۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه
۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه
دیوانه مکن، موی پراکنده مکن
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۱۲:۴۹
4
نظر
برچسب(های) این متن بیا بنویسیم, حرف؛ نوشخوار آدمیزاد, گویشن
۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه
نظر ناوارده
[فحش دادن به آنها که زمانی کاری کرده اند و حالا دیگر حرف هایشان کهنه شده است که هنر نیست آقای علیانی. وگرنه من هم با شما هم عقیده ام که حکیم درباره تنوین دارد سلیقه کهنه ای را ابراز می کند که دلایل زبان شناختی اش هم به همان اندازه کهنه است. آشوری مقاله اش را می نویسد. علیانی فتوا صادر می کند که استاد و ارادت نمی خواهیم. من هم جوابت را میدهم که برخلاف آنچه تو فکر می کنی من یکسره دنبال غلط ننویسیم و حکیم آشوری نیستم و انتظار هم ندارم که همه مترجمان خبرگزاری نجف دریابندری باشند. اما مثل تو هم نیستم. شما دادت را بزن.آشوری هم به اندازه کافی خوراک می ده که من و شمای نو نفس عرض اندام کنیم. فرقش این است که من هنوز حواسم هست اینها که بودند و چه کردند.گیرم سلیقه هاشان کهنه شده باشد.بالخره ارادت را دو جور نشان می دهند. وقتی بازنشسته گاف می ده صدایش را در نمی آورند و می گذارند در سکوت بگذرد یا هیاهو می کنند و در بوق و کرنا می کنند. شما اینجورش را دوست داری؟ من آنجورش را. وگرنه کی تعریف می کند که لاطائلات چیست؟ تو بگو چه سودی از این پرخاشگری می بری تا بفهمیم اصل حرفت چیست؟
مریم نبوی نژاد]این را نویسندهاش ظاهرا خطاب به من نوشته، اما نه به من ایمیل کرده، نه جایی گذاشته که دم دست باشد، نه خبری به من داده است. پیشتر گفته بودم که کشتن پهلوانپنبه کار آسانی است که از آدمهای ناتوان ساخته است و اعتماد به نفسشان را از صفر کمی بالاتر میبرد. متاسف ام که میبینم مریم نبوینژاد هم به این آدمها پیوسته است. ظاهرا یواشکی در گوشهای امن با خیال من مخاطبه کردن و توبیخ و تنبیهم کردن برای او آسانتر است از این که معقول و فاش بگوید و معقول و فاش بشنود. این رفتار را از جنس رفتار داریوش آشوری میبینم که در نظرسنجی همآن مطلب، لینک آنچه نوشته بودم را برایش گذاشتهام و نه خصوصی میگوید که لینک را دیده، نه اگر جوابی دارد میدهد، نه حتی لینک را پابلیش میکند که دیگران ببینند. البته اسم کتابش را هم میگذارد «زبان باز» با این توضیح که زبان باز هم مانند «جامعهی باز» است. در جامعه و زبان باز داریوش آشوری جایی برای نقد موردی و تفصیلی نیست؟ همه هر چه هست باید ستایش شاگردان در محضر استاد باشد؟
شروع حرف نبوینژاد آنقدر سست هست که ارزش دنبال کردن نداشته باشد، اما دنبالش میکنم تا نشان بدهم عیب کار تنها سستی فرم نیست، که نداشتن حرف معقول در محتوا هم هست. او گفته است:فحش دادن به آنها که زمانی کاری کرده اند و حالا دیگر حرف هایشان کهنه شده است که هنر نیست آقای علیانی.
فرض جمله این است که من به داریوش آشوری فحش دادهام. گمان نکنم مریم نبوینژاد بعد از سالها خواندن انواع متنها و نوشتن و زندگی در اصفهان و تهران و آمریکای شمالی، نداند فحش چیست. او قطعا نه تنها میداند فحش چیست که این را نیز میداند که این شیوهی غیرمستقیم به کسی اتهام زدن – اتهام کاری که نکرده است – اسمش چیست. من به کسی فحش ندادهام و نیازی نیست وقتی حرف حساب دارم فحش بدهم.مریم نبوینژاد بلافاصله آشوری را «حکیم» میخواند. حکیم یعنی چه و آشوری کی حکیم شد؟ با این تلبیس نو، میخواهد به مخاطب بقبولاند که آشوری گر چه کهنه حرف میزند، اما فرزانه است. و در بقیهی جمله این تمهیدش را شکوفا میکند و میگوید:
من هم با شما هم عقیده ام که حکیم درباره تنوین دارد سلیقه کهنه ای را ابراز می کند که دلایل زبان شناختی اش هم به همان اندازه کهنه است.از این حرف بیمعناتر سراغ دارید؟ اولا حرف حرف من و آشوری نیست، حرف درست و نادرست است. دوم این که حرف حرف کهنه و نو نیست، باز حرف درست و نادرست است. سوم این که کهنه یا نو، حکیم یا مجنون، این که گوینده کیست حرف درست را نادرست میکند یا نادرست را درست؟ گمان نکنم.
نبوینژاد که تا اینجا من بنده را قابل دانسته بود و مخاطب گرفته بود، در جملهی بعد من را سوم شخص میبیند و در جملهی بعدتر طاقت نمیآورد و دوباره رو به من میکند که:من هم جوابت را میدهم که برخلاف آنچه تو فکر می کنی من یکسره دنبال غلط ننویسیم و حکیم آشوری نیستم و انتظار هم ندارم که همه مترجمان خبرگزاری نجف دریابندری باشند. اما مثل تو هم نیستم. شما دادت را بزن.
