وطن یعنی چه آباد و چه ویران
خب. حسین نوروزی در یک عملیات سکسی اعتراضی توضیح داده که وطن از نظر او یعنی چه و بعد هم از یک عده آدم محترم – و من نامحترم هم در میانشان – خواسته بگوییم وطن یعنی چه.
ببین حسین جان. با تو راحت میتوانم حرف بزنم. قضیه هیچ پیچ و تابی ندارد. وطن ملک طلق بعضیها است که من، من ِعوضی، عوضی تویش به دنیا آمدهام. خب از این بابت متاسف هم نیستم. تصدیق میکنی که به دنیا آمدن از آن کارهای ناگزیر است. دست خودت نیست. چشمت را باز میکنی و میبینی به دنیا آمدهای و یکی از لنگ گرفته استت و سر و تهت کرده و دارد با کف دست میکوبد روی کفلت. اگر حلقهی ازدواج و پاکدامنی هم دستش باشد که چه بدتر.
من که اگر دست خودم بود هرگز دوست نداشتم سر و تهم کنند و با کف دست – حالا چه با حلقه چه بی حلقه – روی کفلم بکوبند، چه در وطن، چه هر گور دیگری. برای هماین هم اصلا خجالت و تاسفی در من نیست. تاسف هست. نه نسبت به آن صاحب وطنها، که نسبت به خودم.
حالا هم قصد ندارم کاری برای تصحیح این روند زایش بیجا کنم. به من چه؟ مگر بیرون از وطن چه آشی برایم میپزند که این تو نمیپزند؟ و تازه. اگر صاحبوطنها میخواهند وطن را از زبالهها، از منها، پاک کنند، خودشان باید هزینهاش را بدهند. به من چه؟ و دارند هزینهاش را میدهند. دارند دُم من و منها را میگیرند که از این وطن بیندازند بیرون. بعدش هم البته همین آش است و همین آفتابه. باز من میشوم زبالهی وطن یکی دیگر. میدانی؟ ما زبالهها حتا حوصله نداریم روزنامه در بیاوریم و پلاکارد چاپ کنیم و میتینگ راه بیندازیم که زبالههای جهان متحد شوید. متحد شویم که چه غلطی کنیم؟ کجا متحد شویم؟ به قول آن شاعر زبالهحالی که هرگز به دنیا نیامد و شعری نسرود
«کدام زبالهدانی
گنجایی من و منها
ما زبالهها را دارد
در این جهان ِ
از زباله
پاک؟»
ببین حسین جان. با تو راحت میتوانم حرف بزنم. قضیه هیچ پیچ و تابی ندارد. وطن ملک طلق بعضیها است که من، من ِعوضی، عوضی تویش به دنیا آمدهام. خب از این بابت متاسف هم نیستم. تصدیق میکنی که به دنیا آمدن از آن کارهای ناگزیر است. دست خودت نیست. چشمت را باز میکنی و میبینی به دنیا آمدهای و یکی از لنگ گرفته استت و سر و تهت کرده و دارد با کف دست میکوبد روی کفلت. اگر حلقهی ازدواج و پاکدامنی هم دستش باشد که چه بدتر.
من که اگر دست خودم بود هرگز دوست نداشتم سر و تهم کنند و با کف دست – حالا چه با حلقه چه بی حلقه – روی کفلم بکوبند، چه در وطن، چه هر گور دیگری. برای هماین هم اصلا خجالت و تاسفی در من نیست. تاسف هست. نه نسبت به آن صاحب وطنها، که نسبت به خودم.
حالا هم قصد ندارم کاری برای تصحیح این روند زایش بیجا کنم. به من چه؟ مگر بیرون از وطن چه آشی برایم میپزند که این تو نمیپزند؟ و تازه. اگر صاحبوطنها میخواهند وطن را از زبالهها، از منها، پاک کنند، خودشان باید هزینهاش را بدهند. به من چه؟ و دارند هزینهاش را میدهند. دارند دُم من و منها را میگیرند که از این وطن بیندازند بیرون. بعدش هم البته همین آش است و همین آفتابه. باز من میشوم زبالهی وطن یکی دیگر. میدانی؟ ما زبالهها حتا حوصله نداریم روزنامه در بیاوریم و پلاکارد چاپ کنیم و میتینگ راه بیندازیم که زبالههای جهان متحد شوید. متحد شویم که چه غلطی کنیم؟ کجا متحد شویم؟ به قول آن شاعر زبالهحالی که هرگز به دنیا نیامد و شعری نسرود
«کدام زبالهدانی
گنجایی من و منها
ما زبالهها را دارد
در این جهان ِ
از زباله
پاک؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر