‏نمایش پست‌ها با برچسب زبان و زبان‌شناسی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب زبان و زبان‌شناسی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

آن‌چه علم نمی‌گوید

علم با ما به زبان گزاره‌ها حرف می‌زند. اگر استعاره را کنار بگذاریم، در علم سر و کار ما با گزاره‌ها است، نه با جمله‌های امری.
این گزاره‌ها خود سه نوع هستند؛ گزاره‌های جزئی، گزاره‌های کلی، و گزاره‌های شرطی.
گزاره‌ی جزئی مثل این که «اورست بلندترین قله‌ی کره‌ی زمین است.» و گزاره‌ی کلی مثل این که «آب خالص - هر آب خالصی - در شرایط متعارف در صد درجه‌ی سانتیگراد به جوش می‌آید.» و گزاره‌ی شرطی مثل این که «اگر بخواهیم گلوله‌ای را بالاتر از سطح زمین رها کنیم و با سرعت 14 متر بر ثانیه به زمین بخورد، باید این گلوله 10 متر از زمین فاصله داشته باشد».
اگر کسی ادعا کند «فیزیک می‌گوید "گلوله‌ها را از ارتفاع ده متری سطح زمین رها کنید".» به او می خندیم. او در واقع مطلوب خودش را که سرعت چهارده متر بر ثانیه‌ی گلوله حین برخورد با سطح زمین است، کنار یک گزاره‌ی شرطی علمی گذاشته است و نتیجه را به نام علم به ما غالب می‌کند.
عجیب است وقتی کسی ادعا می‌کند «اقتصاد می‌گوید "باید نرخ سود بانکی را به فلان برسانیم".» یادمان می‌رود که اقتصاد این را نگفته است، اقتصاد در نهایت گزاره‌ای شرطی به ما می‌دهد که می‌گوید «اگر می‌خواهید تورم بهمان شود، نرخ سود بانکی را به فلان برسانید». ظاهرا این خطا به این دلیل پدید می‌آید که انگار خواسته‌های ما از بعضی علوم (احتمالا انسانی) مثل اقتصاد، یک یا چند خواسته‌ی ساده و مطابق خواست همگانی است.
درست، غلط، بکن و نکن در حیطه‌ی علم نیستند. آن‌چه شما - مثلا - در ریاضی می‌بینید، که می‌گوید فلان عملیات ریاضی درست یا غلط است، درباره‌ی مهارتی کاربردی است، نه درباره‌ی علم ریاضیات. ما در حیطه‌ی مهارت (مطابق فرض هم‌آن خواست همگانی که مهارت در حساب دهدهی است) می‌گوییم 2+3=10 غلط است. اما در حیطه‌ی علم می‌گوییم ارزش این گزاره در دست‌گاه حساب دهدهی 0 است و در دست‌گاه حساب پنج‌پنجی 1 است.
این‌ها همه مقدمه بود تا بگویم نتیجه‌ی بررسی علمی زبان، گزاره‌هایی علمی است. این گزاره‌ها به ما نمی‌گویند فلان رفتار زبانی درست یا غلط است، یا نمی‌گویند فلان رفتار زبانی را بکنید یا نکنید. این گزاره‌ها حداکثر گزاره‌هایی شرطی هستند، که به ما توان پیش‌بینی نتایج رفتارهای زبانی را می‌دهند.
در کنار علم زبان‌شناسی فنی هم هست به نام برنامه‌ریزی زبانی درست مثل برنامه‌ریزی اقتصادی در کنار علم اقتصاد. برنامه‌ریزی زبانی داده‌های علمی زبان‌شناسی را کنار خواسته‌های اولیه(ی احتمالا همگانی) می‌گذارد و به ما می‌گوید چه کنیم یا چه نکنیم، اما این چه کنیم و چه نکنیم‌ها باز در حیطه‌ی هم‌آن خواسته‌ها اعتبار دارند. برنامه‌ریزی زبانی برای جامعه‌ی زبانی‌ای که دغدغه‌اش هم‌سخنی با فارسی‌زبانان گذشته است، دستورهایی دارد، برای کسی که دغدغه‌اش هم‌سخنی با فارسی‌زبانان ام‌روزین جهان است، توصیه‌هایی دیگر، و برای کسی که دغدغه‌اش تبدیل زبان فارسی به زبانی کارآمد برای گفت‌وگوی سریع و دقیق روزمره است توصیه‌هایی دیگر از آن دو، و برای کسی که دنبال تبدیل زبان فارسی به زبان علم است، توصیه‌هایی متفاوت از این سه.
تصور ساده‌دلانه و زرنگ‌خانی‌ای هم هست که می‌گوید خب، من همه‌ی این‌ها را با هم می‌خواهم. دو اشکال در میان است، اول این که اغلب بعضی از این خواسته‌ها با بعضی دیگر نمی‌سازند و دیگر این که حتا اگر با هم بسازند هم، ترتیب اولویتی نیاز است، که هر ترتیب اولویتی خود نتایجی متفاوت با ترتیب‌های دیگر را در پی دارد.
خوش‌بختانه اگر کسی در وبلاگش یا کتابش بنویسد یا در سخن‌رانی‌ای بگوید که مثلا اقتصاد می‌گوید باید تورم به سه درصد برسد، مردم نمی‌روند رفتار اقتصادیشان را مطابق فرموده‌ی او تنظیم کنند، زندگی اقتصادیشان را دامه می‌دهند. اما در مورد زبان کافی است آدمی که کمی ذوق ادبیات در خودش می‌بیند - و گاه حتی زبان فارسی را آن‌قدر بلد نیست که جمله‌هایش را طوری بگوید که منظورش را به مخاطبش برساند - حرفی بزند، تا دیگران گمان کنند گفته‌اش وحی منزل است. خصوصا اگر این آدم دستی هم در ادبیات (وجه کاربردی زبان، چیزی شبیه بازرگانی در مقایسه با اقتصاد) داشته باشد؛ که نور علی نور، هم خودش و هم دیگران او را صاحب‌نظر می‌بینند.
عیبی هم ندارد. فقط یادمان باشد برنامه‌ریزی زبانی چند مقدمه لازم دارد:
1. اشراف به کل مسائل زبان، نه دغدغه در یک زمینه‌ی خاص، مثلا سره‌نویسی.
2. توان تفکیک بین گزارش و دستورالعمل و و تحمیل نکردن اقتضائات یکی به دیگری.
3. داشتن توان برای اجرای برنامه‌ی زبانی مورد نظرش، یا توان علمی برای مذاکره با آنان که این توان را دارند.
باز با تمثیل اقتصادیش، مردم خیابان را جلوی مجلس به تظاهرات نکشد که فلان برنامه اجرا شود، یا نگوید بروید معاملاتتان را آن‌طور که من می‌گویم تنطیم کنید، بل‌که معقول از برنامه‌اش دفاع کند. از بخش علمیش علمی دفاع کند و از بخش توصیه‌ایش هم عقلانی.
قاعدتا خواننده متوجه است که این بحثی بود درباره‌ی زبان‌شناسی و آن‌چه در اقتصاد و فیزیک و ریاضیات گفتیم مثال بود و گاه اصلا دقت نداشت.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

شین زائد و زشت؟

قبلا هم از زبان فارسی و متولیان رنگ‌رنگش حرف زده بودم، مایه‌ی رنجش شده بود. این بار سعی می‌کنم لحنم را ملایم‌تر کنم، بل‌که غرض نیاید و هنر پوشیده نشود و حجاب از دل به سوی دیده نشود و قس علی هذا.
این مطلب را بخوانید، از درازگویی‌ها و تمهیدات مرعوب‌کننده‌ی متن که بگذریم، دو مدعا دارد، اول استفاده از «هست» و مشتقاتش را به جای «است» و مشتقاتش ناروا می‌داند، و دیگر این که به گمانش افزودن «ش» به «هست» و ساختن «هستش» کریه است.
تا جایی که آقای زراعتی دارد سلیقه‌اش را می‌گوید دعوایی نیست. هر کس حق دارد سلیقه‌اش را ابراز کند، جار بزند، و تبلیغ کند. اما عجیب است که همه گمان می‌کنند سلیقه‌شان درست است. انگار کسی که بستنی توت‌فرنگی دوست دارد بگوید «بستنی توت‌فرنگی درست است و بستنی نسکافه غلط است». خب عزیزم در چون‌این شرایطی محتوای گفتار شما است که غلط است.
درباره‌ی «هست»، دکتر محسن ابوالقاسمی در صفحه‌ی 37 «ماده‌های فعل‌های فارسی دری» نوشته:
در فارسی میانه -h به عنوان ماده‌ی مضارع برای فعل budan به کار می‌رفته است.
و بعد فعل مضارع را این طور صرف کرده است:
h-em
h-e
ast
h-em
h-ed
h-end
و افزوده:
ast بازمانده‌ی asti ایرانی باستان است و [...] در فارسی دری «(ا)ست» و «هست» ماده فرض شده و از آن دو، «(ا)ستم»، «(ا)ستی» و ... «هستم»، «هستی» و ... ساخته شده‌اند.
بنا بر این، از نگاه تاریخی، «هست» و «است» تلفظ‌های مختلف یک واژه و هم‌معنا بوده‌اند. این که فارسی‌زبانان از این امکان استفاده کرده‌اند و «هست» را به معنایی مجردتر (وجود داشتن) گرفته‌اند و «است» را به معنایی زبانی‌تر (فعل ربط) نشان عقل سالم و ذوق کارآمد کاربران زبان فارسی است. اما اگر ام‌روز کاربران زبان ترجیح می‌دهند در مواردی این تفکیک را رعایت نکنند، این بیش از این که آنان را سزاوار شماتت کند، نشان می‌دهد حیطه‌ی کاربرد ام‌روزین زبان فارسی، کم‌تر با مفاهیم مجرد سر و کار دارد، یا به هر دلیل دیگری (مثل گرایش به فعل‌های مرکب ساخته شده از «وجود») نیازش به این تفکیک رفع شده است.
در چون‌این شرایطی مردم خردمند، به جای پرخاش کردن و زشت و ناپسند و کریه نام دادن این رفتار، باید شرم‌سار باشند که چرا خود زودتر متوجه این نشده و از مردم عامی ممنون باشند که با رفتار طبیعی خود، این بی‌توجهی آنان را جبران کرده‌اند.
ماجرای «ش» هم از هم‌این نوع است. در صرف زبان فارسی معاصر، سوم شخص مفرد (چه مضارع و چه ماضی) شناسه ندارد. به قول زبان‌شناختیش فعل سوم شخص مفرد را با «شناسه‌ی صفر» می‌شناسیم. این شناسه‌ی صفر نوعی صرفه‌جویی زبانی است. انگار از میان شش نفر به پنج نفر کارت شناسایی بدهید و بگویید ششمی هم که کارت ندارد، معلوم است که کورش است. حالا انگار گروهی از فارسی‌زبانان - که بنا به گزارش آقای زراعتی کم هم نیستند - ترجیح می‌دهند برای سوم شخص هم شناسه به کار ببرند، اتفاقا باز هم حسن سلیقه داشته‌اند و از ضمیر ملکی سوم شخص مفرد به جای شناسه استفاده کرده‌اند. چرا حسن سلیقه؟ چون این شناسه هم بی توضیح اضافه‌ای من و شما را که تا حال این شکل صرف را ندیده‌ایم متوجه مقصود (صرف سوم شخص با شناسه) می‌کند، هم امکان تداخل بین دو وظیفه‌ی این «ش» در عمل صفر است. من اگر جای آقای زراعتی باشم، به جای توهین و تحقیر مردم، تمام ادب و احترام و بزرگ‌داشتی را که ازم برمی‌آمد نثارشان می‌کردم.
شاید بد نباشد او به جای معلم دیگران شدن، کمی به نثر هم‌این نوشته‌اش بپردازد. دقت کند، به مخاطبش احترام بگذارد، و سرسری ننویسد. وقتی می‌خواهد از «یکی از این ویروس‌ها» حرف بزند، حواسش باشد و در جمله‌ی قبل ویروس را هم‌راه یای وحده نیاورد. یا در نوشتن متنی که از نگاه خودش برای آموزش ما نوشته است، کمی تلاش کند و طوری بنویسد که دومین جمله‌ی متن بیش از نود کلمه نداشته باشد.
من هم به شیوه‌ی او آخر متنم یک نمایش باشکوه عذرخواهی می‌گذارم. آقای زراعتی عزیز، ببخشید که از متن تحقیرکننده و ارعاب‌کننده‌تان، از امضای با تاریخ میلادی و شهر اروپاییتان نترسیدم. می‌دانم که تلاش زیادی کرده بودید. عیب از من است که از این چیزها نمی‌ترسم.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

