دیدار بعد از سالها آرزومندی
سالها پیش من بچهای بودم که پای تلویزیون مینشست و کارتون نگاه میکرد. یکی از کارتونهای در پیت آن زمان کارتونی بود به نام «بامزی قویترین خرس دنیا» که چیزی بود شبیه ملوان زبل. هماین جور که ملوان زبل با اسفناج قوی میشود، بامزی هم با عسل قوی میشد. این کارتون یک کارتون روایی بود، و روایتگرش صدای بسیار شاداب زنی بود که در آن سالها نظیرش را هیچ جا نمیشنیدی. و من صمیمانه بگویم با آن که زن را نمیشناختم در همآن عالم کودکی عاشقش شدم.
سالها بعد در سریال امیرکبیر، آن صدا تجسد پیدا کرد. نقشی فرعی در سریال بود به نام «مادام حاج عباس». خانمی بود نقاش، فرنگی، جاافتاده، زیبا، خوشاندام، که زن حاج عباس - یکی از درباریان ایرانی - شده بود.
بعدها باز در سریالهای دیگری دیدمش و دانستم اسمش شمسی فضلاللهی است و همیشه صدایش را دوست داشتم و آرزو داشتم ببینمش و بگویمش که صدایش چه قدر دوست داشتنی بود در آن روزهای کودکی.
چند سال پیش که باز در تلویزیون پیدایش شد دیدم دیگر از آن اندام باریک و آن تر و فرزی چیزی نمانده. چاق شده بود، آن قدر که فقط از صدا شناختمش. اما هنوز هم همآنقدر شاداب بود. روح هنوز هم جوان جوان مانده بود.
چند وقت پیش، برای برنامهای تلویزیونی متنهایی سفارش داده بودند که نوشتم. دعاهایی برای ماه رمضان که احتمالا سحرخیزها خواهند شنید. متن را باید گوینده بخواند و احتمالا زیرش هم تصویرهایی خواهد بود که نمیدانم چیست. اول کار صحبت از دانیال حکیمی و نیکو خردمند بود. یک بار هم حدود چهل دقیقه با دانیال حکیمی تلفنی صحبت کردم که کشت من را. نگاهش این بود که متنها بچگانه اند و کسر شانش بود که بیاید و بخواندشان. به هر حال قرار ضبط صدا دائم روز به روز جابهجا شد و جابهجا شد و هی اسم آدمها رفت و اسمهای دیگر آمد و باز اسمهای دیگر رفت و اسمهای قبلی برگشت و من دیگر تقریبا داشتم فراموش میکردم که آقای تهیهکننده اساماس زد که فردا ضبط صدا است؛ بی هیچ توضیحی که کی خواهد خواند و چه شد و چه نشد. فقط آدرس بود و ساعت.
رفتم سر ضبط، یک استودیوی بسیار کوچک با عوامل مودب و کاربلد و شمسی فضلاللهی که تویش نشسته بود و از گرما عرق میریخت. (توی استودیو کولر روشن نمیکنند که صدا ندهد). از دیدنش چه قدر جا خوردم.
اما شمسی فضلاللهی وقت ضبط:
- هر توضیحی که میدادم با دقت گوش میکرد و به کار میگرفت. نه رو ترش میکرد نه ندیده میگرفت.
- بعد از خواندن هر قسمت میپرسید ایرادش کجا بود؟ میگفتیم خوب بود. میگفت نه. ایراد بگیرید. بگید.
- بر خلاف نگاه من به متنها، که دلم میخواست تخت و بیروح بخوانندشان، خیلی با احساس و شکوه تئاتری میخواند. یکی دو بار اشاره کردم که فتیله را بکش پایین، کشید اما این کجا و آن کجا. گفتمش خواندنت مثل بازی سر لارنس الیویه است. سبک داری و نمیشود دستکاریش کرد. پس راحت باش و هر طور خودت دوست داری بخوان. خوشحال شد و خیلی
تشکر کرد.
- یکی از قسمتها خیلی مشکل بود. گفتم اگر لازم است متن را دستکاری کن تا بتوانی راحت حسش کنی و بخوانی. تشکر کرد و گفت اگر لازم شد دستکاریش میکند. اما بی هیچ تغییری خواند. برایش کف زدم.
- کل کار در کمتر از دو ساعت تمام شد. بس که دقیق و حرفهای بود این خانم.
بعد از ضبط:
- برایم گفت یوگا کار میکند و دربارهی ذن میخواند و گفت وقتی آدم این متنها را میبیند نزدیکی دینها را حس میکند.