داستان را شنیدهاید. محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت، دیگری پیش آمد و گفتش من و او را مبر. حالا من هم به شیوهی او کمی ضمیرها را عوض کنم و او را مخاطب بگیرم. خانم نبوینژاد کی حال شما را پرسید؟ من در مقدمهی مطلب اشاره کردم به بحثهای پیشین میان من و شما به این معنا که پیش از این هم در باب زبان و نوشتن با دیگرانی بحثهایی کردهام و تجویزی بودن نگاه به زبان، عنصر مشترک میان این دیگران است. سابقهی آن بحثها هست و اگر جواب تازهای دارید، به همآنها جواب بدهید. اگر گمان میکنید نگاهتان تجویزی نیست، بگویید من جزو اینها نیستم، و اگر نه که این بحث، بحثی است دربارهی مقالهای از داریوش آشوری دربارهی قیدهای تنویندار در فارسی. اینجا هم اگر حرفی هست بزنید. گمان کنم هم من و هم شما میدانیم که گلآلود کردن آب و خاکآلود کردن فضا در بحث کار چه کسانی است.بعد میگوید:
آشوری هم به اندازه کافی خوراک می ده که من و شمای نو نفس عرض اندام کنیم.اگر کسی دوست دارد گرفتار کیش شخصیت باشد، یا با دیگران روابط استاد و شاگردی یا چیز دیگر داشته باشد، هر چند به چشم من خندهدار، اعتراضی ندارم. اما اگر بخواهد این را به من و دیگران هم تحمیل کند، اینجا را اعتراض دارم. من سعی میکنم حرف درست بزنم. اگر هم خطا کنم، هر که – کوچک یا بزرگ – این خطا را نشان بدهد، عذر میخواهم و سعی میکنم تصحیحش کنم. اما جز این، شرمنده ام. به نبوینژاد و آشوری که هیچ، تا جایی که زور طرف نچربد به فلک هم باج نمیدهم. عرصهی دانستن که عرصهی باج دادن و نان قرض دادن نیست. خوراک من را هم آشوری فراهم نمیکند. من دارم کارم را میکنم؛ بیصدا. گاهی حرف بیمعنا و پشتبندش الدرم کردنهای بیمایهی دیگران – اسمشان آشوری باشد یا تاسوئی فرق نمیکند – دادم را بلند میکند. من خوراک کارم را از زبان میگیرم که قطعا نه آشوری نه کس دیگری صاحبش نیست. اگر یادتان باشد، یک بار در بحث با نبوینژاد این گزاره را در مورد فردوسی نشان دادم، آشوری هم – دور از جان فردوسی – یکی مثل فردوسی. و اگر این حرفها ملاک باشد که آشوری هم لابد خوراکش را از عبدی کلانتری و دیگرانی میگیرد که قیدهای تنویندار را با «ن» مینویسند و لابد باید ممنونشان باشد. «نونفس» و اینها هم نمیدانم کیست. بنا است من در چهلسالگی خفقان بگیرم و در دلم دعا کنم که آشوری بمیرد تا جا برای من باز شود؟ خب چه کاری است؟ من کارم را میکنم، آشوری هم کارش را بکند. هر که حرفش بیحساب بود، بپذیرد. حالا بحث زورگویی که بحث دیگری است.
باز میگوید:
فرقش این است که من هنوز حواسم هست اینها که بودند و چه کردند.گیرم سلیقه هاشان کهنه شده باشد.بالخره ارادت را دو جور نشان می دهند. وقتی بازنشسته گاف می ده صدایش را در نمی آورند و می گذارند در سکوت بگذرد یا هیاهو می کنند و در بوق و کرنا می کنند. شما اینجورش را دوست داری؟ من آنجورش را.
خب ظاهرا این کیش شخصیت و خوددرگیریهای اخلاقینمای خانم نبوینژاد پایان ندارد. من ارادتی به کسی ندارم. من نه که حقیقت را بیش از فیلسوف دوست بدارم، اصلا فقط حقیقت را دوست دارم و خلاص. اگر کسی بازنشسته است، بازبنشیند، چرا به دیگران امر و نهی میکند؟ کدام مدیرکل بازنشستهی بازرگانی یا کشاورزی را این طور ارج مینهند که بیاید سر کار سابقش و امر و نهیهای بیمبنا و بیمعنا کند و لبخندش بزنند و چشمش بگویند؟ بوق و کرنایی هم در کار نیست. اگر یک وجب وبلاگ من بوق و کرنا است، وبلاگ آشوری پرخوانندهتر است و او خودش پیش از من این تشت رسوایی را از بامش انداخته است.
باز میگوید:
وگرنه کی تعریف می کند که لاطائلات چیست؟
هولهولکی خوانده. دقت نکرده که این قسمت متن مربوط به آن دوستم است که چیزی در دفاع از آشوری نوشته بود. البته اگر نبوینژاد هم مثل دوستم وکیل مدافع آشوری باشد، چرا برای دوست من نباشد؟ خاصه که بار پیش، آن دوست خود از وکیلان نبوینژاد بود. به هر حال، آنچه من گفتهام تصویری است از کسی که میداند در کلاسش و به شاگردانش لاطائل میگوید، اما این دانستهاش را میپوشاند و دلش هم میلرزد. عجیب است که آن دوست خودش ساکت است، اما نبوینژاد به جایش تعریف لاطائل را از من میپرسد. ظاهرا که من و آن دوست – دست کم تا کنون – بحثی بر سر تعریف لاطائل نداریم.
و آخر همه میگوید:
تو بگو چه سودی از این پرخاشگری می بری تا بفهمیم اصل حرفت چیست؟
پرخاشگری کدام است؟ این که بگویی این حرف خوشرنگ لای زرورق پیچیده، بیمعنا و بیمبنا است و نویسندهاش در پی قدرت است نه چیزی دیگر، پرخاشگری است؟ این که نامهبدهند به دیگران که تنوین را با «ن» ننویس و بعد نامه را منتشر هم کنند و تلویحا خواننده را ارعاب کنند که به راه خود ببرند، پرخاشگری نیست، اما رسوا کردن این شیادی پرخاشگری است؟ این طنز تلخ تاریخیای است که کشتگان و کتکخوردگان را متهم به خشونت کنند؛ تازه نیست. گمان کنم نبوینژاد است که باید معلوم کند از این میان بحث پریدن و وکیل مدافع دیگران شدن و بحث علمی را به محکمهی تظاهر و اخلاقفروشی و کیش شخصیت و حکیمفروشی بدل کردن چه میخواهد. خواستهی من که خوب پیدا است؛ دانستن، آزادی، اصلاح.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۱۵:۴۲
2
نظر
برچسب(های) این متن ای خدا ای فلک ای طبیعت, حرف؛ نوشخوار آدمیزاد
۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه
گذر گذر گذر گذر گذر گذر
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۱۲:۱۵
7
نظر
برچسب(های) این متن ای خدا ای فلک ای طبیعت, حرف؛ نوشخوار آدمیزاد, دانستنش بد نیست, غمگنانه
۱۳۸۸ مهر ۲۱, سهشنبه
و من به دنیا آمدم
دوم این که همه میدانیم که ارزش هدیه به قیمتی که برایش میپردازید نیست، بلکه به این است که من که هدیه میگیرم چهقدر ازش خوشم بیاید، فلذا بجنبید هدیههای خوبتان را تهیه کنید و به من برسانید. در مواردی هم دیده شده که به دلیل بعد مسافت یا دلایلی مانند این، بعد از مذاکرات پذیرفتهام که به بعضی دوستان حتا تا یک هفته وقت اضافه بدهم. پس ناامید نباشید و تلاش کنید.