لپتاپ یا لبتاب؟

زیاد دیده‌ایم که آدم بی‌سوادی کلمه‌ای را «غلط» تلفظ می‌کند و این خطایش مایه‌ی تفریح باسوادها می‌شود. نمونه هم بسیار است، از /telvizun/ تلفظ کردن تله‌ویزیون گرفته تا /bisgewid/ تلفظ کردن بیسکویت و حالا هم /labtāb/ تلفظ کردن لپتاپ.
در بررسی فرآیندهای آوایی (Phonological Processes) می‌بینیم در همه‌ی زبان‌ها کاربران - بی این که فحش بشنوند یا خجالت بکشند یا بگویندشان بی‌سواد - در تلفظ واژه‌ها تغییر می‌دهند تا بتوانند راحت‌تر تلفظشان کنند. این تغییر نیازی نیز به مجوز یا تصویب افراد خردمند و نهادهای رسمی ندارد؛ چرا که قرن‌ها است که این تغییرات رخ می‌دهند اما بررسی علمی زبان کم‌تر از سیصد سال قدمت جدی دارد و فرهنگستان‌های زبان نیز سال‌مندتر از این‌ها نیستند. هیچ کدام از کسانی که به /labtāb/ تلفظ کردن دیگران می‌خندند حاضر اند به جای برف و تلخ بگویند /vafra/ و /taxl/؟ بله زمانی این دو را وفره و تخل تلفظ می کرده اند، اما چون این تلفظ‌ها سخت بوده به جایش برف و تلخ را نشانده‌اند و چه خوب هم کرده‌اند.
این کار راحت کردن تلفظ روش‌های بسیاری دارد که آدم‌های بی‌کاری که به‌شان می‌گویند زبان‌شناس این‌ها را فهرست کرده‌اند و اسمشان هم‌آن فرآیندهای آوایی است که گفتم؛ یکی از این فرآیندهای آوایی ناهم‌گون‌سازی (Dissimilation) است. وقتی دو واج نزدیک هم (واج یعنی چه؟ تعریف تخصصیش را بی‌خیال شوید، واج تقریبا یعنی صدا، صوت، آوا) خصوصیات تلفظی‌ای مثل هم دارند و این شباهت خصوصیت‌ها تلفظشان را سخت می‌کند، یکی را (معمولا دومی را) کمی عوض می‌کنند. آن قدر که آن خصوصیت مشترک را ازش بگیرند و تلفظ را آسان کنند. مثالش هم‌این که وقتی عصا کشیده و اتو قورت داده نباشیم، به جای /masxare/ می‌گوییم /masqare/. اگر هم مسغره برایتان مثال مسخره‌ای است و دلیل نمی‌شود، یک مثال کلاسیکش واژه‌ای است که در یونانی باستان /epta/ بوده و در یونانی امروز /efta/ شده است. اگر حتا یونانی هم کلاس ندارد، مثال انگلیسیش /fader/ در انگلیسی میانه است که به /faðer/ در انگلیسی امروز بدل شده است.
خلاصه این ناهم‌گون‌سازی در شرایطی که تلفظ بر اثر شباهت سخت باشد پیدایش می‌شود و مشکل ما را حل می‌کند. برای دانستن این که شباهت یعنی چه، البته خود حس جمعی آدم‌ها قاضی خوبی است، اما روشی هم در کار هست. هجده خصیصه‌ی آوایی هست که هر واج زبان فارسی می‌تواند داشته باشد یا نداشته باشد؛ یعنی واج‌های فارسی با این هجده خصیصه مشخص می‌شوند. و /p/ و /t/ در برابر هفده تا از این هجده خصیصه شبیه هم رفتار می‌کنند. این یعنی این دو واج به حد مرگ‌باری شبیه هم اند و تلفظ پشت سر همشان سخت است. البته برای فهمیدن سختی تلفظ این همه داستان بافتن لازم نبود. هر آدم سالمی می‌تواند یک بار بگوید /laptāp/ تا ببیند تلفظش چه کابوسی است. اما چه کنیم که بعضی آدم‌ها هم هستند که موضوع را فقط این طوری متوجه می‌شوند. به هر حال، /b/ واجی است که بسیار به /p/ نزدیک است اما در عمل با /t/ درچهار خصیصه‌ی آوایی متفاوت است و با /p/ در سه خصیصه. استفاده از /b/ به جای /p/ در این جا بسیار هوش‌مندانه و حل‌کننده‌ی مشکل است. به قول متخصص‌ها /b/ سخت (Tense) نیست، واک‌دار (Voiced) است و دمش (Aspiration) نیز ندارد. هم‌این سه خصوصیت کافی است که تلفظش را قبل از /t/ آسان‌تر از /p/ کند. حالا تلفظ کنید /labtāp/ و از سادگیش لذت ببرید.
یکی دیگر از فرآیندهای آوایی هم هست که بر خلاف اولی اسمش هم‌گون‌سازی (Assimilation) است. وقتی دو واج نزدیک هم شبیه هم نباشند و این شبیه نبودنشان تلفظ واژه را مشکل کند، هم‌گون‌سازی شبیه همشان می‌کند. هم‌گون‌سازی انواع مختلفی دارد، اگر این شبیه شدن معنایش در واقع عین هم شدن دو واج باشد، اسمش هم‌گون‌سازی کامل است، مثل بدتر که با خیال راحت /battar/ تلفظش می‌کنیم. بقیه‌ی انواع هم‌گون‌سازی باشد برای وقت و حوصله‌ای دیگر. الان ببینید که تبدیل /p/ دومی به /b/ نیز یک هم‌گون‌سازی کامل است.
حالا دیگر می‌دانیم که می‌شود لپتاپ را /labtāb/ تلفظ کرد و این تلفظ هیچ هم خنده ندارد. در واقع اگر منصف باشیم، کار کسانی که این همه به خودشان آزار می‌دهند و دوبار سختی تلفظ را - که این سخت بودن ملاک علمی هم دارد - بی دلیل بر خودشان هم‌وار می‌کنند، بیش‌تر شایسته‌ی لقب خنده‌دار است.
این لینک‌ها هم مفید اند احتمالا: هم‌گون‌سازی در ویکیپدیا، ناهم‌گون‌سازی در ویکیپدیا، یک مقاله‌ی جالب درباره‌ی هم‌گون‌سازی، اگر گفتی در چه زبانی؟ خصوصیت سختی در ویکیپدیا، خصوصیت واک‌داری، و خصوصیت دمش.

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

تیغ ام؛ شعله ام

علی عبداللهی کارشناس ارشد ادبیات آلمانی است. در وبلاگش شعری از هاینریش هاینه ترجمه کرده است. من آلمانی نمی‌دانم؛ هیچ تقریبا. اما شعر را خوش داشتم. تلاش کردم با کمک هم‌این ابزارهای ترجمه‌ی دم دست فارسیش کنم. این کار علی عبداللهی است که ازش بابت معرفی این شعر زیبا ممنون ام؛ و این که این پایین می‌خوانی کار من است. گمان کنم او گاه در نحو جمله‌ها به متن آلمانی نزدیک‌تر است، اما در واژه‌گزینی و هم‌پا کردن فضای متن با فرهنگ ایرانی خود را از من آزادتر گذاشته است.

تیغ ام؛ شعله ام
در تاریکی نورتان داده‌ام
و نبرد که آغاز شد
من پیشاپیش جنگیدم
پیش‌قراول یگان‌ها

جنازه‌های دوستانم درست گرداگرد من افتاده است
اما پیروز شده‌ایم
پیروز شده‌ایم
اما گرداگردش، جنازه‌های دوستانم افتاده است

در هلهله‌ی نغمه‌های پیروزی
صدای تشییع مویه می‌کند
لیک ما را نه زمان عزاداری هست
نه دماغ آن

باز شیپورها صدا می‌دهند
نبردی دیگر است این--
تیغ ام؛ شعله ام

پ‌ن: نظرها را ببینید. از دوستانی که نظر داده‌اند ممنون ام.

در بند دوم «ش» اضافه است؛
«
پیروز شده‌ایم،
اما گرداگرد، جنازه‌های دوستانم افتاده است».
در بند سوم هم درست‌تر این است «صدای نوحه‌گران تشییع می‌آید».
در هم آن بند سوم
ظاهرا دو سطر پایانی را باید چیزی مانند این می‌نوشتم:
«لیک ما را نه مجال عزاداری است
نه مجال سرور»
در مورد طبل و شیپور هم، ظاهرا Drommeten جمع Drommete است و معنایش هم شیپور (ترومپت) است. شاید علی عبدالهی و دوستانی که نظر نوشته‌اند با Trommel اشتباه گرفته باشندش. شاید هم من اشتباه کنم البته. اما هر چه می‌گردم معنای طبل برای
Drommete پیدا نمی‌کنم.

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

شجاعت افزودن تک‌واژ

اگر به یکی دو منبع درباره‌ی واژه‌ی spam رجوع کنیم، به گزارشی شبیه این می‌رسیم که Spam اولْ نام تجاری نوعی کنسرو گوشت بوده است. کنسروی ارزان و بی‌کیفیت که همه جا – فراوان – پیدا می‌شده. کم‌کم به هر چیزی که زیر دست و پا ریخته بوده، مفید نبوده و خرجی هم نداشته می گفته‌اند spam. نمونه‌ی اصلیش هم نامه‌های تولید انبوهی که به آدرس تک‌تک آدم‌ها می‌آید و در واقع تبلیغ کالا یا انجمن خیریه یا چیزی شبیه آن است. به این ترتیب spam یک معنای عام یافت. بعدتر هم که فرستادن این جور نامه‌ها در اینترنت باب شد، spam هم به فضای مجازی مهاجرت کرد و شد هم‌این که می‌بینیم. نمی‌دانم کشورهای انگلیسی‌زبان فرهنگ‌ستان زبان و ادب انگلیسی دارند یا نه. نمی‌دانم اگر چون‌این فرهنگ‌ستانی هم باشد، کار گزیدن واژه‌های جدید بر عهده‌‌ی او است یا نه. نمی‌دانم اگر چون‌این باشد نیز، این فرهنگ‌ستان واژه نیز تصویب می‌کند یا نه. و نمی‌دانم اگر این هم باشد spam واژه‌ی مصوب هست یا نه. اما حتا اگر وضع هم‌این‌قدر خنده‌دار باشد، کی به تصویب آنان اهمیت می‌دهد؟ واژه پدید آمده و توانایی خود را نشان داده و کاربران زبان به کارش می‌برند.

آن‌چه این میان جالب است، این است که spam در زبان انگلیسی یک تک‌واژ بسیار کوتاه (تک‌هجایی) است. تک‌واژ واحدی زبانی است که نتوان به واحدهای معنادار کوچک‌تر شکستش. امتحان کنیم، نامه‌ای به فرهنگستان بنویسیم و معادلی در این اندازه (یک تک‌واژ یک هجایی) برای یک واژه‌ی غیر فارسی پیش‌نهاد کنیم. یادمان هم باشد که هم‌این که ما به جای یافتن واژه‌های جدید دنبال وضع معادل برای واژگان بی‌یگانه هستیم، نشانه‌ی حال خوب و خوشی در زبان فارسی و متولیان رسمی آن نیست. کسی محلمان نخواهد گذاشت. اگر موی دماغ شویم و پارتی داشته باشیم و لطف کنند توضیحکی به ما بدهند، یادمان می‌آورند که این تک‌واژ یک سیلابی یا سابقه‌ی استعمال در فارسی ندارد و بنا بر این نمی‌تواند یک واژه‌ی فارسی باشد، یا بدتر از آن، چون‌آن که در غیاث‌اللغات یا آنندراج آمده در زبان فارسی – خدا داند چه قرنی – به معنایی جز این به کار رفته است و بنا بر این کاربردش در این معنای جدید پذیرفته نیست.

این یعنی یک بن‌بست رسمی بی‌معنا. در شاخه‌ی اول پاسخ، تک‌واژهای زبان فارسی به سابقه‌ی این زبان محدود می‌شوند. یعنی جلوی زایایی زبان را در سطح تک‌واژها رسما بسته‌اند. در مرحله‌ی دوم، یک گزارش غیرآکادمیک از یک کاربرد احتمالی تک‌واژ در – مثلا – سه یا پنج یا هفت یا ده قرن پیش، مجوزی می‌شود برای سد کردن راه زایایی زبان. مثلا اگر پیش‌نهادمان این باشد که به جای «موتورسیکلت» یا به قول کتاب‌های درسی «موتوسیکلت» بگوییم و بنویسیم «زیل» می‌گویند به شهادت منتهی‌الارب و آنندراج «زَیْل» به معنای «دور کردن از جای و پاره پاره کردن» در زبان فارسی سابقه‌ی استعمال دارد و نمی‌توان آن را به معنای «موتوسیکلت» به کار برد. اما اگر به جای این پیش‌نهاد کنیم به «موتوسیکلت» بگوییم «تیزران‌چرخ» و توضیح پر طول و تفصیلی نیز بنویسیم که سابقه‌ی پیش‌وند «moto» در لاتین و یونانی فلان است و بنا بر این بهترین معادل برای این پیش‌وند «تیزران» است و مقاله‌ی بلندی هم در باب «sycle» در درازنا و پهنای یونان باستان تا انگلیس ام‌روز بنویسیم، و به روی خودمان هم نیاوریم که کلمه‌ی انگلیسی «motorcycle» است نه «motosycle»، ممکن است نامه‌ی شیرین تقدیر و تشکری هم به ما بدهند و از تلاش دانش‌ورانه‌مان در راه اعتلای زبان شیرین و شکرین فارسی که به شهادت اهل تحقیق به بنگاله و جامع کاشغر و مصر و استانبول و آلبانی هم رفته بوده است رسما تقدیر کنند.

اما اگر «زیل» را می‌پذیرفتند، چه امکانات واژگانی‌ای به زبان فارسی اضافه می‌شد؟

موتورسیکلت : زیل / موتورسوار : زیل‌ور / ترک‌نشین : زیل‌نشین / با موتور جابه‌جا شدن : زیلیدن (و البته تبعات این مصدر مانند بزیل و زیلید و ‌می‌زیلم و زیلش و زیلا و زیلیده و مانند آن) / با موتورسیکلت یا موتورسیکلتی (در جای‌گاه صفت؛ مانند ترابری موتورسیکلتی) : زیلی / با موتورسیکلت یا موتورسیکلتی (در جای‌گاه قیدی؛ مانند با موتورسیکلت بردن) : زیلی / پیک موتوری : زیل‌بر

و این حجم واژگان کوتاه و خوش‌دست می‌تواند جایی هم برای نفس کشیدن صرف و نحو فارسی (دست کم دور و بر موتورسیکلت‌ها) باز کند. اما با «تیزران‌چرخ» چه می‌توان کرد؟

این گرایش که نهادهای رسمی در پیش گرفته‌اند که واژگان جدید را با رجوع به واژگان بوده‌ی زبان فارسی و به هم‌این شیوه‌ی پرواربندی بسازند، توش و توان داشته‌ی زبان را از میان می‌برد، در حالی که زبان نه تنها به این توان نیاز دارد بل‌که باید در موقعیت‌های نوپدید تجدید قوت هم کند.

البته کاربر زبان راه خود را می‌رود و جایی که به هر دلیلی (معنایی، عاطفی، آوایی و...) نیازی ببیند واژه می‌سازد. اگر اهل دانش رو ترش نکنند و من را به تخریب زبان شکوه‌مند فردوسی و سعدی متهم نکنند، نمونه‌ی این تلاش واژه‌سازانه واژه‌های نوپدید «غیژ»، «خفن»، «واسه» و مانند آن است. اما چون فرهنگ‌ستان و به تبع او دانش‌آموخته‌های ما دامان کبریای خود را به-گرد-ِاین-واژه‌ها-آلوده نمی‌پسندند، این واژه‌ها نه رسمی می‌شوند و نه مبنای زایایی واژگانی قرار می‌گیرند. زبان فارسی در گفتار و تعارفاتْ باشکوه می‌ماند، اما در عمل مانند عصای موریانه‌خورده‌ی سلیمان سست و ناتوان برجای خود می‌لرزد. آن‌که در ظاهر مدافع زبان است، در عمل زبان را پوک و ناتوان می‌کند و کمک‌های جان‌بخش آن را که در ظاهر لاابالی است، به جرم هم‌این ظاهر لاابالی به مزبله می‌اندازد.