- به مناسبت از وضع فرهنگی دربار هخامنشی برایم گفت و از تئاتری که اسکندر در همدان ساخته بود و دیدم هم کتاب خوانده و هم از خواندهها و دیدههایش به تحلیل رسیده.
- خلاف جسمش که دیگر بسیار پیر شده بود و هیچ شباهتی به مادام حاجعباس نداشت، روح همآنقدر شاد و جوان و امیدوار بود و البته، احتمالا به اقتضای سنش، بسیار علاقهمند به معنویت.
- مثنوی میخواند و قصهها را میشناخت. قول و قصهی آهوی مستکنندهای در مثنوی را برایم بازگفت که به شکارچیش گفت «تو فقط به این دنیا اومدهی که من رو شکار کنی؟ کار دیگه نداری؟»
و هر چه کردم نتوانستم بگویمش که چه قدر بچگیم را شاد کرده است.
سالها بعد در سریال امیرکبیر، آن صدا تجسد پیدا کرد. نقشی فرعی در سریال بود به نام «مادام حاج عباس». خانمی بود نقاش، فرنگی، جاافتاده، زیبا، خوشاندام، که زن حاج عباس - یکی از درباریان ایرانی - شده بود.
بعدها باز در سریالهای دیگری دیدمش و دانستم اسمش شمسی فضلاللهی است و همیشه صدایش را دوست داشتم و آرزو داشتم ببینمش و بگویمش که صدایش چه قدر دوست داشتنی بود در آن روزهای کودکی.
چند سال پیش که باز در تلویزیون پیدایش شد دیدم دیگر از آن اندام باریک و آن تر و فرزی چیزی نمانده. چاق شده بود، آن قدر که فقط از صدا شناختمش. اما هنوز هم همآنقدر شاداب بود. روح هنوز هم جوان جوان مانده بود.
چند وقت پیش، برای برنامهای تلویزیونی متنهایی سفارش داده بودند که نوشتم. دعاهایی برای ماه رمضان که احتمالا سحرخیزها خواهند شنید. متن را باید گوینده بخواند و احتمالا زیرش هم تصویرهایی خواهد بود که نمیدانم چیست. اول کار صحبت از دانیال حکیمی و نیکو خردمند بود. یک بار هم حدود چهل دقیقه با دانیال حکیمی تلفنی صحبت کردم که کشت من را. نگاهش این بود که متنها بچگانه اند و کسر شانش بود که بیاید و بخواندشان. به هر حال قرار ضبط صدا دائم روز به روز جابهجا شد و جابهجا شد و هی اسم آدمها رفت و اسمهای دیگر آمد و باز اسمهای دیگر رفت و اسمهای قبلی برگشت و من دیگر تقریبا داشتم فراموش میکردم که آقای تهیهکننده اساماس زد که فردا ضبط صدا است؛ بی هیچ توضیحی که کی خواهد خواند و چه شد و چه نشد. فقط آدرس بود و ساعت.
رفتم سر ضبط، یک استودیوی بسیار کوچک با عوامل مودب و کاربلد و شمسی فضلاللهی که تویش نشسته بود و از گرما عرق میریخت. (توی استودیو کولر روشن نمیکنند که صدا ندهد). از دیدنش چه قدر جا خوردم.
اما شمسی فضلاللهی وقت ضبط:
- هر توضیحی که میدادم با دقت گوش میکرد و به کار میگرفت. نه رو ترش میکرد نه ندیده میگرفت.
- بعد از خواندن هر قسمت میپرسید ایرادش کجا بود؟ میگفتیم خوب بود. میگفت نه. ایراد بگیرید. بگید.
- بر خلاف نگاه من به متنها، که دلم میخواست تخت و بیروح بخوانندشان، خیلی با احساس و شکوه تئاتری میخواند. یکی دو بار اشاره کردم که فتیله را بکش پایین، کشید اما این کجا و آن کجا. گفتمش خواندنت مثل بازی سر لارنس الیویه است. سبک داری و نمیشود دستکاریش کرد. پس راحت باش و هر طور خودت دوست داری بخوان. خوشحال شد و خیلی

- یکی از قسمتها خیلی مشکل بود. گفتم اگر لازم است متن را دستکاری کن تا بتوانی راحت حسش کنی و بخوانی. تشکر کرد و گفت اگر لازم شد دستکاریش میکند. اما بی هیچ تغییری خواند. برایش کف زدم.