سوم این که من این روزها کمی سرحال ام که یکی از دلایلش هماین سالگرد تولدم است، بنا بر این، اگر کار بدی کردهاید، من را آزار دادهاید یا دلیلی برای عذرخواهی دارید، بدانید که وقتش است. صد البته عذرخواهی معمولی یک چیز است و عذرخواهی با یک شاخه گل چیزی دیگر و عذرخواهی با یک شاخه گل و مثلا یک کتاب خوب چیزی دیگرتر و قس علی هذا.
خلاصه که هماکنون منتظر هدایای ارغوانیتان هستیم.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۱۵:۵۲
29
نظر
برچسب(های) این متن پالپبازار, حرف؛ نوشخوار آدمیزاد, دانستنش بد نیست, شوخی
۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه
من، کودکی و آگاهی
من بچه بودم – هفت ساله – که انقلاب شد. بچهها مساعدترین آدمها برای سوءتفاهم هستند؛ چه نظری، چه عملی؛ چه عامل سوءتفاهم باشند، چه موضوعش. یادم هست که همه به معلم شهید دکتر علی شریعتی احترام میگذاشتند و یک شعار معروف هم بود که به زعم من نوعی شعار تلفنی بود و به او مربوط میشد؛ «الو! الو! چه همتی – دکتر علی شریعتی». البته بعضی هم بودند که فکر میکردند این «الو» را باید «الا» یا «هلا» تلفظ کرد. حالا این معلم شهید بسیار محترم که خیلی آدم خوبی بود و سرش مو نداشت ولی پشتموی مبسوطی – دست کم به نسبت دیگر نقاط سرش – داشت و کراوات داشت و توی نوارهایش داد میزد و ریش نداشت و خیلی هم باسواد بود و اسلامشناس بود و اسلام را درست و انقلابی فهمیده بود و عکس با سیگار توی دستش داشت، یک جملهای داشت که «شهید شمع تاریخ است» و این جمله خیلی مهم بود و باید همهجا یک شمع کوتاه اشکریزان میکشیدند و کنارش هم این را مینوشتند تا ساواکیها و رژیم حالشان گرفته بشود؛ چیزی شبیه باطلالسحر یا دعای رفع اجنه. بعد یک آقایی بود که برای شخص من دیرتر افتخار آشنایی با ایشان دست داد و اسمشان استاد شهید مرتضی مطهری بود و اولش حتی شهید هم نبودند و بعد – در اوایل سال پنجاه و هشت – شهید شدند و ایشان عقیده داشتند که «شهید قلب تاریخ است». و این حرفشان حتی تصویر همراه هم نداشت و درکش هم مشکل بود. اما به هر حال ما مسلمانهای انقلابی باید این حرف را روی دیوارها و تختهسیاهها و همهجا مینوشتیم. یعنی اگر جایی کسی شمع پایهکوتاه اشکریز میکشید و مینوشت «شهید شمع تاریخ است» این دلیل کافی بود برای این که نشان بدهد در آنجا افکار التقاطی – که التقاط خیلی بد بود و معنایش دانه خوردن مرغ بود – راه پیدا کرده، رخنه کرده، نفوذ کرده و خلاصه باید در آنجا را گل گرفت. یک عده ناآگاه هم البته بودند که شمع پایهکوتاه میکشیدند و کنارش مینوشتند «شهید قلب تاریخ است». اینها چون ناآگاه بودند باید آگاهان برای هدایتشان دعا میکردند. بعد این ناآگاهی سوغات غربیان برای ما و میراث شوم ستمشاهی بود. کلا به هماین دلیل تا سالها سوغات و میراث برای من چیزهای بدی بودند. بعد برای «زدودن» این «ناآگاهی» نیاز به «عمل انقلابی» بود. عمل انقلابی هم چیزی بود شبیه عمل آپاندیسیت یا لوزه که با خشونت انقلابی لازم و بدون قرتیبازیها و طاغوتیبازیهایی مثل «اون ماسکها و اون چراغها» انجام میگرفت. بعد من کلاس دوم یا سوم دبستان بودم که اطرافیان باسواد و آگاهم برای آگاه کردن من با هم کورس گذاشتند. معلمهای امور تربیتی تند و تند داستان راستان جایزه میدادند. یک نفر از آشنایان سه تا رمان روسی – روسیه آن وقتها خیلی روشنگر بود – و یک رمان دیکنز و دو سه مجموعهی داستان کوتاه انقلابی برایم خرید. از آن چهار رمان دوتایش کاملا ایدئولوژیک و انقلابی بود و دو تای دیگر هم به «ترسیم فضای انقلابی» کمک میکرد. عمه گمان کنم کتاب قطوری برایم خریده بود با نام منتقم حقیقی که دربارهی ظهور بود. نمیدانم آن وقت از آن کتاب چه میفهمیدم. یک نفردیگر برایم انبوهی کتاب خریده بود که ناشرش انتشارات دنیا و انتشارات مازیار – با همکاری هم – بود و اسمشان علم برای نوجوانان بود. اما نفر آخر روی دست همه بلند شد و برای من مکعبی یه قطر دوازده سانت، عرض پانزده سانت و طول بیست سانت هدیه آورد که به طرز مشکوکی مدعی بود کتاب است. روی جلد این شیء آبی بود و اسمش «دایرةالمعارف یا اطلاعات عمومی». تویش هم پر بود از انواع جدولها و لیستهای آگاهیبخش، مثل «شاعران بزرگ ایرانزمین» و «آثار ادبی بزرگ جهان» و «مخترعان بزرگ» و «مکتشفان بزرگ» و «اعضای بدن» و «بیماریها» و «کمکهای اولیه» و «کشورها» و «تیپهای روانشناسی» و «مکاتب فلسفی» و «تبدیل آحاد» و هزار چیز دیگر. این مکاتب فلسفی چیز کلا ضایعی بود که یک مشت دیوانهوضع به نام فیلسوف از خودشان درآورده بودند. این فیلسوفها هنرشان این بود که حرفهای پیچیدهای بزنند که نه خودشان ازش سر در بیاورند نه دیگران. مثلا یکی از اینها که اسمش را یادم رفته از چیزی حرف میزد که اسمش را مینوشتند «شیء بالذات». من اول به اشتباه این را «شیء بٰالـْذات» میخواندم و فکر میکردم قضیه به آن آقای نویسندهی خارجی مربوط است که اسمش بٰالـْذات است. بعد متوجه شدم آن آقا اسمش بالزاک است و ربطی به این قضیه ندارد. و بعدتر فهمیدم – از پیش خودم – که این را باید «شیء بٰا لـَذّات» بخوانم. ولی باز هم نفهمیدم که لذات چه ربطی به این شیء دارند. قوهی تخیلم هم زیاد پرکار نبود که تصور درستی از موضوع کنم. بعد یک آقای فیلسوف مزخرف دیگر هم بود به نام «هـُگـُل» که جانم خدمت شما عرض کند که در اواخر عمرش از مسیر خودش منحرف شده بود و این کار را به آنجا رسانده بود که به ناپلئون – که چون از فاتحان بزرگ بود قطعا آدم خوبی بود – گفته بود «مـُطـَلـَّق بر پشت اسب». خب آدم اگر شعور داشته باشد به ناپلئون همچه بیادبیای میکند؟ یک آقای دیگری هم بود به نام شوپنهاور که من اسمش را اصلا به هیچ نحوی نمیخواندم بس که سخت بود و فقط قیافهی اسمش را حفظ بودم و او بس که آدم مزخرفی بود فلسفهاش را بر پایهی «یأس و بدبینی بنیاد نهاده» بود. خب اگر بنا بود مردم بر پایهی یأس و بدبینی بنیاد بنهند که دیگر انقلابیای به هم نمیرسید. یک آقایی هم بود که میگفتند دنبال لذت است و فلسفهاش هم هماین است و برای هماین بهش میگفتند کلبیمسلک – یعنی همآن سگمصّب خودمان – و خلاصه میگفت برای لذت بردن آدم باید فقط یک کار کند و آن این که خودش را بکشد. دیوانه نیستند این آدمها واقعا؟ بعد این شاعران بزرگ ایران زمین هم هر کدام شاهکاری بودند. مثلا یکیشان اسمش شیخ بهایی بود و با این که بهاییها آدمهای درست و حسابیای نبودند، اما این شیخ اتفاقا خیلی آدم درست و حسابیای بود. بعد این آقا برای یک شاعر بزرگ ایران زمین دیگر که دو سه تا اسم هم داشت، از جمله «مولوی» و «مولانا» و «ملای رومی» و «جلالالدین محمد بلخی»، شعری گفته بود. اولش این که: من نمیگویم که آن عالیجناب – هست پیغمبر ولی دارد کتاب خب اولا «عالیجناب» تا جایی که من میدانستم کسانی بودند که در دادگاهها موهای سفیدِ بلندِ پایینْفرخورده داشتند و چکش داشتند و چکششان را روی میز میزدند. اما هر چه آن چند سطر مربوط به ملای رومی را میخواندم، چیزی که بگوید او «عالیجناب» دادگاهی بوده پیدا نمیکردم. بعد هم نمیفهمیدم داشتن کتاب چه ربطی دارد به پیغمبر بودن یا نبودن عالیجناب مولانا. حالا بیت بعد را ببین: مثنوی او چو قرآن مدلّ – هادی ِ بعضی و بعضی را مضلّ کمترین مشکل من در فهم این بیت معنای کلمات «مـَدَلّ» و «مـَضَلّ» بود. خلاصه روزگاری داشتیم. ها! این هم الان یادم آمد. یک آقایی بود در میان «مخترعان بزرگ» به نام بنجامین فرانکلین که موقع قدم زدن در خیابان «میلهی برقگیر» را اختراع کرده بود. و من هر بار تمام این لیست مخترعان بزرگ را دوره میکردم ببینم خود برقگیر را کی اختراع کرده و به جایی نمیرسیدم. عرض کردم که، بچهها مساعدترین آدمها برای سوءتفاهم هستند؛ چه نظری، چه عملی؛ چه عامل سوءتفاهم باشند، چه موضوعش.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۰۶:۴۷
26
نظر
برچسب(های) این متن بهانهی نمکی, حرف؛ نوشخوار آدمیزاد, شوخی, نبش خاطرات
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه
ممی و آلبی
بعد اینشتین نان را برده بود دم در خانهی جناب پروفسور، من خودم الان این صحنه را قشنگ یادم هست که اینشتین دو تا نان دوروخشخاشی گرفته دستش و دارد جلوی در منزل ما در استنفورد این پا و آن پا میکند. به هر حال، جناب پروفسور آن تکه کاغذ را داده بود دست اینشتین و گفته بود «آلبی! من حوصله ندارم این رو رو به راهش کنم. این به اثبات نیاز داره. خودت اثباتش رو ردیف کن و ببر یه مقالهی خوب ازش در بیار، اسمش رو هم بگذار نسبیت و بعد هم توسعهاش بده و اسم توسعهاش را بگذار کوانتوم بعد هم باز توسعهاش بده و اسم این یکی را بگذار نظریهی میدان واحد و اون وقت راز برمودا رو حل کن.»
اینشتین میگوید «آخه ممی! ممی جون! این که نامردی میشه.»
جناب پروفسور با همآن حالت اقتدار معلمیای که داشتند میگویند «نه! کمی زحمت داره. اما تو از پسش برمیآی آلبی. من به تو ایمان دارم بچه.»
بعد اینشتین میگوید «نه ممی جون! منظورم این اه که نامردی اه که من برم کشفیات تو رو به اسم خودم ثبت کنم. تو خودت به پاش زحمت کشیدهای.»
بعد جناب پروفسور میخندند و میگویند «آلبی! تو که کودن نبودی. یعنی فکر میکنی چیزی هم هست که من کشفش نکرده باشم؟ آلبی من ایرانی هستم. اجداد ما ده میلیارد سال نوری قبل از اینها تمام کهکشان رو اتوبان کرده بودند و تمام اسرار علم و دانش رو کشف کرده بودند. من نیازی به این قمپز در کردنها مثل نوبل و اینها ندارم. من یه دونه ریگ میاندازم تو بیابون و توی رود دجله یه صخره میخوره تو ملاجم. این فرهنگ ایرانی اه آلبی. این شعر و ادبیات ما است. این سعدی اه. سعی نکن بفهمیش. تو سر تو جا نمیشه این فرهنگ بزرگ.»
بعد اینشتین رفت و با هماون کاغذپاره شد اینشتین.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۱۲:۴۲
15
نظر
برچسب(های) این متن حرف؛ نوشخوار آدمیزاد, شوخی
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه
گفتی به کی رأی بدهیم؟
به هر حال، اولین ملاک من برای انتخاب رئیس جمهور این است که بکوشد و نیز امکان بدهد تا فقر فرهنگی را بکاهیم یا - در حالت خوشدلانه - از میان ببریم.