ممکن است کسی بپرسد «پس فرهنگ‌ستان چرت دیگه؟ عقلشان نرسیده اصلا فرهنگ‌ستان درست کرده‌اند؟ الان تو از همه عقلت بیش تر است؟» جواب هر سه سوال را «نه» می‌دهم. فرهنگ‌ستان چرت نیست و آنان که فرهنگ‌ستان ساخته‌اند بی‌عقل نبوده‌اند و عقل هیچ کس از همه بیش‌تر نیست. بحث این است که فرهنگ‌ستان چه می‌کند و چه می‌تواند کند. فرهنگ‌ستان زبان فارسی در شکل فعلیش یک نهاد سدساز است. فرهنگ‌ستان رسما در پی ساختن سد در برابر هجوم واژگان و دیگر محصولات زبانی بی‌یگانه است. فرهنگ‌ستان به طور غیر رسمی سدهایی را که توصیف کردم در برابر پویایی و زایایی زبان ساخته و می‌پاید. فرهنگ‌ستان را در حال فعلیش اگر از بالاتر بنگریم ،می‌بینیم آن‌جا که کار ایجابی می‌کند نیز در عمل این کار ایجابی را جزئی از طرحی سلبی می‌بیند. مثال اصلیش این که معادل وضع کنند تا واژه‌های انگلیسی را از فارسی برانند. و می‌بینیم که عکس‌العمل اجتماعی این‌گونه سلبی کار کردن و با مردم بر سر مهر نبودن، سیل بزرگ جوک‌هایی است که مردم خوش‌ذوق با رجوع به واقعیت یا خیال از واژگان مصوب فرهنگ‌ستان می‌سازند.

اما فرهنگ‌ستان چه می‌تواند کند؟

مردم واژه‌ها و حتا ساختارهای نو را بر مبنای نیاز خود می‌سازند و به کار می‌برند و بر هم‌این مبنا واژگان و ساختارهایی را منسوخ می‌کنند. جامعه‌ای انسانی را تصور کنید که بازاری دارد و هر که هر چه لازم دارد از دیگری که آن را دارد می‌خرد. یکی سیب می‌خورد، یکی سیب می‌کارد و می‌فروشد، یکی چاقو می‌خواهد، یکی می‌سازد یکی هم از شهری دیگر می‌خرد و وارد می‌کند. یکی گرسنه است، یکی هم سنگ‌دان پخته‌ی کلاغ را به اسم گوشت آهو به او می‌فروشد، یکی هم با هم‌آن دستی که در دماغش می‌گرداند پنیر خوب روستاپروردش را می‌کشد و می‌فروشد. این جامعه برای درست کردن این بازار چند چیز نیاز دارد:

  1. اداره‌ی بهداشت
  2. اداره‌ی استاندارد
  3. برنامه‌ریزی در سطح کلان برای تولید
  4. برنامه‌ریزی در سطح کلان برای صادرات و واردات
  5. هم‌آهنگی میان این دو برنامه
  6. فراهم آوردن امکانات اجرایی، تشویقی و حمایتی برای این که مردم این بندها را اجرا کنند.
  7. و...

و فرض کنید اداره‌ای به نام بازارستان هست که:

  1. به مسائل بهداشتی به طرز عجیبی حساس است و تکلیف کرده است کالافروشان برای جلوگیری از انتقال بیماری، از دست‌کش، ماسک، کلاه، شال و عینک استفاده کنند.
  2. تنها به کالاهایی نشان استاندارد می‌دهد که دقیقا مطابق دستورالعمل‌هایی که هم‌این اداره دارد – و میراث نیاکان این جامعه است – تهیه کنند و حاضر نیست هیچ کالای نوآورانه‌ای را بررسی کند.
  3. برنامه‌ریزی کلانی برای تولید ندارد. آن‌چه به این نام نشانمان می‌دهد برنامه‌ریزی نیست، دستورالعمل‌هایی بدون هدف‌گذاری درست است، کلان نیست، بسیار جزئی‌نگر است، مروج و سامان‌دهنده‌ی تولید نیست، کابوس تولیدکننده است.
  4. واردات را جرمی نابخشونی می‌داند که حداقل مجازاتش اعدام است. واردات ماشین‌آلات و مواد اولیه‌ی تولید را تشخیص نمی‌دهد و بنا بر این عکس‌العملی به آن نشان نمی‌دهد. معتقد است کالاهای صادراتیش همه‌ی عالم را تسخیر کرده و به هیچ وجه حاضر به بررسی علمی و میدانی این اعتقادش نیست.
  5. هیچ
  6. هیچ
  7. و... هییییچ

این تمثیل شاید بدبینانه‌ای است که در بطن خود می‌گوید فرهنگ‌ستان چه می‌تواند کند که نمی‌کند. در یک جمله: فرهنگ‌ستان می‌تواند دغدغه‌های خردش را رها کند یا بکاهد و عوض واژه‌های خنده‌دار وضع کردن و دستورالعمل و شیوه‌نامه نوشتن، به کاری بپردازد که به آن برنامه‌ریزی زبانی می‌گویند. برای این برنامه‌ریزی البته چیزهایی لازم است؛ شناخت درست و علمی زبان، داشتن گزارشی از وضع فعلی و نقاط قوت و ضعف آن، هدف‌گذاری و تعیین راه‌برد و یافتن روش‌های اجرایی مناسب و معقول و...

فرض کنید هر یک از ما یک «زیل» به فرهنگ‌ستان پیش‌نهاد کنیم. فرهنگ‌ستان باید بتواند بداند که کدام این «زیل»ها ارزش سرمایه‌گذاری و پروردن دارند، کدام در هم‌آن حد فعلیشان مفید اند و نیازی به حمایت ندارند و اگر یکی دو «زیل» سمی هم در میان هست – البته اگر – آن‌ها را پیدا و حذف کند.


برای این که بدانیم این نگاه فرهنگ‌ستانی متاسفانه تنها در فرهنگ‌ستان محدود نمانده و در تمام نهادهای رسمی و اغلب نهادهای آکادمیک ما حکم‌فرمایی می‌کند این خاطره‌ی مشترک بسیاریمان را یادآوری می‌کنم:

می‌خواهی کالای جدیدی بسازی – فرض کن نوعی کلوچه – و نام جدیدی برایش انتخاب کرده‌ای – «ژیست» مثلا. اجازه نمی‌دهند این نام را بگذاری. ازت می‌پرسند «ژیست یعنی چی؟» و گاهی صریح می‌پرسند «خارجی است؟» اگر بگویی خارجی است یا بگویی مگر لازم است اسم معنا داشته باشد، باید آرزوی تولید «ژیست» را به گور ببری. اما اگر دوستی داشته باشی که بیاید و بگوید در کتاب کشکول مثنـّی نوشته‌ی میرزا احمد ماسوله‌ای جرقوانی آمده که «ژیست در لغت فرس کهن که آن را خسروانی نامند درختی است با برگ‌های بنفش و میوه‌ی سرخ که میوه‌اش در غایت لطافت و خوراک دیوان و سگان و مردم سقلابیه و جبال بهارات است» مشکل حل است یا دست کم رو به حل است. کارمند ساده‌ی آن اداره هم‌این قدر که بتواند جواب سرکوفت بالادستیان و اهل فرهنگ و خرد را بدهد برایش بس است، مشکل البته این است که آن جواب را آسان نتوان داد.

یا مثلا رفته‌ای شرکتی ثبت کنی. از تو ورقه‌ای می‌خواهند که بر آن ده نام پیش‌نهادی نوشته باشی. به تو تاکید می‌کنند که نام‌ها باید سه سیلابی باشند [این قضیه‌ی سه سیلابی را حامد عبدی یادم آورد. خدا عمر و عزتش بدهد]. منظورشان هم از سه سیلابی ربطی به سه‌هجایی ندارد، منظورشان سه کلمه‌ای است. تو بگو «سماور»، هم به دلیل سه‌سیلابی نبودن اسمت را رد می‌کنند هم به دلیل خارج از شئونات و موهن بودن پیش‌نهادت، کلا بررسی تقاضایت را از دور خارج می‌کنند. هم‌این است که مردم به فرمول‌های ثابتی برای نام‌گذاری روی شرکت‌ها رسیده‌اند. یکی از پرکاربردترین این فرمول‌ها این است:

[یک اسم جمع] + [یک صفت] + [یک اسم یا صفت، اسم مکان‌ها در اولویت است] = [اسم شرکت]

«پیش‌گامان سبز میهن» یا «برج‌آوران گل‌بیز صبح» و چرندیاتی از این دست حاصل هم‌این روش است و خدا می داند چه بلاهای بی‌شرمانه‌ای بر سر زبان فارسی می‌آورد که اسم شرکت اگر «فنجان» یا «سنکرون» یا «پـَچـَن» باشد از این بلاها در امان خواهیم بود. اما این‌جا نیز نگاه فرهنگ‌ستانی یا – کمی شوخی هم بد نیست – سرهنگ‌ستانی است که حاکم است و حاکم است و حاکم است.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

یک نظر دیگر درباره‌ی قیدهای تنوین‌دار

پگاه فقیری دانش‌جوی کارشناسی ارشد زبان‌شناسی در دانش‌گاه مونترال است و دارد پایان‌نامه‌اش را در حوزه‌ی مورفولوژی – هم‌آن صرف خودمان – درباره‌ی «اسم جمع در زبان فارسی» می‌نویسد. مطلبی درباره‌ی قیدهای تنوین‌دار و حواشیش نوشته است که من با اجازه‌ی خودش این‌جا بازنشر می‌کنم. البته تاکید می‌کنم که این مطلب را در یک گپ دوستانه نوشته است و به گفته‌ی خودش ممکن است دقت لازم یا کافی را نداشته باشد.

