غر و لندی در حواشی نهضت مشروطیت
روزگاری در این مملکت استبداد بوده است. عدهای های کردند، هوی کردند، دسته و عده جمع کردند، تفنگ و عُده فراهم کردند، روزنامه چاپ کردند، جنگیدند، کشته شدند، شهید شدند، مجروح شدند، قهرمان شدند، بالاخره توانستند شاه قاجار را مجبور کنند پای یک ورقه را امضا کند که عدلیه و پای یک ورقه را امضا کند که مشروطه. بعد هم استبداد صغیر شد و مجلس را به توپ بستند و هزار اطوار و پدرسوختگی دیگر و هر بار که نگاه کردیم دیدیم باز روز از نو شده و روزی از نو. اینها که گفتم دقت تاریخی ندارد. میدانم. اما برای منظور من کافی است. از این قهرمانها هم کرور کرور در ذهن داریم، از عبدالحمید طلبهی مقتول در تهران بگیر تا ستارخان و حتی باسکرویل آمریکایی که شهید مشروطه شد.
در همآن زمان کسانی هم هستند که مشهور نیستند. اگر هم هستند بیشتر ملعون اند و مطرود یا دست کم مشکوک. کسانی که نه داد زدهاند، نه بیانیه دادهاند، نه عده و عده جمع کردهاند، نه تفنگ کشیدهاند، نه خطابه خواندهاند، نه زندان رفتهاند، نه جنگیدهاند، نه کشته و مجروح شدهاند و نه قهرمان. کسانی که سرشان توی لاک خودشان بوده انگار، گاه زندگی بدی هم نداشتهاند و همیشه هم متهم بودهاند. استبداد آنها را متهم به نفاق و آبزیرکاهی و پدرسوختگی و فرنگیمآبی و قرتیگری میکرده و جماعت قهرمان و قهرمانپرور و قهرماندوست هم متهمشان کردهاند به مماشات و به خودفروختگی و مزدوری و هزار چیز دیگر؛ و البته از چشم هر دو طرف جاسوس طرف مقابل بودهاند. نمونههایش هم کمتر اند، من دو تا را الان در خاطر دارم؛ ناصرالملک و میرزا حسن رشدیه.
نمونهای اگر نگاه کنیم، این زندگی میرزا حسن رشدیه است، متولد 1230 در تبریز، و این هم زندگی ستارخان، سردار ملی، متولد 1245 جایی همآن اطراف لابد. نه خواندن کسی را میکشد و نه مقایسه. ستارخان از میرزا حسن پانزده سال جوانتر است و سی سال هم زودتر از رشدیه از دنیا رفته است. بقیهاش را هم - در رفتار و منش و نگاه و حاصل عمر - خودت مقایسه کن و ببین کدام شایستهتر است که امروز معزز و محترم باشد و یادش کنیم.
وقتی قد علم میکنی که هنجارهای ناپسند اما بنیادین جامعهای را عوض کنی، دو راه داری، یا گردنت را مهیای گیوتین کنی یا نوک انگشتانت را در دهانهی چرخ گوشتی فرو ببری که گاه خودت دستهاش را میگردانی. گیوتین، خدا عالم است که گردن را ببرد یا نه. اما همآن تا پای گیوتین رفتن قهرمانت میکند، و بعد هم اگر زدند و بریدند که دیگر خلاص شدهای با سند بهشت ششدانگ و خوشنامی، اولی برای آخرت و دومی برای دنیا.
اما چرخ گوشت گرداندن و تن خود را چرخ کردن، زجر مدام دارد، مرگ محتوم دارد، بدنامی دارد، هیچ رقم هم شبههی قهرمانی ندارد. من امروز پشت سرم را نگاه میکنم میبینم میراثی از ستارخان ندارم، هر چه دارم از صدقهی سر میرزا حسن است. اما کی میرزا حسن را میشناسد؟ همه برای ستارخان هورا میکشند. مردم توپ و تفنگ دوست دارند، کاغذ و قلم صدا ندارد. مردم تحول یکشبهی پر سر و صدا دوست دارند، فرهنگسازی کند و بیصدا است.
باز نگاه میکنم میبینم هر قهرمانی فرصت داشته و دارد که خطابهای بخواند و به همهی ما گوشزد کند که چه قهرمانی است و چه اندازه باید دوستش بداریم و چشممان را نم بگیرد از رفتنش. اگر هم کسی پیدا شود مثل گالیله که فرصت خطابهاش ندهند، بعدها برشت میآید و زرینترین خطابه را مینویسد و در دهانش میگذارد. اما میرزا حسنها، نه که لحظهی گیوتین ندارند، فرصت خطابه هم ندارند، کسی صدایشان را نمیشنود و اگر هم بشنود به چیزی نمیگیرد، کی به صدای مزدورها و خودفروختهها و سازشکارها اهمیت میدهد؟
و اوج قصه آنجا است که اغلب این قهرمانها و قهرمان بعد از اینها در خطابهشان به ذکر افتخاراتشان و منتی که بر گردن ما دارند اکتفا نمیکنند، لگدی هم به میرزا حسنها میزنند و آنان را خودفروخته و خائن و مالاندوز و عافیتطلب و بیجربزه و ترسو و ذلیل و حتی فاحشهی سیاسی قلمداد میکنند و من هر چه تامل میکنم نمیبینم که یک بار میرزا حسنی سر بلند کرده باشد و گفته باشد بالای چشم ستارخانی ابرو است.
