پُر پرانتز، دیوانهوار و غیررمانتیک
میدانی؟ بعضی چیزها بس که خوب اند، آدم شک میکند. من خودم به هر چیز رمانتیکی شک دارم. هماین که گفتند نی زده (و حالا میگویند فلوت. کدام درست است؟) من جوری شدم. این زده و آنها هم گفتهاند «ایول؛ بیخیال. گذشت کردیم»؟ با عقل جور درمیآید؟ یارو (مقتول) اگر اشتباه نکنم موادفروش بوده، قاتل هم از این فنچهای معتاد بیپول. یارو قشنگ خاکمالش کرده تا یک ذره مواد بگذارد کف دستش. بعد هم باز نداده مواد را. این هم دیوانهوار زده یارو را کاردی (یا شاید چاقویی. این هم مثل نی و فلوت. اصولا ما آدمیزادهها در شناختن ابزارها هیچ دقیق نیستیم.) کرده. هماینجا فیلم را نگه دار. هوا کمی نم دارد. نم هم نیست. بخار است. بخار خون و کلهی داغ که با هم قاطی شده اند. کارد میرود عقب، میآید جلو. خون شتک میزند همه طرف. مرد سی و چند ساله ناباور نگاه میکند که چهطور خونش دارد هدر میشود. پسرک نگاه میکند که چه طور اولین آدم را میکشد و با خودش فکر میکند خوب کردم زدم. میگیرند میکشندم راحت میشوم. خون را میبینی که کم کم دارد تیغهی آن کوفتی را قرمز میکند؟ میبینی که میپاشد روی دست، روی صورت، حتا شاید یک شتک روی ابرو؟ آه که آدم چه موجودی است. کات. صفحهی سیاه.
حالا سوپر ایمپوز به تصویر نواختن نی. به ولی دمی که میگوید بخشیدم. یا میگوید نکشیدش شاید ببخشیمش یا همچه چیزی. دارد به چه فکر میکند؟ خانه بخرد؟ ماشین بخرد؟ پول بگیرد بزند توی کسب و کار؟ کسب و کار همآن مقتول مورد نظر که حالا چند سال است دیگر در دسترس نیست؟ سخت هم هست. اگر خیال من ملاک باشد (که خوشبختانه نیست) طرف به هر چیزی فکر میکرده جز نوای سحرانگیز رمانتیکی که خبرنگارها ازش نوشتند. این میان هیچ حقیقت رمانتیکی در کار نبود. مردی را کشته بودند. پسری را میکشتند. بازماندگانی خشمخونی بودند. بازماندگانی نیز هنوز بازمانده نشده بودند و بغضهاشان را توی گلو بالا پایین می کردند. رمانتیکترین حقیقت انگار همآن شتک روی ابرو بود. که آن هم خیال من بود. آن هم خیال بود.
وقتی سعید حنایی را در مشهد گرفتند که چند زن تنفروش بیقابلیت را کشته بود، چو افتاد که یک عده کسبهی محترم و دیندار شهر مقدس در دفاع از عمل قهرمانانهی او دارند پول جمع میکنند که دیهی مقتولان را بدهند و یارو را بکشند بیرون. نمیدانم کسی جگرش را دارد که داد بزند بگوید هیچ چیز رمانتیکی در کار نیست و میخواهیم پول جمع کنیم بررای آزادی کسی که یک موادفروش را کشته است، یا نه؟ من خودم بیتعارف با موادفروشها هیچ رقم حال نمیکنم.
حالا سوپر ایمپوز به تصویر نواختن نی. به ولی دمی که میگوید بخشیدم. یا میگوید نکشیدش شاید ببخشیمش یا همچه چیزی. دارد به چه فکر میکند؟ خانه بخرد؟ ماشین بخرد؟ پول بگیرد بزند توی کسب و کار؟ کسب و کار همآن مقتول مورد نظر که حالا چند سال است دیگر در دسترس نیست؟ سخت هم هست. اگر خیال من ملاک باشد (که خوشبختانه نیست) طرف به هر چیزی فکر میکرده جز نوای سحرانگیز رمانتیکی که خبرنگارها ازش نوشتند. این میان هیچ حقیقت رمانتیکی در کار نبود. مردی را کشته بودند. پسری را میکشتند. بازماندگانی خشمخونی بودند. بازماندگانی نیز هنوز بازمانده نشده بودند و بغضهاشان را توی گلو بالا پایین می کردند. رمانتیکترین حقیقت انگار همآن شتک روی ابرو بود. که آن هم خیال من بود. آن هم خیال بود.