[در ادامه بحثی که نوشته آقای آشوری به راه انداخته البته آن بخشی که چند روز اخیر نقل قول شده در مورد قیدهای بیگناه تنوین‌دار، من کل مطلب را نخوانده‌ام!
از دید من در مطلب مذکور دو مبحث مجزا وجود دارد و هر کدام را باید جداگانه بررسی کرد. یکی مربوط به رسم‌الخط و نحوه نوشتن قیدهای مختوم به تنوین است، دیگری مربوط به اصل وجود این کلمات در زبان فارسی امروز.
اینگونه ساخت قید یکی از قابلیت‌های زبان فارسی امروز محسوب می‌شود، با تمام احترامی که برای آقای آشوری قائلم نمی‌توانم منطقی را که می‌خواهد به صرف عربی بودن اصل وجودی آن این قابلیت را از زبان فارسی بگیرد، بفهمم.
مخصوصا که راه حل پیشنهادی ایشان جایگزین کردن یکسری از این کلمات با معادل فارسی آن است یعنی حتی قابلیت قیدساز مشابه فارسی‌الاصل پیشنهاد نمی‌دهند. طوری که استنباط میشود "مشکل" بعضی لغات است. درحالیکه امروزه قیدهای مختوم به ـَن بسیار فراگیر هستند و بحث بکارگیری لغات عربی بجای معادل فارسی مطرح نیست که با جایگزنی این کلمات "مشکل" حل شود. (لازم بذکر است که از نظر این بنده حقیر اصولا "مشکلی" در بکارگیری اینچین قابلیتی وجود ندارد.)
به دلایل تاریخی زبان فارسی قرن‌ها با زبان عربی همنشین بوده و از آن تاثیر گرفته که نتیجه آن ریشه عربی بخش بزرگی از واژگان فارسی امروز است و سخنوران فارسی این کلمات را از آن خود کرده از پتانسیل موجود درآن‌ها برای "واژه‌سازی" بهره می‌برند، این فرایند طبیعی نوعی از پویایی زبان است و قابل جلوگیری هم نیست.
آن انتقادی که من به این نوشته داشتم و مطرح کردم مربوط به دومین بخش یعنی اصل وجود این کلمات در زبان فارسی امروز بود که من مطلقا با نظر ایشان مخالفم و آن را با توجه به اصول علم زبانشناسی نادرست می‌دانم. در مورد بخش اول اما، فکر میکنم ایرادی به اصل مطرح کردن این سوال وارد نیست و همچنین هر جوابی هم به این سوال می‌تواند توجیه‌پذیر باشد زیرا که برای این دست سوالات جواب "درست" وجود ندارد. من هم جواب/نظر خودم را دارم و بالطبع با جوابی هم که ایشان دارد مشکلی ندارم هرچند به نظرم استدلالی که برای توجیه جواب خود می‌آورد پذیرفته نیست (فکر کنم دلایلی که کورش علیانی برای رد این توجیه آورده کافی باشد). از آنجایی که "نردبان پله پله " فعلا بگویم چرا فکر می‌کنم ایرادی به اصل مطرح کردن این سوال وارد نیست.
هر زبانی دو بعد دارد یکی زبان ذاتی و درونی است که به فرد مربوط می‌شود یعنی زبان مادری (صورت گفتاری آن) که به آن حرف می‌زنیم فارغ از درستی و غلطی آن. این بعد صورت نوشتاری و رسمی یا هنجار را شامل نمی‌شود و میتوان به دید علمی (به معنی پوپری آن یعنی آن بررسی که می‌تواند فرضیه ابطال‌پذیر صادر کند) بررسیش کرد. این بعد نیاز به وکیل و وصی ندارد پویا است و هیچ احدالناسی هم جلودارش نیست! بعد دیگر آن زبان به عنوان یک نهاد سیاسی-اجتماعی است (وقتی می‌گوییم "زبان فارسی" به طور کلی منظورمان این بعد است). صورت هنجار(همان که در مدرسه درس می‌دهند) و خط و رسم‌الخط هم به این بعدش مربوط می‌شود. یک مثال ساده برای درک تفاوت اینکه ترکی را در آذربایجان به خط سیریلیک می‌نویسند و در ترکیه به لاتین و پیش از آن در عثمانی به خط عربی می‌نوشتند. زمانی در ترکیه تصمیم گرفتند تاکید می‌کنم تصمیم گرفتند که به جای خط عربی به خط لاتین بنویسند اینگونه تصمیمات توجه دارید از جنس سیاسی است و نه زبانشناختی.
منظور از صورت گفتاری آن کلامی است که فی البداهه و بدون ملاحظه بیان می‌شود ، مثلا صحبت روزمره.
منظور از صورت نوشتاری به نوشته در آوردن صورت گفتاری نیست بلکه آن نوشتاری است که به صورت ادبی/رسمی نزدیک است و از قواعد تجویزی پیروی می‌کند. اصولا قاعده تجویزی از ادبیات استخراج می‌شود و به همین دلیل محدود و منوط بودنش به ادبیات همیشه از صورت گفتاری عقب است (مثلا معین می‌گوید فلان کلمه را چون فلان شاعر یا ادیب بکار برده با اینکه با قاعده جور در نمی‌آید، می‌توان بکار برد).
هرچند زبان گفتاری هم قانونمند است یعنی درش درست و غلط (نه از نوع تجویزی آن) وجود دارد، مثلا کسی که فارسی زبان مادریش است ممکن است به نظرش کلام فردی که فارسی را یاد گرفته اما زبان مادریش ترکی یا فرانسوی و... هست، عجیب یا بعضا خنده‌دار ییاید؛ مثال دیگر غلط حرف زدن بچه‌هاست که مثلا می‌گویند "نمی‌پاشم" به جای "پا نمی‌شم". اما قانونمند بودن صورت نوشتاری از نوع دیگریست. یعنی در صورت نوشتار شما یک سری قاعده دارید که شما در مدرسه یاد گرفته‌اید و می‌دانید که باید رعایت کنید و اگر یادتان نبود به یک مرجع مراجعه می‌کنید؛ اگر اشتباه کنید برشما خرده می‌گیرند که کمسوادید یا بی‌دقت و اگر ویراستاری در کار باشد شما را تصحیح می‌کند. از اختلاف بین این دو نوع قانونمندی همین بس که هرکس که به زبان مادریش حرف می‌زند (واین به این معنی است که "درست" هم حرف می‌زند) لزوما قادر به نوشتن یا بکار بردن صورت رسمی نیست (نمی تواند قلمبه‌سلمبه حرف بزند!).
می‌شود گفت در نوشتار دو نوع قاعده داریم یکی آنکه به دستور زبان و متن مربوط است یکی آنکه به دیکته کلمات مربوط است. آن بخش که به دستور مربوط است همان نسخه تجویزی است که در مدرسه به عنوان دستور زبان می‌خوانیم که مثلا "را" ی مفعولی را کجای جمله باید گذاشت (توجه دارید که در گفتار هیچ وقت از خود سوال نمی‌کنید چون "را" به شکل حرف اضافه در گفتار وجود ندارد بلکه به صورت پسوند درآمده و به کلمه مربوطه می‌چسبد.) بخش دیگر نگارش کلمات است مثلا اینکه فارسی برای صدای "س" سه حرف دارد و باید آموخت که چه وقت کدام یک مناسب است. یا اینکه کلماتی که به "ـِ" ختم میشوند با "ه" یا "ـه" نوشته میشوند یا اینکه مثلا کلمات مرکب را چگونه بنویسیم و الخ. این بخش مطلقا از نوع "قراردادی" است یعنی دلیل بیرونی ندارد بلکه دلایل از جنس تاریخی و تصادفی دارد. در میان این قراردادها، قرارداد از نوع انتخاب مثلا بین "س"، "ص" و "ث" (که علت وجود تاریخیش را همه می‌دانیم) را عموما بدون دخل و تصرف و بدون سوال بکار می‌گیریم، زیرا که می‌دانیم دخل و تصرف در آن باعث تغییر اصل کلمه و ایجاد خلل در پیوستگی مجموع واژگان می‌شود: مثلا اگر در کلمه "تقریبا" "ق" را به "غ" تغییر دهیم گستگی با ریشه آن ایجاد می‌شود چون "تقریبا" با "تقریب" و "قرب" و... نزدیکی معنایی دارد ( ولی مثلا با "غرب" "غروب" و "مغرب" و... بی‌ارتباط است البته) و این ارتباط معنایی از تغییر "ق" به "غ" تاثیر می‌پذیرد. (بالطبع این اخلال در ثبت زبان و ریشه یابیست و از نوع درزمانی و به صورت گفتاری کاری ندارد). اما انتخاب بین "اً" یا "ا" با "ن" این دست مشکلات را به همراه ندارد چون در پیوستگی کل واژگان خللی ایجاد نمی‌شود. از این جهت است که مطرح کردن این سوال کاملا منطقی است البته با این آگاهی که جواب درستی به معنی "حقیقت امر" برای این سوال وجود ندارد و برای همین هم معمولا زبانشناسان (از نوع محض که دنبال حقیقت هستند!!!!) وارد این مقوله نمی‌شوند.
حرف من این است که با اینکه نمی‌شود در مورد بکار بردن اینگونه قیدهای به اصطلاح عربی(الاصل) - که من جای دیگر ایرادی که به این طرز نامگذاری وارد است را می‌گویم - در زبان فارسی نسخه پیچید و دستور صادر کرد، می‌توان در مورد نحوه نوشتن اینگونه قیدها نظر داد. یعنی این که این سوال که مطرح شود طبیعی است. کافی است که به قول همه دوستان کمی در نوشتار موجود دقت کنیم تا ببینیم که این سه نوع نوشتن در متون موجود هستند (این را بگذارید در مقابل این که این کلمه با "غ" شاید به تعداد انگشتان دست به چشمتان بیاید که همانا چشمتان را گرد خواهد کرد!) اما هر پاسخی نیاز به توجیه دارد البته از نوع منطقی و نه غرض‌ورزانه! من تیتروار نکاتی که به نظرم می‌رسد را بگویم:
اینکه بگوییم چون "تنوین" عربی است باید از نوشتار ما حذف شود، خنده‌دار است و به نظرم حتی یک منطق حداقلی هم برای توجیه ندارد. اصولا الفبای ما از الفبای عربی گرفته شده با کمی دخل و تصرف برای انطباق با نیاز زبان فارسی حالا همین یک تنوینش مشکل‌ساز شده؟
طبیعتا تنوین در تایپ مشکل‌ساز است چون بخش اضافی دارد. اما این بخش اضافیش زائد نیست! چون اگر نباشد با "ا" اشتباه گرفته می‌شود و مبهم است البته نه برای شما، خواننده محترم که مطمئنا دچار کوچکترین ابهامی نخواهید شد! برای کسی که تازه دارد نوشتن و خواندن یاد می‌گیرد! توجه دارید که چقدر یادگیری تنوین بدون آن بخش اضافی (یعنی ا ساده) سخت است؟ کسی که نوشتن یاد می‌گیرد می‌آموزد که الف با ـً را "اَن" بخواند و این علامت زائد که نوشتن با کیبرد را بر ما حرام کرده است، خواندن را برای او راحت‌تر می‌کند! این را نگفتم برای توجیه نگه‌داشتن یا نداشتن تنوین، گفتم که ببینید بودنش چندان هم بی‌خاصیت نیست و اینکه برای انتخابی از این دست، فاکتور یادگیری هم باید در نظر گرفته شود.
نوشتن با "ن" به صورت صوتی نزدیک است و دو مشکل قبلی یعنی تایپ و یادگیری را هم ندارد ولی چون خیلی با آنچه به آن عادت داریم فاصله دارد و اصولا نظر اهل ادب و متولیان دستور تجویزی را جلب نکرده که هیچ آزرده است، شاید فراگیر شدن و پذیرشش در جامعه به این زودی‌ها اتفاق نیفتد! بالطبع اگر زمانی زور راحت‌طلبان و نوآوران به محافظه‌کاران و حکیمان چربید و "ن" فراگیر شد، دیگر سوالی که امروز مطرح است جای مطرح شدنش را از دست می‌دهد چون جامعه جوابش را انتخاب کرده است.
این هم که هر کس هم هرجور خواست بنویسد هیچ اشکالی نداشته باشد مشکل ویراستاران را زیاد می‌کند چون مثلا نمی‌شود یک مجله چاپ کنی که در هر متنش این قیدها یک جوری نوشته شده باشد و بالاخره یک نفر باید بنشیند همه را یک دست کند!
نظر شخصی من را اگر بپرسید این است که در تایپ تنوین را نمی‌گذارم چون لزومی نمی‌بینم این زحمت را بر خودم تحمیل کنم (البته اگر قرار شود چیزی را جایی چاپ کنم حتما از ویراستار تکلیف را جویا می‌شوم!) اما در نوشتن دستی اتوماتیک تنوین می‌گذارم چون به این شکل عادت دارم و اصولا هم اصراری برای خلاص شدن از دست تنوین ندارم و از طرفی هم خود را قابل برای تعیین تکلیف برای رسم‌الخط نمی‌دانم (فکر می‌کنم کسی که آگاهانه "ن" می‌نویسد شاید برای خود وظیفه اشاعه این گزینه را قائل است و این هم به نظر من فارغ از اینکه بد است یا خوب به نوعی تعیین تکلیف کردن است!)]

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

نظر وارده

حامد عبدی عزیز را هر که بشناسد می‌داند که طنز تیزش غلیظ است و دانش زبان‌شناسیش غلیظ‌تر. نظری نوشته درباره‌ی یادداشت قبلی و با ای‌میل فرستاده. ازش ممنون ام و متنش را این‌جا می‌گذارم. تنها نکته این است که برای خواندن نظرش باید کمی صبور و کمی باهوش باشید.

[..."ان" اصلنُ ابدن ایرادی نداره !!! اگه داشت که طبیعت رو فـَقـَد آبکی ملاقات میکردیم :)
اگه اهل زبونی مشگلی واسه ی ابراز به روز افکارشون پیش بیاد، مثلن تو ایممورد که با "ان" پیش اومده، خب مـَلومه که میرن اَ همساده ای-کسی یه مسهلی کف میرن...
بدشم یه جوری مثه پیشی قادِمـِش میکـُننُ اَوَزش میکـُنن (یا خوندنشو مثه "عطر" یا، یا نوشتنشو مثه "رادیو" یا "...) که دیگه رنگ و بوی بومی میگیره..."آگور" خودمون هم میره اونجا و "آجر" برمیگرده و...
اینا مثالای آوائین...مثالای ساختواژگانی هم زیادن..."فوتبالیست" کجای لیگ برتر انگلیس پیدا میشه؟!!!
گاهن پیش میاتش که تکواژ قرضی تو ساخت واژگانی مقصد فعال میشه مثه همین "گاهن"...اگه باورتون نمیشه، نمره ی یکی اَ بروبچز ُ بدم که تلفنن بفرمان خذمتتون!!!!
خواهشن واسه این زبون بی زبون شووَر ننه گیری در نیارین...بذارین مردم این یه جا آزاد باشن...که البته هستن...و نسل امروز تازه رکب بومی سازی رو زده به " اٍ"، نه "اٌ"، نه، کوشش په؟؟؟...ایناهاشش "اً"...(کلی کلید باس زد پیداش کرد...امروزیهام که وخت بسیار قدیمیارو ندارن که...)
حالام اگه کیسه ای دوخته شده، لطفن از دانش "زبان شناسی" مایه نذارین...یا اگه میخواین "زبان شناس" بنمائید، مستند گوئی پیشه کنید که سخنوران سخت درایتمدارند...

ممنون از کورش علیانی ریز بین ُ پر حوصله که دغدغه ی علمی دارد...]

ما نه استاد لازم داریم، نه ارادت، فقط زبانمان را رها کنید

زبان فارسی انگار بچه‌ی مادرمرده باشد؛ چیزی که کم ندارد وکیل و وصی است و تنها کسی که هیچ حقی درش ندارد، کاربرانش هستند.

کسانی – استادانی – هستند که کاری ندارند جز این که این طفلک یتیم را پدری کنند. از استادان گران‌قدر فرهنگستان بگیر، تا معلم‌های بازنشسته‌ی ادبیات و ویراستاران روزنامه‌ها و انتشاراتی‌ها.

از استاد ابوالحسن نجفی بگیر، تا استاد حسین معصومی همدانی و استاد داریوش آشوری. از رضا شکراللهی بگیر تا مریم نبوی‌نژاد و حتی مریم مهتدی. کتاب گران‌قدر «غلط ننویسیم» آغاز داستان بود، اما این داستان انجامی ندارد. پیش‌تر از مصاحبه‌ی حسین معصومی همدانی نالیدم و با نبوی‌نژاد و شکراللهی و مهتدی کمی گفتم و چیزهایی شنیدم، کتاب «بازاندیشی زبان فارسی» داریوش آشوری را هم در کنار «زبان باز» و کتاب‌های دیگرش و خرده مقاله‌های پراکنده‌اش خوانده‌ام. هم‌این روزها نوشته‌ای از وبلاگ داریوش آشوری باز داغ دلم را تازه کرد. توصیه‌ی داریوش آشوری است به یکی از دوستانش. می‌گوید:

در این سال‌ها برخي نویسندگان وسوسه شده اند که تنوین را در واژه‌هایِ عربی‌تبار به جایِ شکلِ نوشتنِ آن به شیوه‌یِ زبان‌تگاره‌یِ سنّتی، یعنی [-ًا]، بر اساسِ واگویه‌ (یا تلفّظِ) آن به [-ن] در فارسی تبدیل کنند.

«وسوسه»؟ یک نفر با مطالعات زبان‌شناختی درباره‌ی زبان و خط فارسی می‌نویسد یا مفتش محاکم تفتیش عقاید – آن‌گونه که مثلا در رمان «نام گل سرخ» می‌خوانیم – درباره‌ی گناهان بندگان که‌تر می‌نویسد؟ ممکن است کسی بگوید مهم نیست. بگذارید بپذیرم، اما پیش از آن بگویم از کسی که با دانش زبان‌شناسی درباره‌ی زبان حرف می‌زند کمی دقت زبانی خواستن بی‌راه نیست. آشوری پیش‌نهادهایی درباره‌ی زبان فارسی دارد، از جمله این که زیر بعضی «ی» ها در زبان فارسی دو نقطه بگذاریم، زیر بعضی نه. به هم‌این متن نگاه کنیم، او می‌نویسد «برخي» و «جای» و گمانش بر این است که با این شیوه می‌توان جلوی بعضی خطاهای معنایی را گرفت. لازمه‌ی پذیرفتن این پیش‌نهاد این است که نویسنده و خواننده‌ی زبان فارسی دقتی در حد نقطه‌گذاری داشته باشند. خود آشوری در هم‌این متن که از وبلاگش برداشته‌ام نوشته است « زبان‌تگاره». اشتباه گرفتن «ن» و «ت» خطای بزرگی نیست، اما نشان می‌دهد که آشوری تا چه حد به هم‌این تجربه‌های روزمره‌ی زبانی شخص خودش نیز بی‌اعتنا است. من اگر جای او بودم، بیش از این پروا می‌کردم.

