاب جامعه، کتابی در عهد عتیق، در مکاتیب (כתובים)، درگیر ام. کتاب سنگین، غم‌گین، عظیم و فخیم است. بخوانش. نوشته‌ی علی را هم درباره‌اش از دست نده.