- کل کار در کمتر از دو ساعت تمام شد. بس که دقیق و حرفهای بود این خانم.
بعد از ضبط:
- برایم گفت یوگا کار میکند و دربارهی ذن میخواند و گفت وقتی آدم این متنها را میبیند نزدیکی دینها را حس میکند.
- به مناسبت از وضع فرهنگی دربار هخامنشی برایم گفت و از تئاتری که اسکندر در همدان ساخته بود و دیدم هم کتاب خوانده و هم از خواندهها و دیدههایش به تحلیل رسیده.
- خلاف جسمش که دیگر بسیار پیر شده بود و هیچ شباهتی به مادام حاجعباس نداشت، روح همآنقدر شاد و جوان و امیدوار بود و البته، احتمالا به اقتضای سنش، بسیار علاقهمند به معنویت.
- مثنوی میخواند و قصهها را میشناخت. قول و قصهی آهوی مستکنندهای در مثنوی را برایم بازگفت که به شکارچیش گفت «تو فقط به این دنیا اومدهی که من رو شکار کنی؟ کار دیگه نداری؟»
و هر چه کردم نتوانستم بگویمش که چه قدر بچگیم را شاد کرده است.
۱۲ نظر:
خانم.. خانم است این شمسیخانم. خدا سلامتاش بدارد که پر از بچگیاست و پر از صبحهای دوستداشتنی جمعه و بامزی.. و پر از رادیو، نمایشهای رادیویی، مادرهای مهربان خوب... آخکه این زن چهقدر حاطره است بهتنهایی.. مرسی کورش.. مرسی.
خوش به حالت چه تجربه خوبی. من هم صداش رو تو کارتون بامزی و خیلی برنامه های بچه گونه دیگه دوست داشتم.
چه خوب! چه جالب!
می کفتییییییییییییین ! حیف این فرصت نبود ؟ حداقل این متنو بدین بخونه . حیف میشه ها . بعد پشیمون تر میشینا .
گیج شدم. زیبا درست است یا زیبا؟..
یا نوشتن زیبا به جای زیبا تعمدی بوده است؟
اوه، من "عاشق" بامزی بودم.
در کل دوران کودکی کارتونی نبود که اونقدر دوستش داشته باشم!
و چقدر صدای این خانم روش گرم و مهربان و دلنشین بود.
دقیقا به خاطر اون صدا بود که اینقدر ارتباط برقرار می کرد کودک درون با بامزی بیرون.
موقعی که می گفتی اش: بازی ات شبیه "سر" لارنس الیویه است، احساس می کردی خیلی فیلم بازی؟ یا راجع به بازی "سر" لارنس الیویه چیزهایی می دونی؟ یا اصولا از "سبک بازیگری" سر در می آری؟ اون هم سبک های فاقد قابلیت دست کاری؟ از سر کنج کاوی سوال می کنم.و البته از اون "سر"ت یه کم یاد مدیری افتادم وقتی ادای اکبر عالمی رو در می آورد: "آب سیب... اپل جویس"
برای احسان:
1. نه. تو چی؟
2. نه. فقط يکی ديدهام. تو چی؟
3. نه. لازم نيست برام. تو چی؟
4. نه. اين هم لازم نيست. داشتم سعی میکردم گپ بزنم. تو چی؟
5. اما تو صاحب سبک ای. من رو ياد هيچ کس نمیاندازی. مطلقا هيچ کس. يادت هست جک وينسنت رو؟ وقتی به طرف گفت اما تو هيچی نيستی. چون بوی هيچی نمیدی.
من به "سر" لارنس الیویه می گم لارنس الیویه. تا به حال جایی نگفتم "سر" لارنس الیویه. بنابراین نمی دونم موقع ادای این عبارت احساس فیلم باز بودن داشتم یا نه. یا احساس کردم چیزی در مورد سبک بازیش می دونم یا نه. اگر یک وقتی یک جایی گفتم، قول می دم بیام همین جا کامنت بذارم و بگم این احساسا رو داشتم یا نه. (تذکر: دقت کنید که عبارت "موقعی که می گفتی اش: بازی ات شبیه "سر" لارنس الیویه است، احساس می کردی..." به قرینه ی لفظی در ابتدای سوال های بعدی حذف شده است.)
اما دوست دارم برای گپ زدن موضوعاتی رو انتخاب کنم که در موردشون چیزهایی می دونم. دوست ندارم با انتخاب موضوعی که ازش سر در نمی آرم، تصویری غیر از اونچه که فکر می کنم هستم تو ذهن مخاطبم بسازم.