آشوری نوشته است:

به نظرِ من، این شیوه هیچ مشکلي را حل نمی‌کند و تنها بر ابهامِ خطِ فارسی می‌افزاید. زیرا با نشانه‌یِ سنّتی می‌توان اصلِ عربیِ این نشانه و نقشِ قیدسازِ آن را در جمله بازشناخت، امّا با این شیوه‌یِ تازه چیزي می‌شود شبیهِ هر [-ن]-ِ پایانیِ دیگر در خط و زبانِ فارسی.

منظور آشوری از نشانه‌ی سنتی «اً» است. او مدت‌ها است درباره‌ی زبان فارسی می‌نویسد و عمد دارد که در این نوشتن‌ها از واژگان – و حتی مفاهیم – تخصصی زبان‌شناسی استفاده کند. پس یقینا می‌داند که زبان در نگاه علمی و زبان‌شناسانه – و البته با واژگان روستایی من – هم‌آن‌ها است که کاربران می‌گویند و خط هم‌آن‌ها است که کاربران می‌نویسند. به گمان شما چند درصد از فارسی‌نویسان آن‌چه را /taqriban/ تلفظ می‌کنیم تقریباً می‌نویسند و چند درصد تقریبا؟ روزنامه بخوانید، کتاب بخوانید، به یادداشت‌های خودتان و دوستانتان نگاه کنید. چند درصد؟ چرا آشوری به روی خودش نمی‌آورد که مدت‌ها است آن‌چه او نشانه‌ی سنتی می‌نامد کاربرد زیادی ندارد و اغلب آن را حذف می‌کنند و به نوشتن الف اکتفا می‌کنند؟

حالا چرا «-ن» و نه «ن»؟ که ما پی به دقت آشوری در چسبان بودن «ن» ببریم؟ اما «ن» گاهی چسبان است و گاهی نه. در «تقریبن» چسبان است و در «جبرن» نه. متاسفانه آشوری بیش از آن که اهل دقت باشد، وانمود می‌کند که دقت می‌کند. و چرا باید کسی چون‌این کند؟

اما این که «تقریبن» نوشتن «ن» را می‌کند شبیه هر «ن» پایانی دیگر در زبان فارسی، و ابهام می‌افزاید را بررسی کنیم. ما چند «ن» پایانی در زبان فارسی داریم؟ تنها «ن» مصدری یادم می‌آید. شاید «ن»های دیگری هم باشند؟ «ن» مصدری همیشه بعد از یکی از حروف «د» و «ت» می‌آید. چند قید تنوین‌دار می‌شناسیم که با /dan/ یا /tan/ تمام می‌شوند؟ با توجه به شیوه‌ی نحوی و نیز معنای قید و مصدر، چند ابهام ممکن است در این میان پیش بیاید؟ گمان کنم نزدیک صفر.

اما اگر اهل خرده‌گیری باشیم، باید به آشوری یادآوری کنیم که در زبان فارسی «ا» پایانی هم داریم که اتفاقا حرف پیشینش هم محدودیت ندارد، و اگر مصدر بتواند با قید اشتباه شود، چرا مثلا منادا اشتباه نشود؟ و ناگفته پیدا است که امکان خطا – به لحاظ آماری – این‌جا بیش‌تر است. پس اتفاقا با «ن» نوشتن قید تنوین‌دار بر ابهام نمی‌افزاید و به لحاظ نظری از ابهام می‌کاهد. گفتم «به لحاظ نظری» چون در اصل این ابهام صفر است و از صفر چه توان کاست؟

او ادامه داده است:

شاید این اندرز به‌جا باشد که در این مورد باید از رویکرد به دستکاریِ‌ آسان‌یابِ ذوقی و بی‌منطق پرهیز کرد و به دنبالِ راهِ حلِ درست با منطقِ علمی گشت (که در میانِ ما،البته، چیزي‌ست از کمیابی در حدودِ سیمرغ و کیمیایِ معروف).

داستان هندوی نفت‌انداز سعدی را همه خوانده‌ایم. از نگاه آشوری دونقطه زیر «ی» گذاشتن و در هم‌آن حال «ن» را با «ت» اشتباه کردن راه حل درست با منطق علمی است و چیزی که سلیقه‌ی او ناخوش داردش، با این استدلال‌های سست محکوم به غیر علمی بودن.

او سپس گزارشی از تاریخ ورود تنوین به زبان فارسی می‌دهد. تنها نگاهی به واژگان این گزارش نشان می‌دهد تا چه حد از یک توصیف بی‌طرف علمی فاصله دارد و چه اندازه به قضاوت و تعصب آمیخته است. این واژه‌ها را ببینید. «بی حد و حساب»، «ساده و سالم و روان»، «هرگز»، «سیل»، «سرازیر»، «زورآور»، «ناساز»، «دری وری»، «ناهنجار»، «میراث... سنگینی می‌کند» و «جعل کردند».

و درباره‌ی محتوای گزارش تاریخی آشوری چه می‌توان گفت؟ گمان کنم لب کلام او – پیراسته از نیش و کنایه و زهر و طعن گفتارش – این است که:

رواجِ این نشانه در فارسی پس از سده‌ی هفتم است.

و تاکید می‌کند که:

تا زماني که فارسی را ساده و سالم و روان می‌نوشتند، با هر درجه از آمیختگی با واژه‌هایِ عربی‌تبار، هرگز تنوین به کار نمی‌بردند.

برای ارزیابی این مدعا، سه دقیقه نگاه کردن به نامه‌های عین‌القضات، من را به این مثال رساند:

«چون مصحفی نوشتن مثلا یا دوایی تمام کردن یا چیزی برآمیختن». و البته عین‌القضات را در سال 525 دار زدند. به گمان شما 525 و قبل از آن، در قرن هفتم و بعد از آن است؟

او – بی که پروایی کند – ادامه می‌دهد. حالا نوبت راه حل گفتن است. می‌گوید:

راهِ حلِ درستِ مسأله نه تغییرِ شکلِ نگارشیِ این تکواژِ وابسته‌یِ (bound morpheme) قیدساز از [-اً] عربی به [-ن]-ِ فارسی، بلکه بازگشت به ساختارِ درست و سالمِ ساختمانِ قید در زبانِ فارسی ست.

ولی مگر ما «مساله»ای داشتیم؟ کسانی خواستند عوض «تقریباً» یا «تقریبا» بنویسند «تقریبن». این چه ضرر دارد؟ معمولا می‌گویند این کار یک‌دستی خط فارسی را از میان می‌برد. خط ابزار ثبت زبان و زبان ابزار ارتباط است. تا جایی که آن ثبت و این ارتباط انجام شوند، چه نیازی به یک‌دست بودن است؟ این خواسته هم‌آن‌قدر بی‌معنا است که کسی بگوید همه باید با فونت زر بنویسند تا تاهوما یک‌دستی خط فارسی را از میان نبرد. و حال فرض کنیم با استدلال‌های علمی و منطقی که در انحصار داریوش آشوری است، و برای ما مثل کیمیا و سیمرغ نایاب، ثابت کردند که مساله‌ای داریم. بیایید راه حل را بررسی کنیم.

یکی از راه‌هایِ آن یادآوریِ دو باره‌یِ واژه‌هایِ فارسی ست که واژهایِ عربی‌تبار با ساختارِ دستوریِ عربی-- از راهِ زبانِ جعلیِ نثرِ فارسی در درازنایِ بیش از نیم‌هزاره-- جایِ آن‌ها را گرفته اند.

قضاوت‌های بدخیم را که از متن آشوری کنار بگذاریم، می‌گویدمان به جای «تقریبا» بگوییم «کمابیش» و عوض «عمیقا» و «حقیقتا» و «لزوما» و «دفعتا» و «تدریجا» بگوییم «ژرف» و «به‌راستی» و «ناگزیر» و «ناگهان» و «رفته‌رفته».

ضربه‌ای از این محکم‌تر به فارسی نمی‌شد زد. یک دسته‌ی قاعده‌مند از قیدهای معمول و رایج فارسی را به جرم عربی‌تبار بودن یا تنوین‌دار بودن یا قرن هفتمی بودن از زبان بزداییم و به جایشان دسته‌ی دیگری را بگذاریم. این دسته‌ی دوم از سویی قاعده‌ای ندارند و باید تک‌تک کشفشان کرد، و از سویی دیگر خودشان سر جایشان هستند و قیدهای قاعده‌مند جایی از آن‌ها تنگ نکرده بودند که حالا با حذف آن‌ها این‌ها جایشان بنشینند. آشوری خود این ضعف بی‌قاعده بودن پیش نهادش را می‌فهمد و کمی بعد می‌گوید:

همچنین می‌توانیم عادت‌هایِ دیرینه را کنار بگذاریم و با واژه‌هایِ عربی‌تبار همچون واژه‌هایِ پذیرفته شده‌یِ فارسی رفتار کنیم و به قاعده‌یِ درستِ فارسی از آن‌ها قید بسازیم، چنان که نویسندگانِ فارسی در سده‌هایِ آغازین می‌کردند. برایِ مثال، به جایِ «تقریباً» بگوییم «به‌تقریب».

چرا «در سده‌های آغازین» و نه پیش از آن، نویسندگان فارسی این قاعده را به کار برده‌اند؟ دلیل این نیست که این «به» قیدساز هم آن «بـ» عربی است که به فارسی آمده و در فارسی جا گرفته؟ اگر آمدن «بـ» به فارسی و تبدیل شدنش به «به» مجاز است، چرا آمدن «اً» و تبدیل شدنش به «ن» مجاز نباشد؟ لابد چون «بـ» با «به» فارسی مشتبه نمی‌شود و به بیش از پنج معنا و کاربرد آن معناها و کاربردهای جدید اضافه نمی‌کند و ابهام نمی‌افزاید اما اشتباه شدن «ن» قیدساز با «ن» مصدری ابهام می‌آفریند.

اما آشوری اگر دنبال قید غیر عربی در فارسی می‌گردد و کم‌تر می‌یابد، تقصیری ندارد، تقصیرش این‌جا است که این کم یافتن را از ما پنهان می‌کند. در فارسی، اغلب صفت و قید یک‌سان اند. این مثال‌ها را ببینید:

«حسن خوب است» و «حسن خوب می‌خواند».

«خرگوش چالاک است» و «آهو چالاک می‌دود».

«این نوشته ساده است» و «آشوری ساده می‌نویسد» [البته دور از جانش].

این نوع کاربرد صفت در جای‌گاه قید، در زبان فارسی ضعیف شده است و اتفاقا می‌توان به تقویتش فکر کرد و با این روش قیدهای عربی‌تبار را از فارسی زدود.

اما حالا ببینیم منظور آشوری از راه حل چیست؟ راه حل برای که؟ برای نویسنده؟ برای کاربر معمولی زبان؟ برای ویراستار؟

مردم کوچه و خیابان که «تقریبا» را رها نمی‌کنند به «کمابیش» یا «به تقریب» آشوری بچسبند. طبیعتا چون من پیش‌نهادم را از زبان هم‌این مردم وام گرفته‌ام خوش‌حال خواهم بود که کم‌تر می‌گویند «به‌سرعت رفتم» و بیش‌تر می‌گویند «سریع رفتم».

اما نویسنده‌ها سر به قید آشوری بسپارند و همه با «به» قید بسازند تا با تنوین نسازند. ویراستاران با متن‌های پر از قیدهای تنوین‌دار چه کنند؟

لابد هم‌آن که می‌کنند. در حرف مردم دست ببرند. و تمام داستان هم‌این است. به هم تنیدن رطب و یابس فراوان تا در نهایت قدرت داشته باشند که به نام زبان بر دیگران حکم برانند. اگر نه، آشوری پس از سال‌ها زیر و رو کردن کتاب‌های زبان‌شناسی و به کار گرفتن آب‌نکشیده‌ی اصطلاحاتی مانند «bound morpheme» باید دانسته باشد که برخورد علمی با زبان، کاری است توصیفی نه تجویزی.

در آخر متن هم آشوری تواضع می‌کند ومی‌گوید برای چند واژه معادل نیافته و آن چند واژه «معمولا» و «لطفا» هستند. اما دوست دارم بدانم آشوری برای «حالا» که کاربردش بیش از این دو است چه معادلی یافته است؟ یا شاید «حالا» ارزشی ندارد که محل بررسی او باشد؟

و بعد از همه‌ی این حرف‌ها گفته است:

در موردِ بازشناسیِ بیماری‌هایِ تاریخیِ زبان و نثرِ فارسی از نظرِ من و پیشنهادهایي برایِ چاره‌گریِ آن‌ها نگاه کنید به: بازاندیشیِ زبانِ فارسی، نشرِ مرکز، تهران.

این‌ها همه در پاسخ دوستی بود. این دوست، جایی که من چند کلمه پایین متن آشوری نوشته‌ام، در جوابم چیزهایی گفته یکیش این که:

اگر استدلال زبان‌شناسانه می‌خواهید، خب با حوصله و بدون پیش‌داوری مقاله‌ی آقای آشوری را بخوانید.

خواندم. در واقع خوانده بودم، نخواسته بودم بی‌مایگیش را نشان بدهم. دوستم هم شاید بد نباشد کمی کتاب غیر ادبیات بخواند. من تضمین می‌کنم خواندن زبان‌شناسی کسی را نمی‌کشد. تضمین می‌کنم علم دشمن آدم‌ها نیست و فقط دشمن جهل است. من تضمین می‌کنم نادانسته را دانسته وانمود کردن جز خنده‌دار کردن آدم نتیجه‌ی دیگری ندارد. من تضمین می‌کنم لذت دانستن چیزهای جدید بسیار بیش از لذت این است که چند نفر در گوشه‌ای پرت بابت «بنویس» «ننویس» درس دادن‌های بی‌معنا و بی‌حساب آدم را استاد خطاب کنند، در حالی که دل آدم همان لحظه بلرزد که فردا خواهند دانست که این‌ها همه لاطائل بوده و به ریشم خواهند خندید.

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

دُش و بر و بچز

پیش‌نوشت: این متن شوخی نیست. باور کنید.

در روزگار قدیم دوست من دُش برای خودش کسی که نه، اما لغتی بود. معنی هم داشت. معنیش بود ضد و مخالف و چون آن زمان‌ها مردم – بر خلاف این زمان‌ها – چندآن پیچیده فکر نمی‌کردند برایشان واضح بود که مخالف یعنی بد و زشت و پلید. بر خلاف حالا که برایشان واضح است که مخالف یعنی پلید و بد و زشت.