سالها از مشروطه گذشته، صدای من نه به ستارخان میرسد نه به یپرم نه به هیچ قهرمان دیگری، در خیال خودم مخاطبشان میگیرم و میگویم «خطابهات را بخوان و سند بهشتت را بگیر و برو. فقط حواست باشد این که با خطابهات زیر پا میمالی، میرزا حسن رشدیه است، نه نمد.»
در همآن زمان کسانی هم هستند که مشهور نیستند. اگر هم هستند بیشتر ملعون اند و مطرود یا دست کم مشکوک. کسانی که نه داد زدهاند، نه بیانیه دادهاند، نه عده و عده جمع کردهاند، نه تفنگ کشیدهاند، نه خطابه خواندهاند، نه زندان رفتهاند، نه جنگیدهاند، نه کشته و مجروح شدهاند و نه قهرمان. کسانی که سرشان توی لاک خودشان بوده انگار، گاه زندگی بدی هم نداشتهاند و همیشه هم متهم بودهاند. استبداد آنها را متهم به نفاق و آبزیرکاهی و پدرسوختگی و فرنگیمآبی و قرتیگری میکرده و جماعت قهرمان و قهرمانپرور و قهرماندوست هم متهمشان کردهاند به مماشات و به خودفروختگی و مزدوری و هزار چیز دیگر؛ و البته از چشم هر دو طرف جاسوس طرف مقابل بودهاند. نمونههایش هم کمتر اند، من دو تا را الان در خاطر دارم؛ ناصرالملک و میرزا حسن رشدیه.
نمونهای اگر نگاه کنیم، این زندگی میرزا حسن رشدیه است، متولد 1230 در تبریز، و این هم زندگی ستارخان، سردار ملی، متولد 1245 جایی همآن اطراف لابد. نه خواندن کسی را میکشد و نه مقایسه. ستارخان از میرزا حسن پانزده سال جوانتر است و سی سال هم زودتر از رشدیه از دنیا رفته است. بقیهاش را هم - در رفتار و منش و نگاه و حاصل عمر - خودت مقایسه کن و ببین کدام شایستهتر است که امروز معزز و محترم باشد و یادش کنیم.
وقتی قد علم میکنی که هنجارهای ناپسند اما بنیادین جامعهای را عوض کنی، دو راه داری، یا گردنت را مهیای گیوتین کنی یا نوک انگشتانت را در دهانهی چرخ گوشتی فرو ببری که گاه خودت دستهاش را میگردانی. گیوتین، خدا عالم است که گردن را ببرد یا نه. اما همآن تا پای گیوتین رفتن قهرمانت میکند، و بعد هم اگر زدند و بریدند که دیگر خلاص شدهای با سند بهشت ششدانگ و خوشنامی، اولی برای آخرت و دومی برای دنیا.
اما چرخ گوشت گرداندن و تن خود را چرخ کردن، زجر مدام دارد، مرگ محتوم دارد، بدنامی دارد، هیچ رقم هم شبههی قهرمانی ندارد. من امروز پشت سرم را نگاه میکنم میبینم میراثی از ستارخان ندارم، هر چه دارم از صدقهی سر میرزا حسن است. اما کی میرزا حسن را میشناسد؟ همه برای ستارخان هورا میکشند. مردم توپ و تفنگ دوست دارند، کاغذ و قلم صدا ندارد. مردم تحول یکشبهی پر سر و صدا دوست دارند، فرهنگسازی کند و بیصدا است.
باز نگاه میکنم میبینم هر قهرمانی فرصت داشته و دارد که خطابهای بخواند و به همهی ما گوشزد کند که چه قهرمانی است و چه اندازه باید دوستش بداریم و چشممان را نم بگیرد از رفتنش. اگر هم کسی پیدا شود مثل گالیله که فرصت خطابهاش ندهند، بعدها برشت میآید و زرینترین خطابه را مینویسد و در دهانش میگذارد. اما میرزا حسنها، نه که لحظهی گیوتین ندارند، فرصت خطابه هم ندارند، کسی صدایشان را نمیشنود و اگر هم بشنود به چیزی نمیگیرد، کی به صدای مزدورها و خودفروختهها و سازشکارها اهمیت میدهد؟
و اوج قصه آنجا است که اغلب این قهرمانها و قهرمان بعد از اینها در خطابهشان به ذکر افتخاراتشان و منتی که بر گردن ما دارند اکتفا نمیکنند، لگدی هم به میرزا حسنها میزنند و آنان را خودفروخته و خائن و مالاندوز و عافیتطلب و بیجربزه و ترسو و ذلیل و حتی فاحشهی سیاسی قلمداد میکنند و من هر چه تامل میکنم نمیبینم که یک بار میرزا حسنی سر بلند کرده باشد و گفته باشد بالای چشم ستارخانی ابرو است.