"تو" من رو یاد چیزی نمی اندازی. ولی از "سر"ت یاد چیزی افتادم که گفتم.
جک وینسنت رو تو این موقعیتی که گفتی یادم نیست. اما صنعت ادبی قشنگی بود. (منظورم بازی کلامیش با "هیچ" و "هیچ"ه. اگه اشتباه می کنم و این صنعت ادبی نیست، از اشتباه درم بیار. به هر حال از من به ابزار زبان مسلط تری و این -جدا از نوشته های همین جا- از پاسخت هم پیداست. متشکرم.)
فارغ از بحث صنایع ادبی، ضمن تصریح این نکته که من معمولا بوی عرق می دم (چون دیر دیر حموم می رم)، فکر نمی کنم سوال ِ کسی که "هیچی" نیست، نیازی به جواب می داشت.
باز هم برای احسان:
1. ممنون
2. طرف لقب را اجدادی نداشته. برای بازیش گرفته. چرا نگویمش؟
3. از سر سوالهای من چیزی به قرینه - لفظی یا معنوی - حذف نشده بود. سوالها کلی بود؛ مثلا این که کلا احساس میکنی خیلی فیلمباز ای خودت؟
4. من گپم را زدم. تصویرم هم خیلی با خودم فرق نداشت. تصویر تو چی؟ همین مفتش مذکری (مذکر به کسر کاف مشدد) هستی که به نظر میآیی؟
5. صنعت رو هستم. هر چند معمولا بهش نمیپیچم.
6. نگفتم هیچی نیستی. به قول تو صنعت به کار بردم. اما چرا؟
7. من سوالی ندیدم. یکی صفحهی نردی چیده بود، یک دست بازی کردیم. خوش گذشت. دلش شاد. سرش سالم. تنش هم.
1. قربان شما.
2. "سر" لارنس الیویه لقب رو برای بازیش گرفته. اتفاقا منم واسه همین یاد اکبر عالمی افتادم. سواد ناقصم می گه که آب سیب هم به انگلیسی می شه اپل جویس.
3. ربط سوال های کلی ات رو به موضوع نفهمیدم. ما خارج از این جا با هم رفاقتی داریم و گاهی گداری -گرچه سالی ماهی- همدیگه رو می بینیم. ترجیح می دم در مورد این سوال های کلی –و سوال های کلی احتمالی دیگه- تو اون ملاقات ها گپ بزنیم.
4. تصویر آدم رو دیگران می بینن. تا آینه یا عکسی نباشه آدم نمی تونه در مورد تصویرش قضاوت کنه و بگه با خودش فرق داره یا نه.
5. گاهی شاید مفتش باشم. اما هیچ وقت مذکر نبودم. اگر از خودم تصویر "مفتش مذکر" ساختم اشتباه کردم و عذر می خوام. "مفتش مغرض"به آنچه که من هستم نزدیکی بیشتری داره. با این وجود سعی می کنم حقیقت رو ببینم و به خاطر روشن شدن خودم سوال می پرسم. به نظرم بعضی وقت ها هم (از جمله همین وقت) اشتباه نکردم. البته جای نگرانی نیست. واضحه که لست (به ضم تا) علیک (به فتح کاف) بمسیطر.
6. چی چرا؟ چرا بوی هیچی نمی دم؟ چرا هیچی نیستم؟ چرا خود در این میان نیستم؟ چرا آن یک پشه هم تویی؟ چرا صنعت به کار بردی؟ چرا صنعت به کار بردم؟ دقیقا چی چرا؟
7. صفحه ی نرد رو هستم. و اگر در جواب کامنت اولم کمتر می آشفتی، بیشتر بودم. به هر حال گرچه هر کس (یا لااقل من) نرد رو برای بردن بازی می کنه، اما هیچ کس (یا لااقل من) دل ناشاد و سر ناسالم حریفو نمی خواد. پس دل خودت خوش. سر خودت سالم. تنت هم.
سلام
آقا من چند روزی همهش به بلاهت نویسندهی این متنهایی میخندیدم که قبل اذون صبح شبکه یک میذاره...
از شما بعید بود به خدا. از خلقیاتتون که اصلا خوشم نمیاومد. ولی از بعضی نوشتههاتون خوشم میاومد. اینم که ...
یاعلی
خداییش قصد اهانت ندارم!
ارسال یک نظر