باری – یا به هر جهت – دوست من دُش دوستی پیدا کرد به نام من. این من که با من بنده زم‌ین تا آس‌مان فرق داشت، خانمی بود که تازه با هم‌سر سابقش آقای ایشن متارکه کرده بود. خانواده‌ی دوتایی آقای ایشن و خانم من زوج خوش‌بخت منیشن رو تشکیل داده بودند، اما بعد خوش‌بختیشان ته کشید و من متارکه کرد و آقای ایشن توانست با فداکاری و از دست دادن بعضی اعضای بدنش فرم منش رو از این خانواده حفظ کند. ام‌روز هم به این خانواده‌ی از هم پاشفته می‌گوییم منش و یاد فداکاری‌های آقای ایشن را گرامی می‌داریم. بگذریم که آقای ایشن فداکار کمی هم سر و گوشش می‌جنبید و چندین هم‌سر داشت و هم‌سرانش همه هم‌این کاری را با او کردند که خانم من کرده بود. مثلا از خانواده‌های خوش‌بخت کنیشن و گویشن و خوریشن هم کنش و گویش و خورش به جا ماند و دیگر هیچ. به هر حال خانم من هم برای خودش لغت بامعنایی بود و معنایش هم چیزی بود میان فکر و عمل، چیزی شبیه مرام و مشی. به هر حال آقای دشُ و خانم مَن با هم تشکیل خانواده دادند و دُش‌مَن را ساختند. دُش‌مَن در آن زمان معنایش بدمرام و بدکردار و بداندیش و این حرف‌ها بود.

بعد آقای دُش که مثل همه‌ی مردهای قدیم پدرسوخته و آب‌زیرکاه و دوشلواره – و حتا چندشلواره – بود، یواشکی رفت و با خانم دیگری به نام نام روی هم ریخت و دُش‌نام رو درست کرد که یعنی اسم بد و اسم پلید و این‌چور اسم‌ها. خانم نام هم بعد از مدتی دل آقای دُش بی وفا را زد و آقای دُش رفت سراغ خانم دیگری به نام خوار. من چیزی گردن نمی‌گیرم اما بعضی می‌گویند این خانم خوار هم‌آن خانمی است که بعضی جاهای دیگر خودش را گوار معرفی کرده است، اما بعضی هم هستند که مخالف اند و می‌گویند آن بعضی اول از حسادتشان است که این حرف‌ها را برای این خانم محترم درمی‌آورند. حالا حسادت به کی یا چی؟ من هم نمی‌دانم.

خلاصه از محبت میان آقای دُش و خانم خوار گلی رویید به نام دُش‌خوار. دُش‌خوار یعنی چیزی که نمی‌شود راحت خورد و هضمش کرد. یعنی خوراک بد و پلید. واقعیتش این است که عرب‌ها وقتی از چیزی ناخشنود بودند می‌گفتند بدبار است و آن را نمی‌شود برد – تحمل نمی‌شودش کرد – ایرانی‌ها می‌گفتند بدخوار است و نمی‌شود آن را خورد. به هر حال از هر چه بگذریم تصدیق توان کرد که این خ وسط دش‌خوار واقعا خودش اصل دش‌خوار است. برای هم‌این هم ملت زدند و ترتیب خ را دادند و دش‌خوار را تبدیل کردند به دش‌وار. حالا این وسط هی خ و و گریه کردند و نالیدند که بابا ما دو تا اصلا یه گیلاس ایم و نباید ما رو از هم جدا کنید، حرفشان به گوش کسی نرفت که نرفت.

آقای دُش هم که از خانم خوار یاد گرفته بود خودش را کسی دیگر معرفی کند رفت سراغ خانم اندیش و خودش را دُژ معرفی کرد و باش صحبت‌هایی کرد تا با هم به قلل رفیع دوستی برسند. حاصل این قله‌نوردی هم دُژاندیش شد که یعنی بدفکر و کسی که برای دیگران نقشه می‌کشد. اما این دُژاندیش با این که احتمالا جوان‌ترین فرزند آقای دُش بود عمرش به دنیا نبود و جوان‌مرگ شد. آقای دُش هم بعد از غم فرزند کمر راست نکرد که نکرد و چندی بعد بمرد. خدا از سر تقصیرات و تعدیات همه‌ی ما بگذرد.

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

کشتن پهلوان‌پنبه (2)

ما بدمن‌های فیلم مهتدی چه کارها که نمی‌کنیم. ببین:

«گاه حتا به تمسخر می‌گویند: ویراستاری و درست‌نویسی و... همه‌اش ادا و اطوار است. به این افراد، اگر بگویی به کار بردن "توسط" غلط است و برایشان دلایل محکم ارائه کنی، می‌گویند این‌ها همه حرف مفت است و همه‌ در مطبوعات از "توسط" استفاده می‌کنند و در نهایت وقتی خیلی می‌خواهند با شما راه بیایند، می‌گویند، خب به جایش می‌گذاریم "از سوی."»

راستش ویراستاری (اگر هم‌آن ویرایش باشد) ادا و اطوار نیست. کار بسیار خوب و محترمی هم هست. دعوا سر این نیست که ویرایش کنند یا نکنند، دعوا سر این است که آن که می‌تواند ویرایش کند و آن که ویرایش را با سلیقه‌ی شخصیش نمی‌آمیزد کیست. خیال کن به شهری رفته‌ای که پزشکانش نسخه‌ات را نه بر اساس بیماری و احوال تو که بر اساس دل خود می‌پیچند. یکی به گنه‌گنه عقیده دارد و یکی حتما برایت شکرتیغال می‌نویسد. فرقی هم نمی‌کند قلبت درد می‌کند یا چشمت کم‌سو است. این‌ها پزشک اند؟

ویراستاری که وقتی به ته صفحه رسید می‌گوید «نه. این سبزهاش کم شد، باید برگردم سر صفحه باز کار کنم روش» ویراستار است یا بزغاله؟ و حیف بزغاله‌ی نازنین. ویراستاری که «بدین»های متن تو را «به این» می‌کند و «به این»های متن یکی دیگر را «بدین» ویراستار است؟ ویراستاری که متنی را ویراسته و نظرش را در متن اعمال کرده‌اند و متن جدید را داده‌اند تا ببیند چیزی جا نیفتاده باشد، و متوجه نشده این کدام متن است، اشتباه گرفته و فکر کرده این هم متنی است که باید از نو بویراید و زده هر چه بار اول خودش پیش‌نهاده بود را به حال قبلش برگردانده ویراستار است یا دزد؟ به قدر کافی تجربه‌ی کار با این جماعت را داشته‌ام و می‌دانم از چه حرف می‌زنم و به هم‌این دلیل نیازی هم ندارم که از خودم مثال‌های اکسی‌تخیلی بسازم. اما اگر بنا باشد به جای طعنه و کنایه‌های خنک و تخیلی مهتدی سر اصل حرف برویم و بپرسیم ویراستار کیست آن وقت نه تنها مهتدی که دیگرانی نیز که از لگدپرانی در متن‌های دیگران اسم و رسمی یافته‌اند و بعضیشان حتا دکانی گشوده‌اند و به قول خودشان ویراستاری درس می‌دهند و امثال مهتدی را بر سر سفره‌ی معارف خود می‌نشانند باید دکانشان را تخته کنند. سر جهد بلیغ بر سر زبان فارسی این سرقفلی‌ها است نه دل سوختن برای زبانی که نه از بی‌کسی که از کثرت متولیان بی‌سواد و پرمدعا در حال نزع است. دعوا بر سر سلامت مرده نیست، بر سر مرده‌ری است. دو کلمه حرف حساب می‌گویم و می‌گویند. کو جواب؟ جوابشان یا گریه و ضجه مویه که تو به من بد گفتی و قدرم را ندانستی و خلاصه شخصی کردن دعوا است، یا سکوت عامدانه و حتا حذف. چه رقت‌آور است که ببینم در یک سایت جمعی فرهنگی‌ادبی کسی به متن قبلی لینک داده و کسانی از هم‌آن لینک آمده‌اند و خوانده‌اند، بعد شیرپاک‌خورده‌ی مخالف ساکت به گوشه‌ای نشسته‌ای رفته و لینک را پاک کرده. و او و مانند او خود را متولی فرهنگ و زبان و ادبیات و هر چیز ننه‌مرده‌ی بی‌صاحب‌مانده‌ای می‌بینند که می‌توان از کنارش نامی و نانی برد. ببرند. بحثی نیست. این دکان اصلا دکان نام و نان بوده و هست. اما مشق کنند، نوشتن بیاموزند و بعد ببرند. نه این که بر کاغذ مار بکشند و بگویند این ماری است که من نوشته‌ام.

درس مهتدی هنوز به آن‌جا نرسیده که دستور زبان هم برایش مهم شود. چندی بعد که حرف‌هایی در باب دستور زبان هم بشنود، دیگر هم‌این جمله‌ی خودش را که نوشته «به این افراد، اگر بگویی به کار بردن "توسط" غلط است...» تحمل نخواهد کرد. طبق اصول خودویراستارپنداران زبان‌ناشناس این جمله را این طور خواهد نوشت «اگر به این افراد بگویی به کار بردن "توسط" غلط است...». در هم‌این کلاس‌ها است که به مهتدی و دیگران می‌آموزند که آن‌چه مهم است دستور زبان و درست نوشتن است. اما نمی‌آموزند که اصلا این دستور چیست و از کجا آمده و کارکردش چیست و ملاک و مناط اعتبارش کدام. هیچ کس به او نشان نمی‌دهد که «برایشان» جمله‌اش را بی‌جا پیچیده و گنگ کرده و یادش نمی‌دهند چه کند که جمله‌اش گویاتر شود. این‌ها – این رشد کردن‌های نسبی – هم‌آن چیزی است که خودویراستارپندارها و دکان‌دارهای درست‌نویسی ازش بی‌خبر اند و تنها به ملاک‌های مطلقی که چراغ دکانشان را روشن نگه دارد آویخته‌اند.

پیش‌تر هم گفته بودم که جنگ جنگ قدرت است. برای دریافتن، یک نشانه کافی است. در این کشور و این زبان، تنها کسانی که از قواعد این حضرات عدول می‌کنند و به قول این‌ها غلط می‌نویسند و می‌گویند مطبوعات و رسانه‌ها هستند؟ این‌ها هیچ وقت نطقمجلس یا سخن‌رانی وزیر و مدیرکل و امثالهم نشنیده‌اند؟ قانون و بخش‌نامه و آیین‌نامه ندیده‌اند و نخوانده‌اند؟ گفتن و نوشتن رهبران مذهبی و سیاسی یا نویسنده‌های کلاس‌دار و مکتب‌دار و دارودسته‌دار از نگاه اینان ویراسته و آب کشیده است؟ قطعا نه. اما فقط نویسنده‌های روزنامه‌ها و مترجم‌ها نویسنده‌های دوزاری خبر و مانند آن هستند که همیشه زهر طعن این درست‌نویس‌ها را می‌چشند، چون قدرت ندارند و حامی ندارند و به قول بچه‌ها کتک‌خورشان ملس است. می‌بینی که از ابوالحسن نجفی تا مریم نبوی‌نژاد و بعد هم مریم مهتدی همه کاسه‌کوزه‌ها را سر هم‌این بی‌کس و کارها می‌شکنند. رسیدیم به کلمه‌ی 217. باز اگر حوصله بود، خواهیم خواند تا برسیم به 1276 کلمه.

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

کشتن پهلوان‌پنبه

این مطلب مریم مهتدی را خوانده‌اید؟ باز هم دفاع از درست نوشتن و غلط ننوشتن زبان فارسی. من یکی این قدر متن‌های این مردم درست‌نویس را خواندم و درباره‌اش نوشتم که کم‌کم کارم به آسایش‌گاه روانی خواهد کشید. ما بنده‌ی دلیل. دلیل بیاورند من و امثال من گردنمان از مو باریک‌تر. اما اگر بنا به الدرم و گرد و خاک باشد، چرا کوتاه بیایم؟ من گاه متنی را که یکی از این مدافعان نوشته و دلایلش را گفته می‌خوانم و درباره‌اش حرف می‌زنم و گاه بحث نظری و نسبتا علمی می‌کنم و دلیل‌های خودم را می‌آورم. اما مدافعان اغلب یا به نمونه‌های بی دفاع چیزی که می‌گویند «غلط» است می‌تازند – مثل خبر فلان خبرگزاری که نه صاحبی دارد و نه مدافعی – یا بی ارجاع به متنی حرف‌هایی خیالی در دهان مخالف می‌گذارند و بعد دهان بدبویش را مسواک می‌کنند. چی آسان‌تر از کشتن پهلوان‌پنبه؟

مهتدی اول از کتاب «جامعه‌شناسی خودمانی» می‌گوید؛ احتمالا برای این که بدانیم از چیزی حرف می‌زند که هم علمی است و مو لای درزش نمی رود و هم همه‌فهم است و اگر کسی نفهمدش، مثل من، عام نادان پریشان‌روزگاری است. اما آن‌چه از جامعه‌شناسی خودمانی نقل کرده چه می‌گوید؟ می‌گوید به قول ما عوام «مرغ بعضی یک پا دارد». و خلاصه این آدم‌ها:

«در مقابل چیزی که نمی‌دانند مقاومت می‌کنند و معتقدند «آن چه من می‌گویم درست است» و روی این عقیده پا می‌فشارند.» بعد می‌فرماید «به اعتقاد این دسته، درست‌نویسی زبان فارسی از پایه اشتباه است و معتقدند که زبان فقط برای رساندن پیام به وجود آمده و اگر بتوانیم پیام را با جملات غلط و اشتباه هم به مخاطب برسانیم، کارمان را درست انجام داده‌ایم.»