سالها از مشروطه گذشته، صدای من نه به ستارخان میرسد نه به یپرم نه به هیچ قهرمان دیگری، در خیال خودم مخاطبشان میگیرم و میگویم «خطابهات را بخوان و سند بهشتت را بگیر و برو. فقط حواست باشد این که با خطابهات زیر پا میمالی، میرزا حسن رشدیه است، نه نمد.»
۱۱ نظر:
این ناصر الملک همونه که مشروطه خواها رو نصیحت میکرد به جای این کارا برید مدرسه تاسیس کنید؟
سلام. البته بسیار عالی بود . مقایسه بین قلم و تفنگ.با استفاده از دو نشانه دو نماد. و چه خوب بود نماد قلم . میرزا حسن که همه ما که دبستان مدرن را تجربه کردیم و از مکتب خانه قدیم رها شدیم مدیون رشدیه هستیم. اما من متوجه نشدم کجا ستار خان رشدیه را له می کند؟ به گمان من با وجود ستار خان و باقر خان جایی برای رشدیه تنگ نمی شود . اما انصاف داشته باش چه مقدار من وشما از علامه نایینی می دانیم؟ صفر و چه مقدار در مورد یک روحانی طرفدار محمد علی شاه فضل اله نوری؟ خیلی و تبلیغ نوری جای نایینی را بسیار تنگ کرده . اینطور نیست؟
اينكه بايد ميرزا حسن رشديه را هم بايد شناخت دليل نمي شود براي زير سؤال بردن ارزش ستارخان. ستارخان در تاريخ ايران تنها كسي است كه مي توانست با زور اسلحه(مثل رضاخان) تاج بر سرگذارد ولي اين كار را نكرد.
سلام
نوشته ی دردآور و لذت بخشی بود.
سلام
خیلی خوشحالم که توی سال جدید، بیشتر مینویسید.
خودتون و نوشتههاتون رو خیلی دوست دارم؛ شماانسان فرهیخته و دلنشینی هستید.
پاینده باشید.
سلام
براي مقايسه قدرداني جامعه از اين دو شخصيت ميتوان به نام گذاري خيابان ستارخان و ميدان رشديه توجه كرد.
كمتر كسي با شنيدن نام رشديه ميداند كه انساني فرهنگ دوست انگيزه نام گذاري آن ميدان بوده است. شايد خود من تا زماني كه هر روز در مسير دانشگاه شريف از آن ميدان گذر ميكردم هيچ اطلاعي از وجود اين شخص نداشتم.
امثال ستارخان هم بدوبیره زیاد میشنود. شما یک نمونهاش؟ یا فکر میکنید شما اولی هستید :)
ما این که امثال ستارخان سمبل مردمی میشوند که برای تعیین سرنوشت خویش قیام میکنند ناشی از نیاز مردم به چنین سمبلی است. عشق مردم به او را باید در چهارچوب خرد جمعی و چرخه تکامل جامعه درک کرد.
امثال رشدیه بذر جنبش مشروطیت را ریختند و ستارخان یکی از فرزندان همین جنبش بود. حالا چرا این نگاه تک بعدی به قضایا؟ مگر میشود این دو را روبروی هم قرار داد؟ که مثلا چه نتیجهای بگیرید؟ یکی را به نفع دیگری حذف کنید؟ این کار که عقیم کردن تلاشهای همان میرزا حسن خان رشدیه میشود!
پیامت رساست. مطلبت را لینک دادم با توضیح کوچکی راجع به سروش 66 تا 74
سلام محمد
ممنون. در مواردی همنظر نیستیم.
خوب بود...
دلم برای چند کلمه حرف حساب تنگ شده بود.
به نظرم رابطه میان فرهنگ و سیاست کمی پیچیده تر از آن باشد که در قالب تمثیل قلم و شمشیر بگنجد. گاهی کار فرهنگی کردن نیاز به بستری دارد -- مثلا امنیت و رفاه و آزادی و اندکی عدالت -- که آن بستر را جز از راه شمشیر برداشتن نمی شود فراهم کرد. این که از میان اهل قلم و اهل شمشیر کدام یک بیشتر قدر می بینند مساله دیگری است. این هم البته فقط قصه ما نیست، همه جا همین بوده و هست. هر کس با اندکی آشنایی با تاریخ امریکای لاتین اسم زاپاتا را شنیده است. (البته نا گفته نماند که اسم پاز و فوئنتس هم به گوش ما خورده.) ولی این که بانیان اولین مدارس در مکزیک چه کس یا کسانی بودند را بعید می دانم کمتر کسی بداند. *** خوش حالم که باز نوشتن در وبلاگ را شروع کرده اید. *** و خوش حال شدم که کسی بالاخره حرف حسابی درباره مقاله آقای زراعتی زد. (من برای دوستی نوشتم که مقاله زراعتی خیلی مزخرف بودش! نمی دانم چرا دوستم از من رنجید.) شاد باشید، محمد
ارسال یک نظر