وقتی سعید حنایی را در مشهد گرفتند که چند زن تنفروش بیقابلیت را کشته بود، چو افتاد که یک عده کسبهی محترم و دیندار شهر مقدس در دفاع از عمل قهرمانانهی او دارند پول جمع میکنند که دیهی مقتولان را بدهند و یارو را بکشند بیرون. نمیدانم کسی جگرش را دارد که داد بزند بگوید هیچ چیز رمانتیکی در کار نیست و میخواهیم پول جمع کنیم بررای آزادی کسی که یک موادفروش را کشته است، یا نه؟ من خودم بیتعارف با موادفروشها هیچ رقم حال نمیکنم.
۱۲ نظر:
بی قابلیت؟
هوووم
عجیب حال کردم با این متن
سلام برادر
زاویه ی دید جالبی است.
اما این موضوع می تواند خیلی به رمانتیک بودن هم ربط نداشته باشد. حالا که اولیای دم نیاز ندارند طرف را بالای دار ببینند تا آرام شوند، ارزش دارد یک عده ای سعی کنند پول جمع کنند تا یک انسان زنده بماند. ندارد؟
فقط پول دهندگان باید دید غیر رمانتیک و عقلانی داشته باشند.
سلام جلال
من هم که هماینها را گفتم. نگفتم؟
نه! تو اینها را نگفته ای.
برداشت من از نوشته ات این است که علاوه بر این که از رمانتیک کردن قضیه ناراحتی، خیلی هم به نظرت جالب نیست که یه عده دارند پول جمع می کنند.
نه جلال جان. اگر بد گفتهام، حالا واضح میگویم. این آدم نه تنها ارزش نجات دادن دارد چون یک آدم است، بلکه علاوه بر آن، یک ارزش سمبلیک هم دارد. او کسی را زده که بیتردید شمن همهی ما است. من می گویم از این که ازش حمایت کنیم نترسیم.
سلام
نمی دانم چرا هرچه با خودم کلنجار می روم این مسأله برایم آنقدرها قهرمانانه نیست. منظورم این است که احساس نمی کنم کسی دشمن مرا زده است، به نظرم(که صد البته ملاک نیست) تنها یک صورت مسأله پاک شده است . تازه نمی دانم مواد فروشی این مرد از سر کدام نیاز بوده است. موفق باشید
نکته دیگری یادم رفت در مورد "قابلیت" همه انسانها تا وقتی که نفس می کشند قابلیت بازگشت دارند و فکر می کنم(که البته فکر من هم ملاک نیست) هیچ انسانی حق ندارد بنا بر قضاوت شخصی خویش حق حیات را از انسان دیگری بگیرد.
رفیق خوب. وقتی قرار است جان کسی گرفته شود، حتی اگر خود عزراییل هم باشد، ترجیح می دهم که مثلا حبس بگیرد سال ها .... مرگ و کشتن نازیباست حتی اگر مواد فروش و حتی اگر قاتل نفس... نی و فلوت را خوب آمده ای ولی نفهمیدم موادفروش چه مواد تلخی به تو فروخته است که این جور دشمن می نامیش؟ آزادی اندیشه بدون مواد واقعا نمیشه.. این جمله را سعدی گمانم گفته .. کورش! چرا به فکر سرپناهی برای این موادفروشان نباشیم که توی پارک ها زیر آفتاب و باران طفلی ها مانده اند؟ عزیز جان! موادفروش مادرمرده هم انسان است. ساز و کار اگر درست بود شاید مثلا الآن وبلاگ نویس بود. شاید هم مقتول به عنوان دلمشغولی بعد از کار، وبلاگ می نوشته! شاید... بروم یک بمب گوگلی درست کنم برای خودم و خودت... حال اعدام دارم
@MHM: I do agree. I said It's not romantic and say it's not heroic too. I wrote about splashing the enemy, ok. The enemy wasn't the man, it was the manner, and the killing just has an symbolic value not more. And about ability, I agree with you too, but the man is killed. Unfortunately, he doesn't breathe. So, I prefer to concentrate on killer who breathes yet and try to save his life.
@ Hosein Norouzi: Dear hosein I didn't offer to execute the young killer. I offered that try to save his life. Is it bad?
And about the smuggler, I didn't announce his excutive order. When I start to writing this, It was 3 years that the man was died. And I've no problem with trading drugs, I've problem with hunting the young people and forcing them to do what don't like just for monopoly of the trade. I said to MHM and say to you too the enemy wasn't the man but was the manner and trying to save the life of killer has a symbolic value too.
Excuse me for having no persian font and writing in english.
حق با تو است. نوشته ات این معنی را هم می دهد یا شاید فقط این معنی را می دهد!
اصولا باید حواسم باشد عمیق تر از وبلاگ های دیگر اینجا را بخوانم.
البته استاد کورش عزیز که می فهمم حرف تان را حتی اگر به اجبار نداشتن فونت, آن سوی آبی باشد. قبول هم دارم که شما موافق پایان زندگی افراد نیستید... ولی .... هیچ چی دیگه. بحث ما بمونه توی دادگاه! :)
http://norouzi3.blogfa.com/
ارسال یک نظر