اما ملاک دوم. در شرق و غرب ما دو کشور هستند که نه تنها ناامن هستند، که مبدأ ناامنی نیز هستند؛ عراق و پاکستان. افغانستان را نادیده گرفتم، چون انگار کمکم دارد به سمت نوعی ثبات - ولو نه چندآن دلپسند - میرود. عراق را نیز اگر خوشبینانه بنگریم - هر چند نه با سرعت و اطمینان افغانستان - نشانههای مثبتی در خود دارد. اما قصهی پاکستان جدا است. چشم به هم بزنیم، بیعرضگی دولت پاکستان کار را به جایی میرساند که طالبان خونخوار و دیوانهی پاکستانی به حکومت میرسند، و بعد، نخستین آماج تهاجم آنان ما خواهیم بود. این در حالی است که هنوز نتوانستهایم تاوان خون یازده دیپلماتمان را که طالبان در افغانستان کشتند از کسی طلب کنیم. بنا است بنشینیم و صبر پیش گیریم تا طالبان پاکستان نیز با ما هماین معامله و صدها بار بدتر از این را کنند؟
کشورهای قدرتمند در اینگونه موارد تردید نمیکنند، چه با اجازه و حمایت سازمان ملل و چه بی آن، به کشوری که شاید دردسرساز شود حملهی پیشگیرانه میکنند؛ کاری که آمریکا در قبال افغانستان کرد.
کشورهایی که این اندازه از قدرت و قوت را ندارند، پی متحدان و حامیانی در داخل یا خارج آن کشور میگردند که این کار را برایشان بکنند. البته شاه سلطان حسین صفوی هم بود که میگفت فعلا که به ما کاری ندارند. رئیسجمهور بعدی باید تخمینی درست از توان ما در برابر این معضل داشته باشد و تصمیمی درست و به موقع بگیرد. پیش از آن که دیر شود.
پن: طبیعی است منظور این نیست که رئیس جمهور خارج از وظایفش عمل کند. اعلان جنگ جزو وظایف رئیسجمهور نیست؛ اما شناخت کامل و دقیق شرایط و به کار گرفتن تمام توان در اختیارش برای پاسداری از تمامیت ارضی کشور، قطعا وظیفهی او هست.
پن2: احتمالا باید نام این پست را میگذاشتم فکر کردن با یک ذهن نومحافظهکار
پن3: احتمالا لازم نیست یادتان بیاورم که پاکستان بمب اتم دارد. یعنی به قدرت رسیدن طالبتان معنایش رسیدنشان به بمب اتم است.
پن4: این مطلب تا کنون دو نظر گرفته است. به گمان من هر دو نظر مهم هستند. اگر تا اینجا را حوصله کردهای و خواندهای نظرها را هم بخوان.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۲۳:۳۲
8
نظر
برچسب(های) این متن حرف؛ نوشخوار آدمیزاد
۱۳۸۷ آذر ۱۲, سهشنبه
دگردیسی همسایه
سالها پیش همسایه آدمی بود با قیافهی آشنا که وقتی اولین در بعد از دیوار خانهات را میزدی پشتش بود و در را باز میکرد. میرفتی خانهاش شبنشینی و با هم زر میزدید آن قدر که به قول آن آقا زردانتان از کار بیفتد، تهی شود یا چه. حالا همسایه آدمی است ناشناس، آن سوی یکی از این بیشمار دیوار و سقف و کف، که یا تو داری اینترنت او را بالا میکشی یا او اینترنت تو را.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۱۳:۰۹
6
نظر
برچسب(های) این متن حرف؛ نوشخوار آدمیزاد
۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه
جوووووووووووووووون
میپرسم میدانی آخرین بار که چوناین چیزی داشتم چند سال پیش بود؟
و توی دلم قند آب میشود. یعنی این قدر جوان به نظر میآیم؟ بزنم به تخته.
پن: عنوان مطلب را اشتباه نخوانی. نوشتهام جـَـوون. با اوی کشیده.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۰۰:۱۷
6
نظر
برچسب(های) این متن پالپبازار, حرف؛ نوشخوار آدمیزاد
۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه
اين يك خاطره است و ربطی به راديو زمانه ندارد
گفت از كجا معلوم بتوانی؟
گفتم هم الآن با موضوعی كه انتخاب كنی خواهم نوشت.
گفت تداوم هم مهم است. از كجا بدانم هفتهی بعد هم اين توان را و اين اندازه ابتكار را داری؟
گفتم چه كنيم؟
گفت يك ماه هر روز بنويس و به من بده تا بخوانم. اگر يك ماه نوشتی ستون طنز راه میاندازم و به تو میسپرم.
گفتم سلمنا.
يك ماه روزی يك طنز نوشتم و بردم به دستش دادم، در پاكت دربسته. باز میكرد و میخواند و میخنديد و میگفت قيافهات چه آشنا است. بالاخره بعد از يك ماه گفت باشد. بنويس. و گفت يادم آمد قيافهات شبيه كی است. گفتم كی؟
گفت اول فكر میكردم سعيد مرتضوی.
گفتم جداً؟
گفت اما بعد يادم آمد كه در دانشگاهی كه میرفتم يك همخوابگاهی بود بسيار شبيه تو.
گفتم چه خوب.
دكمهی پيرهنش را باز كرد و ترقوهاش را نشان داد و گفت میبينی؟ شكسته. همآن دوستی كه شبيه تو بود شكستهاستش.
شروع كردم نوشتن. طنز نوشتن برای دبير تحريريهای كه اين همه روحيهی طنز پنهان دارد و اينهمه ظريف است، آسان نبود. يك هفته كه گذشت، سعيد ليلاز شد سردبير. يك بار سهنفری نشستيم و حرف زديم. دوست داشت خم شوم، شاخ شدم، خوشش نيامد. ظاهرا تحويلم گرفت اما دانستم كه خوشش نيامده. فردايش مطلبم چاپ نشد. زنگ زدم پرسيدم مشكل چی است؟
جنانصفت گفت حروفچين مطلب را گمكرده است. گفتم من كه فايل داده بودم. گفت همآن فايل گم شده است. فردا هم صفحهآرا مطلب را گم كرد. پسفردا هم معلوم نبود كی گمكرده است. اما قطعا گم شده بود. روز چهارم رفتم به ديدنش. نشسته بودم پيش جنانصفت، ديدم كسی رفت پيش ليلاز. همه به من نگاه كردند. پرسيدم كی بود؟ گفتند نبوی، ابراهيم نبوی.
میگويند گفته بوده چرا ستون طنزت را دادهای به اين بچهی بینام و نشان؟
ليلاز هم گفته بوده چه كنم؟
گفته بوده بده به من.
باز ليلاز گفته بوده تو كه دو تا بيشتر نمیتوانی در روز بنويسی و دو تا را داری و مینويسی.
گفته بوده نترس. اون با من.
ستون را از ليلاز گرفت و داد به شهرام شكيبا. به من حتا هرّی هم نگفتند. يك ماه و نيم هم تلاش كرده بودم كه كرده بودم. شهرام هم حوصله نداشت و يكی دو هفته يك خط در ميان نوشت و بعد ستون تعطيل شد.
