به کی رأی بدهیم؟
سالها پیش، تابستانی بود، چند نفر از دوستان رفته بودند مدرسهی تیزهوشان ِجایی در هماین حاشیهی پایتخت را گرفته بودند که تابستان به بچهها درس بدهند و آموزششان بدهند و نگذارند ول و ولو بمانند. مدیر مدرسه موافقت کرده بود به این شرط که همهی کارهاشان «مفتکی» باشد و پولی از مدرسه نخواهند. بعدتر که فهمیدیم مدیر خودش وظیفهی نظافت مدرسه را هم دارد و به این شکل دوسویه وظیفهخور وزارت محترم آموزش و پرورش هست، گمان کردیم که فهمیدهایم فقر چیست.
روز اول همه با کمی ترس و کمی نشاط سر کلاسها رفتیم. بچهها عالی بودند، نبوغشان دیوانه کننده بود. از هشت تا ده یک بند برایشان ور زدیم و هر چه گفتیم فهمیدند و هر چه پرسیدیم جوابهای چشمگیر دادند و همه چیز رو به راه بود.
زنگ ساعت ده را زدند و یک ربع بعد که رفتیم سر کلاس، همه چیز عوض شده بود. بچهها خنگ و بیحوصله و درخود و ملول جان میکندند و نه میفهمیدند نه جوابی ازشان درمیآمد که دو پول سیاه بیرزد. فردا هم هماینگونه بود و روزهای بعد، تا عاقبت یادم نیست بچهای از گرسنگی غش کرد یا چه شد که دانستیم بچهها گرسنه اند و از ده به بعد دیگر قندی در خونشان نیست که بسوزد و به کاری بیاید. فهمیدیم که باید سیرشان هم کرد. باز دوستان دوره افتادند و به چه والذاریاتی از آدمهای خیّری که اگر به خودت بود نمیخواستی حتا تف توی روی خیلیشان کنی پولی جمع کردند که به بچهها شیر و نان قندی ساعت ده صبح و ناهار دوازده ظهر بدهند.
اولین ناهار را گفتند ساده بگیریم و ساده گرفتند و مادر یکی از خودهامان به تعداد بچهها کتلت - نفری یکی - درست کرده بود. به هر بچه یک کتلت لای یک نان لواش میدادند که برود و یک گوشه سق بزند. کتلتها را که میدادند دیدیم وضع عادی نیست. بچهها انگار دلهره داشته باشند یا از خوردن غذا بترسند. یکی از معلمها عاقبت راز دلهرهی بچهها را پیدا کرد. شنیده بود که یکی از بچهها از یکی دیگر نجواکنان پرسیده بود «این اسمش چیه؟» و آن دیگری گفته بود «خره این کبابه دیگه.» بچهها کتلت ندیده و نشناخته بودند.
به ما دیوانهها آنجا چه گذشت؟ آن همه طرح آموزشیمان چه شد؟ آن همه ایدههای بلند؟
در کوچه و خیابانهای اطراف مدرسه که راه میرفتی بوی تاپالهی گاو رهایت نمیکرد و پایت تا مچ توی گل فرو میرفت. در آن کوچه خیابانها فقط یک مغازهی نونوار میدیدی، مغازهای که ضبطصوتهای گنده گندهی رقصنوردار به این مردم - پدران و برادران هماین بچههای گرسنه - میفروخت. مردمی که برای نان پول نداشتند اما ضبطصوت رقصنوردار از نان شبشان هم واجبتر بود.
یک چرخی که در هماین اطراف بزنی و چند تا وبلاگ بخوانی بارها به داستانهایی نظیر این میرسی که زنی قرص رایگان ضدبارداری را از درمانگاه دولتی میگرفته و «فقط شبهایی که لازم میدانسته» میخورده یا «چون خودش عق میزده»، میداده شوهرش بخورد. یا داستانهایی دیگر از مردمی که نمیدانند با داشتههای مختصرشان چه کنند تا دست کم از گرسنگی و بیماری نمیرند. خانههای چهلمتری و درآمدهای دویست و اندی هزارتومانی و بوفههایی با دو سه میلیون تومان ظرف بلور چک درونش الگوی زندگی مردمانی است که شب شکم گرسنهشان را چنگ میزنند تا نسوزد و خوابشان ببرد. این مردم، مردم این کشور اند.
من به جای این که دنبال سخنرانیهای این نامزد یا آن یکی بروم و بدوم، دنبال رسیدن به وضعیتی هستم، که دست کم بتوانیم و بتوانند به مردم بیاموزند از هماین که هست بهره بگیرند تا فجیع زندگی نکنند و فجیع نمیرند. من دنبال وضعی هستم که بچههای گرسنه پای ضبطصوتهای رقصنوردار خوابشان نبرد و کابوس کتلتی که اسمش کباب است نبینند. هر نامزدی که کمکم کند تا به این وضع برسیم، منتخب من است.