عجب پهلوان‌پنبه‌ای هستم من و خودم خبر نداشتم. عجب مزخرف می‌گویم. بد نیست آدمی که مسواک بزرگ کنار دستشویی را به هدف دهان یاوه‌گویان دستش گرفته و این همه گرد و خاک می‌کند، خودش هم وقت نوشتن کمی به زبان و معنا فکر کند؛ دست کم در حد هم‌آن تصور غلط من و امثال من از رساندن پیام غافل نشود، و البته اگر استانداردهای بالاتری دارد، دمش گرم. او می‌گوید «به اعتقاد این دسته...» و من می‌پرسم زبانْ موضوع دین یا اخلاق است یا چیزی از جنس موضوع این دو است که «به اعتقاد...» داشته باشد؟ شناختن زبان یک موضوع علمی نیست؟ یک مبحث نظری نیست؟ از زبان که حرف می‌زنیم باید از اعتقاد حرف بزنیم یا از نظر؟

از این بی‌دقتی بگذر. گوگل هم‌این دم دستت است. جمله‌ای را که او در دهان مخالف خیالیش می‌گذارد جست‌وجو کن. حتا یک‌جا هم نیامده است. چه اعتقاد اینترنت‌گریزی است این اعتقاد. نکند من و ما عضو فرقه‌ای مخفی هستیم؟ نیستم و نیستیم. مهتدی حرفی بی‌معنا در دهان کسانی خیالی گذاشته تا بتواند بکوبدشان. چرا؟ من بی خبر ام. من و ما به روایت مهتدی «معتقد» ایم که «زبان فقط برای پیام رساندن به وجود آمده است». از عیار اعتقادسنجی و امثال آن که بگذریم، آن «فقط» آمده آن‌جا تا بار گناه ما نادانان را سنگین کند و زدنمان را آسان‌تر. از «فقط» که بگذریم، اگر مهتدی مخالف است که «زبان برای پیام رساندن به وجود آمده است» بگوید زبان برای چه به وجود آمده است و لطف کند و دلیلی هم بیاورد. بگذریم که معنادار بودن شناخت یا بازشناسی علت غایی دست کم مستلزم وجود پدیدآورنده‌ی آگاه است. یعنی که جمله‌ی «الف برای ب به وجود آمده است» وقتی معنا دارد – و ممکن است درست یا غلط باشد – که فکر کنیم کسی یا کسانی که هدفی داشته‌اند و می‌فهمیده‌اند چه دارند می‌کنند الف را برای کاری پدید آورده‌اند. اگر این طور نباشد اصلا «به وجود آمدن برای ...» بی معنا است. امیدوار ام مهتدی نام و نشانی از آفریننده یا آفرینندگان زبان داشته باشد و به من و تو بدهد. اما از این شعبده‌بازی‌ها که بگذریم، زبان چیست؟ زبان‌شناس‌ها تعریف‌های مختلفی برای زبان پیش‌نهاده‌اند و یکی یکی بررسی کرده‌اند. یک تعریف خوب زبان نتیجه‌ی بررسی‌های آندره مارتینه است که تقریبا می‌گوید زبان یک ابزار ارتباط انسانی است که تجزیه‌ی دوگانه دارد. گمان نکنم در تعریف‌های دیگر هم بتوان چیزی یافت که بگوید زبان به کاری جز ارتباط انسانی می‌آید. فقط یادم و یادت باشد که ارتباط انسانی تنها «انتقال مفاهیم» نیست و به هم‌آن «پیام رساندن» نزدیک‌تر است.

از زبان‌شناس‌ها هم بگذر، ندیده‌ام کسی شک کند که زبان ابزار ارتباط انسانی است. اگر مهتدی در زبان چیزی جز این یا بیش از این سراغ دارد، نشان بدهد تا بپذیرم.

حالا بخش بعدی چشم‌بندی مهتدی که می‌گوید «این دسته [...] معتقدند [...] اگر بتوانیم پیام را با جملات غلط و اشتباه هم به مخاطب برسانیم، کارمان را درست انجام داده‌ایم». کی این حرف را زده؟ اصلا «غلط و اشتباه» در زبان یعنی چه؟ این سوال ساده‌ای است که مهتدی و هم‌فکرانش به جای حرف گذاشتن در دهان مخالف خیالی باید جواب بدهند. گفتم که زبان چیزی از جنس اخلاق و دین و حقوق نیست که درست و غلط و خطا و صواب داشته باشد. زبان (ابزار ارتباط انسانی) یا در رساندن پیام کارآمد است، یا ناتوان. می‌توان نشان داد بس‌یاری از دغدغه‌های درست‌نویسان و متولیان خودخوانده‌ی امام‌زاده زبان را می‌توان بی توسل به مفهوم عجیب و نچسب درست و غلط و با رجوع به هم‌آن شآن ابزاری زبان نگاه کرد و دید آن‌چه آنان می‌گویند «غلط است» در واقع کارآمد نیست، یا در لحظه کارآمد است، اما در بلند مدت توانایی زبان را کم می‌کند. باقی ملاحظاتشان هم ناشی از سوءتفاهم‌هایی مثل قول به اصالت تاریخی و امثال آن است. می‌گویند فلان چیز درست است چون قدیم این جور می گفته‌اند. راستش هر کدام از این حرف‌های قدیم را ملاک بگیرند، می‌توانی حرفی قدیمی‌تر نشان بدهی که جور دیگرتری است. و اصلا من چه تعهدی دارم به زبان دوره‌ی قاجار یا زندیه یا سامانی یا فارسی میانه یا فارسی باستان؟ چه فایده یا خوبی یا به قول رفقا درستی‌ای دارد که من با زبانی بگویم و بنویسم که فردوسی و بیهقی و خواجه نظام‌الملک و اُشنر دانا و زرتشت بفهمند، اما خودم و تو نفهمیم؟

اما لیست جنایت‌ها و غلط‌نوشتن‌های من و تو مگر تمامی دارد؟ من و تو از آن «دسته از افراد» هستیم که «در مقابل ویرایشِ کارهایشان مقاومت نشان می‌دهند». سابقه‌ی بیش از پانزده‌ساله‌ی من در ویرایش گمان کنم نشان بدهد که این وصله‌ها اگر به دیگران بی‌دفاع هم بچسبد، به من نمی‌چسبد. یادم است در اولین سال‌هایی که می‌ویراستم، مترجم و ویراستار معروفی که دقت‌هایش کشنده و افسانه‌ای است، به دوستی گفته بود فلانی می‌تواند یک موسسه‌ی بزرگ ادیتوریال را بگرداند. آن روز شاید من و دوستم شنیدیم و خندیدیم، اما زمانی رسید که من در عمل چون‌این کاری می‌کردم. در عین حال، من از جنایت‌کاران پرمدعایی که یک قلم سبز دست می‌گیرند که ویراستار اند و نوشته‌های مردم را مثله می‌کنند و هر چه نوشته‌ای را خط می‌زنند و چیز مفتضحی جایش می‌نویسند تا بگویند هستند و بودنشان مهم و مفید و لازم است بد گریزان ام. ویرایش خدمتی است به متن. مغول‌وار متن را از میان بردن و در جنگ مفتضح قدرت شبحی از نویسنده روی کاغذ ساختن و به او مانند دن کیشوت تاختن و برای خود اعتبار خریدن و مزدی گرفتن هر چه باشد ویرایش نیست. این تعریف دو سه سطری از ویرایش را ببین تا بدانی چه می‌گویم.

و به قول سعدی «آن را که خانه نیین است، بازی نه این است». کسی که یقه‌ی مردم را می‌گیرد که چرا غلط می‌نویسند، بد نیست که خودش اندکی به محتوای هم‌آن کتاب غلط ننویسیم که نام برده و به حرف‌های نویسنده‌اش (ابوالحسن نجفی) توجه کند. مدعای من این است که ابوالحسن نجفی در کتابش مساله‌هایی پیش نهاده و قضاوت‌هایی کرده. او در تشخیص مساله‌ها تیزهوش است، اما مبنایی علمی و منسجم برای بررسی و تصمیم گرفتن نشانمان نمی‌دهد. برای فهمیدن این که مساله‌شناسی نجفی بی‌راه نیست، خوب است کتابش را ورق بزنی و ببینی اغلب مساله‌های او تعیین‌کننده اند، یعنی جوابی که به آن مساله بدهی، زبانت را از زبان دیگران که جوابی دیگر می‌دهند سخت متفاوت می‌کند. برای دیدن این که حرف‌هایش مبنای علمی و منسجم ندارند هم کافی است دو ویرایش اول و دوم کتاب را با هم مقایسه کنی و ببینی حکم‌های جازم ویرایش اول در پی چند نقد ساده چه طور عقب نشستند و مودب شدند و نیز ببینی در هر مساله برای جواب خودش دلایلی می‌گوید که در مساله های دیگر از آن‌ها سخنی در میان نیست. به بیان دیگر، کار نجفی روش‌شناسی‌ای – چه علمی چه غیر علمی – ندارد و قضاوت‌هایش دقیقا به شخص او بسته است.

اما یکی از مسائلی که نجفی هوش‌مندانه شناخته است و در غلط ننویسیم از آن نوشته است، درازنویسی است. این که به هر دلیلی – مثلا برای این که مخاطبت را بترسانی و وانمود کنی حرف مهمی می‌نویسی – حرفی را که می‌توان در دو کلمه خیلی واضح و صریح گفت، در بیست و پنج کلمه بنویسی. مثلا به جای «این‌ها» بنویسی «این دسته از افراد» یا به جای «نمی‌گذارند کسی نوشته‌شان را ویرایش کند» یا «دوست ندارند کسی نوشته‌شان را ویرایش کند» بنویسی «در مقابل ویرایشِ کارهایشان مقاومت نشان می‌دهند». تصور کن «ویرایش ِ کارها» جایی یا چیزی است و «مقابلـ»ـی دارد و این آدمْ بدها می‌روند آن مقابل و بعد – خدا به دور – یک چیز بی‌ناموسی‌ای به اسم «مقاومت» را «نشان می‌دهند». البته باید جمله کمی بلندتر بود و می‌گفت که این چیز بی‌ناموسی را از کجا درمی‌آورند و به کی نشان می‌دهند. اما نویسنده اهل اخلاق است و از این پرده‌دری‌ها برکنار.

خوش به حال نجفی با این طرف‌دارانش. من اگر جای او بودم سوری، ولیمه‌ای، چیزی به خلایق می‌دادم.

و این همه که نوشتم تنها درباره‌ی 155 کلمه‌ی اول متن مهتدی بود. اگر زمانی توانستم و حوصله کردم و کردی، درباره‌ی آن 1276 کلمه‌ی دیگر هم چیزکی یا چیزکانی خواهم نوشت.

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

چرا مترجم باید؟

مدتی پیش هم‌این‌جا بحث تند و دنباله‌داری کردم که یک گوشه‌ی اصلیش به ترجمه مربوط بود. در آن بحث بیش‌تر دنبال این بودم که تصویر «مترجم کودن بی‌سواد کار نابلد که هر کس حق دارد توی سرش بزند و انگار بچه‌ی مادر است از پدر دیگر» را پاک کنم یا دست کم کم‌رنگ کنم. هر کس دوست دارد می‌تواند باز هم‌آن نوشته‌ها را بخواند. اما داستان ترجمه سر دیگری هم دارد. شاید نگاه ما به ترجمه هم‌پای تحولات اطرافمان تغییر نکرده است و به هم‌این دلیل چیزهایی از مترجم می‌خواهیم که در عمل شدنی نیست.

بیا این حرف‌های رسمی را که «مترجم باید» فلان و بهمان کنار بگذاریم و این سوال را راحت و بی دغدغه‌های حاشیه‌ای جواب بدهیم که از مترجم چه می‌خواهیم. هر کس جوابی می‌دهد. من تلاش کرده‌ام جوابی پیدا کنم که از بقیه دقیق‌تر و ریشه‌ای‌تر باشد. فقط دوباره تاکید می‌کنم که منظورم از این سوال، سوالی نیست که آغشته به نظام‌های قدرت و جای‌گاه و منزلت اجتماعی مترجم باشد. نمی‌پرسم وظایف اجتماعی یا اخلاقی مترجم چی‌ست. می‌پرسم ما چه نیازی به مترجم داریم. یا او برای ما چه می‌کند؟

جوابی که من حدس می‌زنم از خیلی جواب‌های دیگر دقیق‌تر و ریشه‌ای‌تر باشد این است که «ما از مترجم می‌خواهیم ما را از محتوای یک محصول زبانی در زبانی جز زبان مادریمان آگاه‌تر کند.»

خب حالا این که این همه هم برایش تبلیغ کردم یعنی چه؟ بر خلاف همه‌ی آن تبلیغات اعتراف می‌کنم که من نمی‌توانم معنای دقیق این جواب را بگویم. تنها گمان می‌کنم چند چیز در این جواب توضیح لازم دارد و بقیه را همه راحت می‌فهمند. اما آن چند چیز:

اول. «محصول زبانی» دامنه‌ی بس‌یار گسترده‌ای دارد. از جمله‌ی امر یک‌کلمه‌ای‌ای که سرکارگر ایتالیایی به کارگر پرتغالی می‌گوید گرفته تا خبر سیاسی تا حکم حقوقی و حتا شعر و داستان.

دوم. آگاهی به محتوا هم دامنه‌ای وسیع دارد که در هر جایی با جای دیگر فرق می‌کند. در رابطه‌ی کارگر و کارفرما کافی است کارگر بداند کارفرما چه می‌خواهد. در خبر سیاسی دقت بیش‌تری لازم است و در حکم حقوقی باز هم بیش‌تر و تخصصی‌تر. اگر در تمام این‌ها محتوا تنها معنا یا معنای تخصصی متن است، در مورد اثر ادبی این محتوا علاوه بر معنا یا معنای تخصصی، شامل آرایه‌های متن نیز هست. من از مترجم خبر کودتا در زیمبابوه فقط می‌خواهم برایم تعریف کند آن‌جا چه شده است، اما از مترجم دوبلینی‌ها نمی‌خواهم فقط قصه را برایم تعریف کند. بل‌که می‌خواهم بگوید که جیمز جویس چه کلک‌هایی سوار کرده و چه بازی‌هایی درآورده و حتا بدم نمی‌آید اگر چندتایی از این کلک‌ها را در فارسی بازسازی یا شبیه‌سازی کند.

سوم. این «آگاه‌تر» خیلی مهم است. روند فهم حتا در زبان مادری، هرگز روند کاملی نیست و نمی‌شود. در زبان خودت هم که واسطه‌ی مترجم در کار نیست، نمی‌توانی ادعا کنی متوجه همه‌ی محتوا می‌شوی. این همه تعبیر و تفسیر مختلف تنها چیزهایی نیستند که به متن بار شوند، بس‌یاری از این‌ها نتایج ناشدنی بودن «فهم نهایی» است. طبیعی است که با بودن واسطه‌ای به نام مترجم این روند فهم مخدوش‌تر می‌شود. و خنده‌دار است که این خدشه‌ها را به گردن مترجم بیندازیم. تا مترجم نبود ما هیچ از متن نمی‌فهمیدیم. حالا اندکی می‌فهمیم و این اندک، اندک خطایی هم دارد.