اين روزها - بی اين كه بدانم درست است يا نه - میشنوم نبوی زير پای جامی را روفته است و هی ياد اين خاطره میافتم. اين خاطره البته پايان بامزهتری هم دارد. چند سال بعد، نفر اول رشتهی طنز در جشنوارهی مطبوعات شهرام شكيبا بود و نفر دوم مشتركا ابراهيم افشار و من. داور مسابقه هم ابراهيم نبوی، داور مادرزاد.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۱۵:۵۵
5
نظر
برچسب(های) این متن حرف؛ نوشخوار آدمیزاد, نبش خاطرات
۱۳۸۷ مهر ۳۰, سهشنبه
میدونی دنیا پر از چی اه؟
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۱۵:۱۰
6
نظر
برچسب(های) این متن حرف؛ نوشخوار آدمیزاد
۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه
بعدا
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۱۳:۳۹
0
نظر
برچسب(های) این متن حرف؛ نوشخوار آدمیزاد
۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه
آن چوقالف هم من نیستم
رفتم. یک ساعت و نیم توضیح مبسوط داد که کار چه بوده و او چه کرده. آخر کار گفتمش خب؟
گفت بیا کار تبلیغاتش را به عهده بگیر؛ تمام و کمال.
گفتم آدم تمام وقت میخواهد و من نمیتوانم کار تمام وقت قبول کنم. بیا کار را خرد کنیم و برای هر قسمتش کسی را پیدا کنیم.
گفت نه. خودت باید باشی.
گفتم اگر لازم شد چشم. اول ببینیم لازم هست یا نه، بعد.
کار دو قسمت داشت. دو نفر بهش معرفی کردم؛ ب و ج. خصوصیات هر کدام را هم گفتم؛ تواناییهاشان و رگ خوابشان. شمارههاشان را هم دادم و خداحافظی کردم. وقت رفتن باز شنیدم که «مهندس خودت هم اما باید باشی.» از این تعارفها زیاد شنفتهام. میدانم نباید جدی بگیرم.
به ب زنگ زدم و گفتم که الف تماس خواهد گرفت و کارش این است. گمان کنم منتکی گذاشت اول که چون تو ای قبول میکنم و آخر کار جویده جویده تشکرکی هم کرد.
با ج تماس هم نگرفتم. گاهی در جیتاک آنلاین میبینمش. چیزی نمیگوید. چیزی نمیگویم. سکوت مطلق.
چند وقتی گذشت. به الف زنگ زدم که چه کردی؟
گفت با هر دو تماس گرفتهام.
پرسیدم قبول کردند؟
گفت بله.
گفتم مشکلی نیست؟
گفت هنوز که نه.
الان شاید دو ماه گذشته. هیچ کس زنگ نزده بگوید کارشان با هم سر گرفت یا نه. آدم احساس میکند این وسط قدرش قدر یک چوقالف هم نیست.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۰۶:۵۹
2
نظر
برچسب(های) این متن حرف؛ نوشخوار آدمیزاد
۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه
یک آرزو، دو فیلم، سه زن
بعد پانزده سال رفتم به دیدن دوستی در ایلام. دوست و دوستی همیشه عجیب و خوشآیند اند. و چه عجیب بود که او چندان عوض نشده بود و من انگار زیر و رو شده بودم. آه. آه از ماندن. آه از رفتن.
تصویر تفحص در فرزند خاک حتا برای من هم جدید بود. سرنخی از تفحص برونمرزی نداشته بودم.
سه زن فیلم نبود اصلا انگار. یک چیز ولنگ و واز و بی سر و ته. داستانهای بی آغاز و بی انجام و بی معنا. و البته بازیگرهای دوست داشتنی. بازیهای دوست داشتنی هم. رضا کیانیان. شاهرخ فروتنیان. نیکی کریمی با این طراحی لباس قشنگش که خیلی زیباترش کرده بود. (پس چی شد این گشت ارشاد؟ الو....) گاه قابهای رنگی خیلی زیبا. اما فیلم؟ هیهات. هیهات. البته بعضی هم هستند که از پگاه آهنگرانی خوششان میآید؛ یکیش مادرش.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۱۳:۳۸
4
نظر
برچسب(های) این متن حرف؛ نوشخوار آدمیزاد
۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه
دستم را محکم گرفته بود و گریه میکرد
گرفتم. حرف زدنش هم سخت بود. با همان زبان پر گیر و گرهش دعا میکرد و میگفت خدا من را برایش فرستاده. آرام آرام رفتیم. دستم را محکم گرفته بود و دعا میکرد. بالاخره رسیدیم به همت. گفتم «خیابان رو رد کنیم؟» گفت «هماین اولش رو.» دست نگه داشتم جلو ماشینها که راه بدهند و رد شویم. رد شدیم. گفت «من میخوام اینجا تاکسی بگیرم.» بعد پرسید «برام تاکسی میگیری؟» گفتم «بله. کجا میری؟» گفت «سه راه ضرابخونه.» فکر میکردم سه راه ضرابخانه همآنجا است که ایستادهایم. مطمئن نبودم. گفتم لابد اشتباه میکنم. به دو سه تا تاکسی و سواری گفتم «سه راه ضرابخونه.» هماینطور محکم دستم را گرفته بود. کسی نایستاد. دستم را کشید. گفت «چرا میگی ضرابخونه؟» گفتم «خب مگه نمیخوای بری ضرابخونه؟» گفت «ضرابخونه. ضرابخونه. ضرابخونه. ضرابخونه. ضرابخونه هماینجا است.» بعد هم خندید هم گریه کرد. نه پشت سر هم. با هم. گفتم «پس بگم کجا؟» گفت «پاسداران.» گفتم «کجاش؟» گفت «خودم بلد ام.» به چند تا تاکسی گفتم «پاسداران.» دستم هنوز سفت توی دستش بود. کسی نایستاد. باز دستم را کشید. بغض کرده بود. گفت «چرا میگی پاسداران؟» گفتم «کجا بگم؟» گفت «ضرابخونه. ضرابخونه. ضرابخونه که هماین جاس. ضرابخونه.» و گریه افتاد. دستم را محکم گرفته بود و گریه میکرد. گفتم «چرا ناراحت ای؟ مگه نمیخواستی بری ضرابخونه؟ خب رسیدیم. هماینجا است.» گفت «نه. میخوام برم. با تاکسی برم.» گفتم «کجا؟» گفت «پمپ بنزین.» پرسیدم «کدوم پمپ بنزین؟» گفت «پمپ بنزین. پمپ بنزین. پمپ بنزین.» و پمپ بنزین تو دهانش خمیر شد و خمیر شد. بعد داد زد «برم پمپ بنزین چی کار کنم؟» گریه میکرد. دستم را سفت چسبیده بود. آب دهانش میپاشید توی هوا هماینطور که هوار میزد. گفتم «باشه. نرو پمپ بنزین. کجا میخوای بری؟» باز گفت «پمپ بنزین.» اما نه مثل کسی که مقصدی را میگوید. مثل کسی که دارد مفهوم پیچیدهای را توی ذهنش مرور میکند. و کم کم پمپ بنزین توی دهانش تغییر شکل داد به بانک مرکزی. گفت «میخوام برم بانک مرکزی.» گفتم «بانک مرکزی اینجا نیست که.» با دستش سمت آتشنشانی را نشان میداد و میگفت «چرا. اوناها.» گفتمش «بانک مرکزی تو فردوسی اه. اون ور باید وایسی.» گفت «نه. توپخونه است.» و «توپخونه» گفتن داغ دلش را تازه کرد. «ضرابخونه. ضرابخونه.» باز دستم را محکم گرفته بود و گریه میکرد. بعد یکباره معجزه شد. دستم را رها کرد و خودش را کشاند طرف ماشینی که توی ترافیک ایستاده بود. من هم آرام راهی را که آمده بودم برگشتم. رفتم آن طرف خیابان. جایی رفتم که من ببینمش و او نبیندم. زنگ زدم صد و ده. کسی جواب نداد. قطع کردم. صد و سی و هفت را گرفتم. خیلی معطل شدم. چهار پنج دقیقه. وقتی داشت تلفن آسیبهای اجتماعی را میداد، طرف سوار ماشین شده بود و داشت میرفت.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۲۱:۵۳
3
نظر
برچسب(های) این متن ای خدا ای فلک ای طبیعت, حرف؛ نوشخوار آدمیزاد, غمگنانه
۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه
مهندس با سمند
بچهی سلیمانیهی عراق. ندانسته بود کی آوردهاندش ایران. گفت نه پدر دیده نه مادر. پنج سال پیش از کرمانشاه آمده تهران. وقتی گفتند مسافرکشی مجوز میخواهد، رفته برای سمندش مجوز خطی بگیرد. سوءپیشینه داشته و نباید میدادهاندش. توی تاکسیرانی، آن که امضای آخری دستش بوده، کشانده استش توی اتاق و هزار بار قسمش داده که آدم شود و آبروریزی نکند. این هم قسم خورده و قول داده. مجوزش را دادهاند. کارت سوخت هم گرفته بوده با سهمیهی هشتصد لیتر در ماه. رفته بود توی یک برج نسبتا گران کنار همت یک آپارتمان رهن کرده بود؛ پارسال به قیمت بیست و دو میلیون تومان و نمیدانم چه قدر اجاره. خانمش پیش همسایهها صدایش میکند مهندس. تابلو و خط ماشینش را هم مغناطیسی گرفته بود که بتواند قبل خانه آمدن برشان دارد و مهندس بماند. یک روز با پسرداییش و یکی دیگر میروند چیتگر عرق میخورند. وقت برگشتن دو تا دختر دست نگه میدارند و این هم سوارشان میکند. پسرداییش و رفیقش با دخترها گرم میگیرند و اول خوششان میگذرد. بعد کمکم ناز دخترها و خشونت آن دو تا بیشتر میشود و دعوا بالا میگیرد. این به کردی به پسرداییش و رفیقش میگوید ماشین من تاکسی است و بیخیال شوید و از این حرفها. گوش نمیکنند. میزند کنار و دخترها را پیاده میکند. هفتهی بعد از شکایات تاکسیرانی میخواهندش. دخترها شکایت کرده بودند که به ما متلک گفته. میرود که حاشا کند. میخواسته بگوید مردها و زنها هر دو مسافر بودهاند و من زورم به آنها نرسیده اینها را پیاده کردهام که دعوا تمام شود. میفرستندش اتاق همآن که قسمش داده بوده آدم شود. تا میرود تو طرف دو تا فحش خواهر مادر میدهد و میگوید من نگفتم تو همچین و همچون آدم نمیشوی؟ این هم قاطی میکند و میزند لب و لوچهی طرف را میترکاند. خون میپاشد به در و دیوار. ماشین را بازداشت میکنند و زنگ میزنند پلیس و خلاصه کار بالا میگیرد. یکی میآید و یواشکی حالیش میکند که آن خانم که شکایت کرده فامیل هماین آقایی است که کتکش زدهای. خلاصه کارت سوخت و تابلو و مجوز خطیش را میگیرند و با ریش سفیدی ردش میکنند برود. حالا شده بود آوارهی خیابان. میگفت صبح از همسایه 24 هزار تومان قرض کردهام رفتهام ساعت شش صبح بنزین زدهام و تا حالا (ده شب) دارم سگ دو میزنم؛ 27 هزار تومان کار کردهام. زنم هم یک لیست داده دستم که پوشک بخر با شیرخشک و نمیدانم چه. میگفت باز فردا صبح پول ندارم بنزین بزنم. میگفت یک آشنا پیدا شده توی میدان ترهبار کار میکند. گفته سمندت را بفروش یک زامیاد بخر بیا پیش خودم. خودم روزی چهل پنجاه هزار تومان کار برایت جور میکنم. سهمیهی بنزین هم که دارد حسابی. به زنش گفته بود. زنش گفته بود اگر سمند را فروختی دیگر برنگرد خانه. اگر نباشی می گویم مهندس نیست. مرده. اما اگر با زامیاد بیایی بگویم مهندس سمند ندارد با وانت کار میکند؟ تف و لعنت میکرد به دختره.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۲۰:۵۹
1 نظر
برچسب(های) این متن حرف؛ نوشخوار آدمیزاد
۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سهشنبه
نظم امرکم
وقتی به خانه برگشته بود، دیده بود قبض موبایل من را پست آورده است.
موبایلم وصل شد؛ ساعت دو و شش دقیقه.
اساماس رسید که مشترک گرامی! موبایل شما یکطرفه شده، اگر پولش را ندهید ظرف یک هفته کاملا قطع میشود؛ ساعت سه و چهل و پنج دقیقه. یعنی؛ حدود بیست و چهار ساعت بعد از یکطرفه شدن و یک ساعت و چهل دقیقه بعد از وصل مجدد.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۱۵:۴۶
6
نظر
برچسب(های) این متن ای خدا ای فلک ای طبیعت, حرف؛ نوشخوار آدمیزاد, نبش خاطرات
۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه
دیدار بعد از سالها آرزومندی
سالها بعد در سریال امیرکبیر، آن صدا تجسد پیدا کرد. نقشی فرعی در سریال بود به نام «مادام حاج عباس». خانمی بود نقاش، فرنگی، جاافتاده، زیبا، خوشاندام، که زن حاج عباس - یکی از درباریان ایرانی - شده بود.