روز اول همه با کمی ترس و کمی نشاط سر کلاسها رفتیم. بچهها عالی بودند، نبوغشان دیوانه کننده بود. از هشت تا ده یک بند برایشان ور زدیم و هر چه گفتیم فهمیدند و هر چه پرسیدیم جوابهای چشمگیر دادند و همه چیز رو به راه بود.
زنگ ساعت ده را زدند و یک ربع بعد که رفتیم سر کلاس، همه چیز عوض شده بود. بچهها خنگ و بیحوصله و درخود و ملول جان میکندند و نه میفهمیدند نه جوابی ازشان درمیآمد که دو پول سیاه بیرزد. فردا هم هماینگونه بود و روزهای بعد، تا عاقبت یادم نیست بچهای از گرسنگی غش کرد یا چه شد که دانستیم بچهها گرسنه اند و از ده به بعد دیگر قندی در خونشان نیست که بسوزد و به کاری بیاید. فهمیدیم که باید سیرشان هم کرد. باز دوستان دوره افتادند و به چه والذاریاتی از آدمهای خیّری که اگر به خودت بود نمیخواستی حتا تف توی روی خیلیشان کنی پولی جمع کردند که به بچهها شیر و نان قندی ساعت ده صبح و ناهار دوازده ظهر بدهند.
اولین ناهار را گفتند ساده بگیریم و ساده گرفتند و مادر یکی از خودهامان به تعداد بچهها کتلت - نفری یکی - درست کرده بود. به هر بچه یک کتلت لای یک نان لواش میدادند که برود و یک گوشه سق بزند. کتلتها را که میدادند دیدیم وضع عادی نیست. بچهها انگار دلهره داشته باشند یا از خوردن غذا بترسند. یکی از معلمها عاقبت راز دلهرهی بچهها را پیدا کرد. شنیده بود که یکی از بچهها از یکی دیگر نجواکنان پرسیده بود «این اسمش چیه؟» و آن دیگری گفته بود «خره این کبابه دیگه.» بچهها کتلت ندیده و نشناخته بودند.
به ما دیوانهها آنجا چه گذشت؟ آن همه طرح آموزشیمان چه شد؟ آن همه ایدههای بلند؟
در کوچه و خیابانهای اطراف مدرسه که راه میرفتی بوی تاپالهی گاو رهایت نمیکرد و پایت تا مچ توی گل فرو میرفت. در آن کوچه خیابانها فقط یک مغازهی نونوار میدیدی، مغازهای که ضبطصوتهای گنده گندهی رقصنوردار به این مردم - پدران و برادران هماین بچههای گرسنه - میفروخت. مردمی که برای نان پول نداشتند اما ضبطصوت رقصنوردار از نان شبشان هم واجبتر بود.
یک چرخی که در هماین اطراف بزنی و چند تا وبلاگ بخوانی بارها به داستانهایی نظیر این میرسی که زنی قرص رایگان ضدبارداری را از درمانگاه دولتی میگرفته و «فقط شبهایی که لازم میدانسته» میخورده یا «چون خودش عق میزده»، میداده شوهرش بخورد. یا داستانهایی دیگر از مردمی که نمیدانند با داشتههای مختصرشان چه کنند تا دست کم از گرسنگی و بیماری نمیرند. خانههای چهلمتری و درآمدهای دویست و اندی هزارتومانی و بوفههایی با دو سه میلیون تومان ظرف بلور چک درونش الگوی زندگی مردمانی است که شب شکم گرسنهشان را چنگ میزنند تا نسوزد و خوابشان ببرد. این مردم، مردم این کشور اند.
من به جای این که دنبال سخنرانیهای این نامزد یا آن یکی بروم و بدوم، دنبال رسیدن به وضعیتی هستم، که دست کم بتوانیم و بتوانند به مردم بیاموزند از هماین که هست بهره بگیرند تا فجیع زندگی نکنند و فجیع نمیرند. من دنبال وضعی هستم که بچههای گرسنه پای ضبطصوتهای رقصنوردار خوابشان نبرد و کابوس کتلتی که اسمش کباب است نبینند. هر نامزدی که کمکم کند تا به این وضع برسیم، منتخب من است.
۱۶ نظر:
من هم با توام.
هر گاه آمدم ببینم اینها را و بگویم که چه دیدم تا ببینند، شنیدم که اگر عرضه داری گلیم سنگین خودت را از آب گلآلود فعلی بیرون بکش. ببین آنها که این نیستند چه کردند، تو هم بکن. غصهی درد این بینوایان دردی از دردهای خودت دوا نمیکند و تو در وهلهی اول مسوول سرنوشت خودتی، سپس دیگران.
