۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

مهندس با سمند

بچه‌ی سلیمانیه‌ی عراق. ندانسته بود کی آورده‌اندش ایران. گفت نه پدر دیده نه مادر. پنج سال پیش از کرمانشاه آمده تهران. وقتی گفتند مسافرکشی مجوز می‌خواهد، رفته برای سمندش مجوز خطی بگیرد. سوءپیشینه داشته و نباید می‌داده‌اندش. توی تاکسی‌رانی، آن که امضای آخری دستش بوده، کشانده استش توی اتاق و هزار بار قسمش داده که آدم شود و آبروریزی نکند. این هم قسم خورده و قول داده. مجوزش را داده‌اند. کارت سوخت هم گرفته بوده با سهمیه‌ی هشت‌صد لیتر در ماه.

رفته بود توی یک برج نسبتا گران کنار همت یک آپارتمان رهن کرده بود؛ پارسال به قیمت بیست و دو میلیون تومان و نمی‌دانم چه قدر اجاره. خانمش پیش همسایه‌ها صدایش می‌کند مهندس. تابلو و خط ماشینش را هم مغناطیسی گرفته بود که بتواند قبل خانه آمدن برشان دارد و مهندس بماند.

یک روز با پسرداییش و یکی دیگر می‌روند چیتگر عرق می‌خورند. وقت برگشتن دو تا دختر دست نگه می‌دارند و این هم سوارشان می‌کند. پسرداییش و رفیقش با دخترها گرم می‌گیرند و اول خوششان می‌گذرد. بعد کم‌کم ناز دخترها و خشونت آن دو تا بیش‌تر می‌شود و دعوا بالا می‌گیرد. این به کردی به پسرداییش و رفیقش می‌گوید ماشین من تاکسی است و بی‌خیال شوید و از این حرف‌ها. گوش نمی‌کنند. می‌زند کنار و دخترها را پیاده می‌کند.

هفته‌ی بعد از شکایات تاکسی‌رانی می‌خواهندش. دخترها شکایت کرده بودند که به ما متلک گفته. می‌رود که حاشا کند. می‌خواسته بگوید مردها و زن‌ها هر دو مسافر بوده‌اند و من زورم به آن‌ها نرسیده این‌ها را پیاده کرده‌ام که دعوا تمام شود. می‌فرستندش اتاق هم‌آن که قسمش داده بوده آدم شود. تا می‌رود تو طرف دو تا فحش خواهر مادر می‌دهد و می‌گوید من نگفتم تو هم‌چین و هم‌چون آدم نمی‌شوی؟

این هم قاطی می‌کند و می‌زند لب و لوچه‌ی طرف را می‌ترکاند. خون می‌پاشد به در و دیوار. ماشین را بازداشت می‌کنند و زنگ می‌زنند پلیس و خلاصه کار بالا می‌گیرد. یکی می‌آید و یواشکی حالیش می‌کند که آن خانم که شکایت کرده فامیل هم‌این آقایی است که کتکش زده‌ای. خلاصه کارت سوخت و تابلو و مجوز خطیش را می‌گیرند و با ریش سفیدی ردش می‌کنند برود.

حالا شده بود آواره‌ی خیابان. می‌گفت صبح از همسایه 24 هزار تومان قرض کرده‌ام رفته‌ام ساعت شش صبح بنزین زده‌ام و تا حالا (ده شب) دارم سگ دو می‌زنم؛ 27 هزار تومان کار کرده‌ام. زنم هم یک لیست داده دستم که پوشک بخر با شیرخشک و نمی‌دانم چه. می‌گفت باز فردا صبح پول ندارم بنزین بزنم.

می‌گفت یک آشنا پیدا شده توی میدان تره‌بار کار می‌کند. گفته سمندت را بفروش یک زامیاد بخر بیا پیش خودم. خودم روزی چهل پنجاه هزار تومان کار برایت جور می‌کنم. سهمیه‌ی بنزین هم که دارد حسابی. به زنش گفته بود. زنش گفته بود اگر سمند را فروختی دیگر برنگرد خانه. اگر نباشی می گویم مهندس نیست. مرده. اما اگر با زامیاد بیایی بگویم مهندس سمند ندارد با وانت کار می‌کند؟ تف و لعنت می‌کرد به دختره.

۱ نظر:

Mim.Danesh گفت...

عجب اوضاع قر و قاطی است ! مهندس ها شاید سمند داشته باشند ولی حتماٌ نباید ماشین داشته یاشند ! ولی در عوض میدان تره بار بدون شک زامیاد میخواهد آقا !
..دی