بگذار جور دیگر بگویم. این گزارش که می‌دهم به نظرت غیرواقعی می‌آید؟

پای کامپیوتر نشسته‌ام. دوستی برایم آهنگی آورده که نمی‌دانم چیست. می‌شنوم. صدایش خوش‌آیند است، آهنگ و شکل خواندن هم، اما هیچ نمی‌فهمم. زبانش را نمی‌دانم. هیچ نمی‌دانم. حدس می‌زنم اسپانیایی باشد. سعی می‌کنم چند کلمه را حدس بزنم. گوگل باز می‌کنم و دنبال حدس‌هایم می‌گردم. بالاخره متن ترانه را می‌یابم. حدسم درست بود. اسپانیایی است. دوباره به گوگل برمی‌گردم و دنبال سطر اول متن می‌گردم. حالا به جای باز کردن صفحه روی translate this page کلیک می‌کنم. متن انگلیسی دست و پا شکسته‌ای پیش رویم می‌آورد. با هم‌این متن دست و پا شکسته تقریبا هفتاد درصد آن‌چه می‌خواند را می‌فهمم. فهمم نه عمیق است و نه کامل، حتا احتمالا چند اشتباه هم دارد، اما از قبل خیلی بهتر است. خوش‌حال ام که این امکان بود و کمکم کرد. ممکن بود هم این کا را نه یک نرم‌افزار بل‌که آدمی بکند. اسمش فربد باشد یا راحله، چه فرق می‌کند؟

این آدم فرضی، فربد یا راحله یا هر کس دیگر، دارد من را از محتوای یک محصول زبانی در زبانی جز فارسی آگاه‌تر می‌کند. اگر من سال‌ها اسپانیایی خوانده بودم و خوب بلد بودمش و ترانه‌های اسپانیایی و سبک‌های ترانه‌سرایی اسپانیایی را می‌شناختم، قطعا فربد و راحله و بیست نفر مثل آن‌ها نمی‌توانستند کاری کنند که به درد من بخورد. اما هنوز هم کار آن‌ها به درد کسانی که حتا کلمه‌ای اسپانیایی ندانند می‌خورد.

تا هم‌این‌جا را یادمان نرود. کمی هم تاریخ تصور کنیم. آن دوردورها، احتمالا زمانی بوده است که مردم حرف زدن نمی‌دانسته‌اند و فقط با مشت و لگد با هم ارتباط برقرار می‌کرده‌اند. از این زمان دوست‌نداشتنی فرضی که بگذریم، به زمانی می‌رسیم که مردم آموخته بودند از خودشان صدا دربیاورند و چیزکی به هم بفهمانند. طبیعتا این توانایی هنوز آن قدر زیاد نبوده که بعدها در دوران ول‌گردان کوچه‌های آتن بود. از این دوران هم بگذریم. به دورانی می‌رسیم که هنوز مردم به شکل قبیله‌ای زندگی می‌کنند و بعضی از این قبیله‌ها در فاصله‌ی میان مدیترانه و بین‌النهرین، توانسته‌اند به روش‌هایی برسند که گفتار را ثبت می‌کند. این روش‌ها بر پایه‌ی علامت‌های بصری است و تقریبا هم‌آن چیزی است که ما ام‌روز به‌ش می‌گوییم نوشتن یا کتابت. این تحول، یکی از شگفت‌انگیزترین تحول‌های تاریخ تمدن است. احتمالا کسانی هستند که می‌توانند شگفتی‌های مختلف این تحول را بشمارند و توضیح دهند. برای من و این بحث، تنها یکی از این شگفتی‌ها مهم است؛ قابلیت استناد. متن مکتوب بر خلاف گفته‌ی شفاهی قابل استناد بود و تغییر نمی‌کرد. برای به دقت بازگو کردنش نیازی به حافظه و جوان‌مردی آدم‌ها نبود، بل‌که خواندن نوشته کفایت می‌کرد. مفهوم سند بر اساس این امکان که در کتابت بود پدید آمد. این مفهوم قرن‌ها و هزاره‌ها با هم‌این استواری امتداد یافت. به آیه‌ی 282 از سوره‌ی بقره نگاه کنید که می‌گوید یا ایها الذین امنوا اذا تداینتم بدین الی اجل مسمی فاکتبوه. در ادامه هم شرایط این نوشتن و سند زدن را توضیح داده است. این نشان می‌دهد – و عجیب هم نیست – که تا عصر نزول قرآن نیز هم‌چون‌آن کتابت تنها راه ثبت و بنا بر این تنها راه ساختن سند بوده است. در آخرین روزهای قرون وسطی یک زرگر آلمانی دستگاهی سر هم کرد و با آن چندین نسخه کتاب مقدس درست کرد که نه تنها همه‌ی نسخه‌ها عین هم بودند، بل‌که هر حرف در هر نسخه مانند آن حرف در هر جای دیگر هر کدام از نسخه‌ها بود. گوتنبرگ چاپ را اختراع کرد. خیلی سریع صاحبان قدرت چاپ را در سلطه‌ی خود درآوردند. دولت‌ها برای چاپ قوانینی گذاشتند و آکادمی‌ها و دانشگاه‌ها سلطه‌ای عمیق‌تر و پنهان‌تر بر محتوای متن‌ها اعمال کردند. چاپ هزینه داشت و اگر کسی می‌خواست چیزی چاپ کند یا باید بس‌یار دارا می‌بود، یا سودازده، یا از راهی – مثلا تایید دانش‌مندان و دانش‌گاهیان یا نمایندگان دین رسمی – مطمئن می‌شد متنش مخاطبی خواهد داشت.

پدید آمدن چاپ، شرایط را پیچیده‌تر کرد. حالا کتابت دستی به قدر کتابت ماشینی چشم‌گیر نبود و کتابت ماشینی، رسمی‌تر مستندتر و تاییدشده‌تر به نظر می‌رسید. در واقع چاپ، به متن قدرت می‌داد. هم قدرت حقیقی که از تکثیر متعدد حاصل می‌شد و هم قدرت مجازی که از رسمی‌پنداری متن چاپی پدید می‌آمد.

محدودیت امکانات و منابع و نیز زمان‌بر بودن روند چاپ، دلیل خوبی بود که اهل فرهنگ معترض باشند، و اگر بتوانند نگذارند هر کسی چیزی بنویسد و چاپ کند. چه بسا در موردی که آدمی نادان و بی‌اطلاع متنی فراهم می‌کرد و به چاپ می‌سپرد، کسی حرفی حساب و دقیق و راه‌گشا داشت و به دلیل دوری از چاپ حرفش می‌پژمرد. در واقع نوعی مکانیسم گاه رسمی و گاه غیر رسمی تخصیص منابع محدود در میان نخبگان از یک سو و صنعت چاپ از سوی دیگر راه افتاده بود که به ممیزی کتاب می‌انجامید. این ممیزی می‌توانست ایدئولوژیک، علمی، مذهبی، اخلاقی یا عرفی باشد. در آن شرایط طبیعتا کنار گذاشتن این ممیزی نیز کار درستی نمی‌بود، بل‌که کار درست آن بود که دنبال یافتن روش‌هایی برای معقول و مفید کردن این ممیزی بگردند. تاریخ این ممیزی تاریخ زد و خوردها و ائتلاف‌های بین طرف‌داران شیوه‌های مختلف ممیزی است.

این ممیزی هم‌آن‌طور که گفتم بیش‌تر در حیطه‌ی متن‌های چاپی و رسمی بود، وگر نه کاری به کسی که در گوشه‌ی خانه‌اش نشسته بود و توی دفترش چیزی نوشته بود یا مردی که در بازار حسابش را در کاغذی می‌نوشت یا جوانی که برای یار سفرکرده نامه می‌نوشت نداشتند. این ممیزی در حیطه‌ی ترجمه هم حاضر بود و باز هم‌این عرصه‌های رسمی و چاپی را در برمی‌گرفت. کسی کاری به کار آن که در خیابان آواز ترانه‌خوانی غریبه را برای دیگران ترجمه می‌کرد یا آن که در بازار به دو بازرگان ناهم‌زبان کمک می‌کرد معامله کنند نداشت. شاید به هم‌این دلیل اصلا حساب مترجمان شفاهی را از مترجمان مکتوب جدا کردند و مثلا در فارسی به آن مترجمان شفاهی «دیلماج» و «ترجمان» گفتند. به هر روی، نوشته‌های چاپی دینی، اخلاقی، سیاسی، حقوقی و در آخر ادبی موضوع ممیزی بودند. ممیزی در ادبیات هم تا مدت‌ها نه بر مبنای ارزش ادبی متن، که بر اساس میزان تطابق با معیارهای مذهبی و اخلاقی و وفاداری به حاکمان صورت می‌گرفت. این که این فضای وحشت‌آلود را عوض کنند و به جایی برسانند که موسسات انتشاراتی، جمعی از دبیران گردآورند و این دبیران درباره‌ی ارزش ادبی و تخصصی متن نظر بدهند و این ملاک چاپ متن باشد، قطعا نیازمند تلاشی جان‌فرسا است و من ام‌روز باید ممنون این تلاش باشم و هستم.

از هم این منظر بود که زمانی فرهیختگان یقه‌ی ذبیح‌الله منصوری را می‌گرفتند که این کار که تو می‌کنی ترجمه نیست، خیانت است. تو اصلا متن اصلی را درست نمی‌فهمی و هر صفحه‌ی فرانسه یا انگلیسی را گاه ده بیست صفحه ترجمه می‌کنی. این ترجمه نیست، رمان نوشتن به نام دیگران است.

اما ام‌روز وضع چه‌گونه است؟ این همه وسیله‌ی ثبت و ضبط و نشر مکتوب و غیرمکتوب، فاصله‌ی چندآنی میان کتابت و گفتار نگذاشته‌اند. تنها نگاه واپس‌مانده‌ی حقوقی به موضوع است که هنوز کتابت را رسمیت و سندیتی بیش از ثبت و ضبط‌های دیگر می‌دهد. به بیان دقیق‌تر، بار رسمیت دیگر تنها بر دوش کتابت نیست. از سویی دیگر امکان تقلب و تغییر در هر متن مکتوبی نیز ام‌روز فراهم است و این نیز از رسمیت چاپ و کتابت می‌کاهد. همه ی ما این همه وبلاگ می‌خوانیم. ماشین‌نوشته بودنشان چه رسمیتی به آن‌ها می‌دهد؟ دیگر حتا روزنامه‌ها هم – به صرف چاپی بودنشان – اعتماد زیادی در ما برنمی‌انگیزند. من شخصا به دست‌خط ناخوانای پزشکی که نزدش می‌روم بیش از روزنامه‌ی صبح اعتماد دارم.

هزینه‌های نشر الکترونیک تقریبا صفر است. هزینه‌های نشر کاغذی نیز تا حد زیادی کاسته شده است و امکانات گسترده و روزافزون این عرصه نگرانی‌های پیشین را بی‌مورد یا کم‌مورد کرده است.

نیاز و علاقه به اطلاع یافتن از محتوای محصولات زبانی بس‌یار بیش از پیش است. هر یک از ما هر روز خبرها و متن‌های بس‌یاری را در اینترنت می‌بینیم و دوست داریم بدانیم این متن‌ها و خبرها چه می‌گویند. این همه نشریه‌ی کاغذی که در جهان چاپ می‌شود همه هستند و علاقه‌ی ما را به آگاه‌تر شدن از محتوایشان تحریک می‌کنند. چند مترجم و چند ساعت کار لازم است تا تمام شماره‌های تایم و نیوزویک و اشپیگل را ترجمه کنند؟ با بریتانیکا و آمریکانا و جودایکا و باقی دایرة‌المعارف‌ها چه کنیم؟ مجله‌های داستان و شعر؟ این همه جوک و ترانه؟ ویکیپدیا و ملحقاتش؟ سریال‌ها و فیلم‌های جذاب؟ راستش را بگو، خودت کم به جان ع‌ف‌جاوید دعا کردی وقتی لاست را با زیرنویس او نگاه می‌کردی؟ مگر ترجمه‌اش کم غلط داشت؟

همه‌ی این‌ها را کنار هم می‌گذارم که بگویم روزگار سخت تغییر کرده اما ما گه‌گاه مبنای رفتارمان را بر اساس گذشته‌ها نهاده‌ایم و هیچ تغییری در رفتارمان نمی‌دهیم. در این میان خودمان بیش از همه ضرر می‌کنیم.

کسانی هستند که می‌گویند وقتی کسی نمی‌تواند درست ترجمه کند، یا نکند یا فحشش را هم بخورد. اما درست یعنی چه؟ کدام آدم عاقلی ادعا می‌کند می‌تواند ساده‌ترین متن گفتاری را «درست» ترجمه کند؟ هر ترجمه‌ای کاستی‌هایی دارد که اغلب نمی‌توان جبران کرد. به ترجمه‌های گوناگون متن‌های مقدس نگاه کنید. هر ترجمه نکته‌ای را لحاظ می‌کند و نکته‌ای را زمین می‌گذارد. سوره‌ی عادیات هم آهنگین است هم بس‌یار فشرده. در ترجمه هر کدام را دست بگیری آن دیگری از دست می‌رود. خود واژه‌ی عادیات را در فارسی چه معنا می‌کنی؟ فلان واژه را که در زبان مبدا هفتاد معنا دارد چه می‌کنی؟ شباهت نوشتاری شیر و شتر را در فلان حکایت چه‌گونه به انگلیسی برمی‌گردانی؟ این فقط در دین و ادبیات نیست. گفتار فیلم «ناموسم اه. می‌فهمی؟ ناموسم.» را چه طور به انگلیسی ترجمه می‌کنی؟ «جیگرطلا» ترجمه‌ی درستش چه می‌شود؟

بله. حرف شیکی است که هر کس که نمی‌تواند نکند. اما اول این که ملاک نتوانستن چیست؟ دوم این که کدام ما است که از هم‌این ترجمه‌های بد و نتوانسته فایده نبرده باشد؟ کدام ما است که در وقت تنگ‌دستی سراغ مترجم گوگل نرفته باشد؟ این چه ادایی است که درمی‌آوریم؟ اگر هم‌این مترجمان نادان ناتوان نباشند چه خواهیم کرد؟ همه‌ی آن‌ها که از این حرف‌های شیک می‌زنند مثل بلبل ایتالیایی چهچه می‌زنند و مثل قناری اسپانیایی می‌خوانند و مثل طوطی یونانی بلد اند و عربی و عبری و روسی و پرتغالی و ژاپنی و چینی و بقیه را هم؟

و یادمان باشد، دیگر دوران امکانات محدود زمان گوتنبرگ نیست که ترجمه‌ی فلان مترجم خبر در فلان خبرگزاری جای ترجمه‌های نجف دریابندری را تنگ کند. لازم است بنویسم چشم‌ها را باید شست؛ جور دیگر باید دید؟