۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

اقاقیاباد

چند روز پیش جایی چیزی نوشتم درباره‌ی فرامرز حجازی، که نه یونجه است که خرها فهمش کنند و با چشم‌های شیرینشان به‌ش زل بزنند و هضمش کنند، و نه گل سرخ است که مسافر کوچولوهای هالو پیدا شوند و زیر شیشه بگذارندش و دائم بپایند که عطسه نکند و گرمش نشود و سردش نشود. گفتم فرامرز اقاقیا است که گل می‌دهد و دوروزه گلش می‌ریزد و تا باز گل بدهد شش ماه یا یک سال می‌کشد؛ انگار که همان روز اول گل دادنش چشمش کرده باشند.
دی‌روز صبح که از خانه بیرون می‌رفتم، پارک را نگاه کردم که از تقریبا روبه‌روی خانه تا سر کوچه کشیده است. اول صبح، بزغاله‌های مدرسه‌ای می‌ریزند تویش. بعد که زنگ مدرسه می‌خورد، مدتی خلوت است تا باز مادرهای هم‌آن بزغاله‌ها با بزغاله‌های کوچک‌ترشان می‌آیند و می‌ریزند روی دست‌گاه‌های بدن‌سازی و صدای موبایل‌ها و ام‌پی‌تری‌پلیرهایشان را بلند می‌کنند و زور می‌زنند حجم چربی را به زور رقص‌ورزش کم کنند. بعد کم‌کم سر و کله‌ی وانت سبزی‌فروش پیدا می‌شود و زن‌ها بزغاله‌های کوچک را از روی چمن برمی‌دارند و می‌زنند زیر بغلشان و می‌روند سمت خانه‌ها که با چادر گلی و زنبیل برگردند و سبزی بخرند. بعد کم‌کم سر و کله‌ی پیرمردها پیدا می‌شود که دور میز شطرنج می‌نشینند و گعده می‌گیرند و بیش از هر چیز می‌گویند «بععععله» و من اگر از کنارشان بگذرم سلامی می‌کنم و دو سه‌تاییشان جوابی می‌دهند.
وقتی که من از خانه بیرون زده بودم، وقت خالی بودن پارک میان بچه مدرسه‌ای‌ها و مادرها بود. پرنده - تا دلت بخواهد - در پارک پر می‌زد اما از آدم دوپا - جز من - خبری نبود که نبود. راه باریک و قوس‌دار میان پارک سفید فرش شده بود از گل‌های اقاقیا. انگار جان داشته باشند و به من سلام کنند. پا رویشان می‌گذاشتم و بند دلم کنده می‌شد که چرا پا می‌گذارم.
گمان کردم پادشاه ام یا فرمان‌روا یا رئیس‌جمهور و این قدر خوب ام که مردمم به استقبالم آمده‌اند. باز گمان کردم در سرزمینی دیگر مهمان ام و مردم آن قدر مهربان اند که این همه به استقبال من آمده‌اند. نمی‌دانی چه قدر این جنون خودستایی و خوددوستی شیرین و بی‌آزار بود در آن لحظه‌ها.
مردم مثل فرامرز، مثل اقاقیا پا بر زمین هم که باشند، مایه‌ی شادی اند. ما که از مردم دامن برمی‌کشیم چه؟
پ‌ن: خرده نگیر چرا «اقاقیاباد» را سر هم نوشتم. بی‌تعارف و ساده اگر بگویمت؛ دوست داشتم.

۸ نظر:

Majid Saeedi گفت...

agha maa har chi khoondim chizi nafahmidim!

N گفت...

من اين نوشته را دوس مي دارم. از خواندنش لذت بردم. جز بند آخر. انگار واژه رئيس جمهور يكهو حالم را گرفت

Mohammad Mahdian گفت...

خبری از حال این اقاقیا نداری؟

sanaa گفت...

همان بهتر که فرمان روا و رئیس جمهور و این حرف‌ها نشدید با این نگاه بزغاله بین‌تان!والا!

Unknown گفت...

اين کامنت مربوط به پست قبلي (به کي رأي بدهيم؟) استاگه ميخواي ماجراهاي اون تابستون رو تعريف کني ايرادي نداره، اما انتظار نداشته باش همه درک کنند.

من هم توي اون دوره تابستوني بودم ولي در نقش دانش‌آموز اون مدرسه. نميدونم بغض توي گلو رو چه جوري ميشه نوشت...

کاف عین گفت...

عزیز حان
تو دیگر دانش آموز آن مدرسه نیستی. اما هنوز آن مدرسه و هزاران مثل آن هست و هنوز دانش آموزهایی دانش آموز آن‌جا هستند. حتا بگذر از فقر، هنوز هستند کسانی که پولشان از پارو بالا می‌رود اما آخر کار بر اثر سوء تغذیه از دنیا می‌روند. فرق پرخوری و خوب خوری را نمی‌فهمند. با این ندانستن گسترده چه باید کرد؟

ςαеіď گفت...

سلام.
دوست داشتين ام‌پي‌تري‌پلير رو هم سر هم نوشتين؟!

Unknown گفت...

تو داری دیوونه میشی. نه، دیوونه شدی. باور کن.