اما این گفتهها در من اثر نمیکند و باز دوست دارم این جور ببینم که تو میبینی. چشم و گوش بسته زندگی کردن هنر نیست. دانستن و آنگاه صواب زندگی کردن است که وجدان خوشبختی نگار در ذهنمان راآسوده میکند برای ادامهی زندگی...
آی گفتی...
ای قربان آن لب و دهان غنچه ایت با این حرف زدنت. هرچند گه من یا یکی دیگه اینو نوشته بود میگفتی من از نوشته های آرمانگرایانه و این ها بدم میاد، اما برادر گفتی و گل گفتی. درد بزرگ ما همین است. نه توسعه است و نه سازندگی و نه مهرورزی و نه هرچی که تا حالا گفتن. حالا باید چه کرد؟ یه چیزی بگو...
این همه مقدمه سوزناک گفتی که در نهایت نگی به چه کسی باید رای بدیم؟
ما شديدا خوشحال شديم كه ديديم مطلب تازهاي اينجاست.
راستي! مگر قرار است انتخاباتي صورت بگيرد؟
کاش اين حرفها را، ميشد صاف و ساده به همهي مردم گفت. همهي همهشان
من با تو نیستم!
همین دردمندانند که درد زیادشان عقل تأمل از سرشان میبرد و صبر مداومت از کفشان می پراند.
هیچ راهی غیر از همین چرندیات مربوط به توسعه پایدار و سازندگی برای تخفیف این آلام در بلند مدت وجود ندارد. وگر نه تا ابد باید درگیر حماقت دوستان شبیه خاله خرسه مان باشیم که با وعدة بهشت، برایمان و برای آیندگانمان جهنم میسازند.
من البته کسی را از موافقت یا مخالفت با خودم منع نمی کنم. اما دوستان اگر یک بار هم بخوانند ببینند من چه نوشته ام و بعد ابراز موافقت و مخالفت کنند ممنون می شوم. از مجید گرفته تا ابوذر.
تا حدود زیادی واقعیت تلخ همینه
تازه شما از گرسنگی گفتی
پارسال یک شاگرد داشتم توی همین روستاها
می گفت آقا صبح میرم کنگر می کنم می فروشم 500 تومان گیرم میاد بعد میام مدرسه چه هوشی داشت / یک شاگرد دیگه بود که مدتی مریض بود مدرسه بعد فهمیدند پدرش خانه رو کنارگذاشته و مادرش هم معتاد بود علاوه بر غذایی که کنارشان نبود پول اجاره شان هم مانده بود
خیلی خوب نوشتی اما این سوسول ها نمی فهمند احساست را
حالا از کجا بفهمیم کدام نامزد میخواهد کمک کند به این وضع برسیم؟!
سه چار بار خوندیم ولی نفهمیدیم منظور چیه. به هرحال من که مهندس موسوی رای میدم؛ چون اون سالهای بچگی زیر بمبارون رو با آن قیافه های ساده و معصوم دور و برم دوست داشتم
حل این قضیه نیازمند اینه که همه به خودشون بیان و تکون بخورن، رئیس جمهور تنها فایده ای نداره!
چقدر این نوشته یاد دوچیزم مندازه:
یکی مدیر مدرسه و نفرین زمین جلال آل احمد !
یکی روستایی که بچه هایش تیزهوشان نبودند اما تویش درس می دادم و بجای ضبط رقص نور دار نصف باضافه یکشان ماهواره داشتند! (و من باید فرهنگ و معارف اسلام می گفتم!)
و دو حسرتی هم که دوباره دامنگیرم شد: - چه برنامه هایی که نداشتیم!
- برای توضیح دادن درباره رشته های دانشگاهی در کلاس کنکوری ها اطلاعات سپاه باید اجازه مان می داد!
راستی : هیچکدام از کاندیداها برنامه مشخص و چشمگیری درباره ساختار آموزشی ارایه ندادند !
یعنی هنوز کسی نمی خواهد ذهن و شعور ملت را سیر کند؟
چرا شما تحصیلکرده ها از نوک دماغتون جلوتر رو نمی بینید؟
بله نوک دماغ شما خیلی جای خوبیه، آموزش مردم تحصیل نکرده! ولی چرا نمی فهمید که نوک دماغ شما نوک دماغ شما است! چه یک ضبط صوت رقص نوردار اونجا باشه (که به نظر شما چیز غیر ضروریه) چه پر کردن شکم خالی دانش آموز فقیر باشه چه یاد دادن قرآن به بچه پنج ساله باشه. همه اینها نوک دماغ های شما است!
هیچ از خودتون پرسیدید ایران با اینهمه دکتر مهندس چرا این حالت فجیع؟ یکی از جواب ها مشکل نوک دماغ شما است.
شما خیلی متوجه اید. بنده توبه میکنم.
ارسال یک نظر