بعدها باز در سریالهای دیگری دیدمش و دانستم اسمش شمسی فضلاللهی است و همیشه صدایش را دوست داشتم و آرزو داشتم ببینمش و بگویمش که صدایش چه قدر دوست داشتنی بود در آن روزهای کودکی.
چند سال پیش که باز در تلویزیون پیدایش شد دیدم دیگر از آن اندام باریک و آن تر و فرزی چیزی نمانده. چاق شده بود، آن قدر که فقط از صدا شناختمش. اما هنوز هم همآنقدر شاداب بود. روح هنوز هم جوان جوان مانده بود.
چند وقت پیش، برای برنامهای تلویزیونی متنهایی سفارش داده بودند که نوشتم. دعاهایی برای ماه رمضان که احتمالا سحرخیزها خواهند شنید. متن را باید گوینده بخواند و احتمالا زیرش هم تصویرهایی خواهد بود که نمیدانم چیست. اول کار صحبت از دانیال حکیمی و نیکو خردمند بود. یک بار هم حدود چهل دقیقه با دانیال حکیمی تلفنی صحبت کردم که کشت من را. نگاهش این بود که متنها بچگانه اند و کسر شانش بود که بیاید و بخواندشان. به هر حال قرار ضبط صدا دائم روز به روز جابهجا شد و جابهجا شد و هی اسم آدمها رفت و اسمهای دیگر آمد و باز اسمهای دیگر رفت و اسمهای قبلی برگشت و من دیگر تقریبا داشتم فراموش میکردم که آقای تهیهکننده اساماس زد که فردا ضبط صدا است؛ بی هیچ توضیحی که کی خواهد خواند و چه شد و چه نشد. فقط آدرس بود و ساعت.
رفتم سر ضبط، یک استودیوی بسیار کوچک با عوامل مودب و کاربلد و شمسی فضلاللهی که تویش نشسته بود و از گرما عرق میریخت. (توی استودیو کولر روشن نمیکنند که صدا ندهد). از دیدنش چه قدر جا خوردم.
اما شمسی فضلاللهی وقت ضبط:
- هر توضیحی که میدادم با دقت گوش میکرد و به کار میگرفت. نه رو ترش میکرد نه ندیده میگرفت.
- بعد از خواندن هر قسمت میپرسید ایرادش کجا بود؟ میگفتیم خوب بود. میگفت نه. ایراد بگیرید. بگید.
- بر خلاف نگاه من به متنها، که دلم میخواست تخت و بیروح بخوانندشان، خیلی با احساس و شکوه تئاتری میخواند. یکی دو بار اشاره کردم که فتیله را بکش پایین، کشید اما این کجا و آن کجا. گفتمش خواندنت مثل بازی سر لارنس الیویه است. سبک داری و نمیشود دستکاریش کرد. پس راحت باش و هر طور خودت دوست داری بخوان. خوشحال شد و خیلی

- یکی از قسمتها خیلی مشکل بود. گفتم اگر لازم است متن را دستکاری کن تا بتوانی راحت حسش کنی و بخوانی. تشکر کرد و گفت اگر لازم شد دستکاریش میکند. اما بی هیچ تغییری خواند. برایش کف زدم.
- کل کار در کمتر از دو ساعت تمام شد. بس که دقیق و حرفهای بود این خانم.
بعد از ضبط:
- برایم گفت یوگا کار میکند و دربارهی ذن میخواند و گفت وقتی آدم این متنها را میبیند نزدیکی دینها را حس میکند.
- به مناسبت از وضع فرهنگی دربار هخامنشی برایم گفت و از تئاتری که اسکندر در همدان ساخته بود و دیدم هم کتاب خوانده و هم از خواندهها و دیدههایش به تحلیل رسیده.
- خلاف جسمش که دیگر بسیار پیر شده بود و هیچ شباهتی به مادام حاجعباس نداشت، روح همآنقدر شاد و جوان و امیدوار بود و البته، احتمالا به اقتضای سنش، بسیار علاقهمند به معنویت.
- مثنوی میخواند و قصهها را میشناخت. قول و قصهی آهوی مستکنندهای در مثنوی را برایم بازگفت که به شکارچیش گفت «تو فقط به این دنیا اومدهی که من رو شکار کنی؟ کار دیگه نداری؟»
و هر چه کردم نتوانستم بگویمش که چه قدر بچگیم را شاد کرده است.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۱۰:۳۰
12
نظر
برچسب(های) این متن حرف؛ نوشخوار آدمیزاد, نبش خاطرات
۱۳۸۷ شهریور ۵, سهشنبه
ماءالشعور (1)
بارها شده. میروم دکتر؛ برای معدهام، برای دردهای ديگر؛ چه مزمن چه حاد. دکتر عزيز اصلا حال نمیکند من را نگاه کند يا دست بزند. من برايش يک کوفت کثافتی هستم که بايد زودتر از مطب بيرونم کند. نمونهاش دکتر ارتوپدی که امروز زحمتش دادم. اتاقش خالی بود. حتا مگسی هم نبود که بپراند. گفتم بازوی چپم و شانهی چپم درد میکند. گفت بازو يعنی کجا؟ نشانش دادم. بعد پرسيد چند وقت است؟ خواستم جلو بروم اشاره کرد همآنجا که هستم بمانم. از همآنجا گفتمش سه ماه. بعد پرسيد آن يکی چند وقت است درد میکند؟ گفتم شش روز. داشت نسخه مینوشت. گفت اين که در يک زمان درد گرفتهاند نشان میدهد که به هم مربوط اند. گفتم يک زمان؟ يکی سه ماه پيش است و يکی شش روز. گفت اما هر دو سمت چپ هستند. و پيروزمند لبخند زد. گفتم خب از چي است؟ گفت بايد بروی پيش جراح مغز و اعصاب. آمپول زدهای؟ گفتم بله. زحمت نکشيد حتا بپرسد چه آمپولی. گفت پس ديگر آمپول نمینويسم. مسکن بخور. درد میکند ديگر. دست درد میگيرد. و اشاره کرد که گورم را گم کنم.
پن: اين هم سايت ديدهبان حقوق مشتری. گمان کنم به نهضت محمود و دوستان مربوط شود.
این را
کاف عین
گذاشت اینجا. حدود ساعت
۲۰:۵۰
2
نظر
برچسب(های) این متن ای خدا ای فلک ای طبیعت, حرف؛ نوشخوار آدمیزاد, غمگنانه