بابجان یوسف و راسکار کاپاک در آسانسور بهشت
کسی نمیداند که چرا بابجان یوسف از بین آن همه دختر قشنگ و خوش قد و بالا ننجان طیبه را انتخاب کرد که به گواهی عکسهای جوانیش مثل بقیهی دخترها قشنگ و خوش قد و بالا بوده است. اما همه میدانند چرا همهی دخترها بررای بابجان یوسف میمردهاند. چون عین صاحب اسمش خوشگل بوده و خوشگلی توی پسرها چیزی نیست که همه ازش بهره داشته باشند.
خلاصه یوسف طیبه را گرفت و بعد از مدتی بچهدار شدند. به ترتیب یک پسر، یک دختر و یک پسر دیگر. در تقدیر آسمانی و نقشههای زن و شوهر جوان بنا بود که بچهی چهارم خاله صفیهی من باشد. بررای هم این هم فرشتهها خاله صفیه را آماده کرده بودند و پشت در اتاق نافگذاری آماده نگه داشته بودند تا بند نافش را بچسبانند و روانهاش کنند به زمین. اما به قول ملای رومی، از قضا هم در قضا باید گریخت. دخترها از حسادت مردند و ترکیدند و رفتند پیش استلای جادوگر تا دوای چشمزخمزنی بدهد بهشان و زندگی مادربزرگم را چشمزخم بزنند.
نتیجهی ابلهانه این که حتا سیدلیلا هم که نمایندگی مجاز چشمحسودترکانی داشت، حریف جادوی استلا نشد و گفت چونآن محکم گره زدهاند که خود زعتر جنی هم نمیتواند بازش کند. و چشمزخمی که به زندگی مادربزرگم زدند کارگر شد. اما مگر ننجان طیبه زندگیش چی بود جز یوسف؟ نتیجه این که ننجان طیبه در عنفوان جوانی چونان که الاهی نه بیفتد و نه بدانی تنها شد و بابجان یوسف از دنیا رخت به عقبا کشید.
حالا به آن ابلهها بگو چی گیرتان آمد؟ مثلا الان طیبه بیوه شد، یوسف گیر شما آمد؟ اما به هر حال کار از کار گذشته بود و خاله صفیه هم هنوز که هنوز است پشت در اتاق نافچسبانی مانده که مانده.
به هر حال بابجان در زندگی کوتاهش در این دنیا خیلی پاک و متشرع زندگی کرده بود و کارهای عجیب غریب هم زیاد کرده بود. مثلا بدون معلم و تنها از نگاه کردن به نوشتهها کمکم خواندن و نوشتن یاد گرفته بود. به خاطر این پاکی و جنم و چیزهای خوب دیگری که داشت، بعد از مرگش صاف بردندش به بهشت و گفتند داداش حال کن تا میتوانی که بهشت موعود هماینجا است. بابجان یک دو رکعت نماز شکر خوانده بود و بعد هم کمی نخودچی کشمش از توی جیبش به حوریموریها داده بود و گفته بود بروید بررای خودتان خوش باشید. سراغ من هم نیایید. من هماینطوری خوش ام و عبادت میکنم تا باز کی خدا بخواهد من و طیبه به هم برسیم. حوریها هم سرخورده شده بودند رفته بودند پیش سرشیفتشان که «بابا این دیگه کی اه؟» سرشیفتشان هم که آن شب آبدالیل بود و روحیهی بابجان و مردم دامغان را خوب میشناخت حالیشان کرده بود که «اخلاقش هماین اه. بذارین راحت باشه.» و ردشان کرده بود رفته بودند پی کارشان.
خلاصه بابجان هی عبادت میکرده و هی بهش خبر میدادهاند که درجاتت رفته بالا و باید اسبابکشی کنی به طبقههای بالاتر. او هم که بندهی حرفگوشکن و عامی. میگفته چشم و سوار آسانسور میشده و میرفته بالا.
یک بار توی این آسانسور سواری بابجان چشمش میافتد به اینکا راسکارکاپاک. یا همآن امپراتور هاوسکار اینکا. امپراتور هم که به عادت اینکاها لباس درست و حسابی تنش نبوده و نهایتا سعی کرده بوده با یک تکه لنگ کمی تا قسمتی ستر عورت کند. بابجان یوسف که چشمش به امپراتور میافتد عصبانی میشود و بهش میگوید «برو خودْتِ بـُپوشان.» و البته کسانی که بابجان و کمحرفی افسانهایش را میشناسند میدانند این واقعا جزو طولانیترین جملههایی است که او به زبان آورده است. طبیعتا امپراتور معنی جمله را نمیفهمد، اما از لحن بابجان متوجه میشود که هوا پس است. عقب میکشد و آسانسور را به بابجان وامیگذارد و بعد میرود از سرشیفت حوریها میپرسد «کالا موتا شین شین تی بین؟» یعنی این موسا بود که این قدر جذبه داشت؟ سر شیفت حوریها هم که آن روز شوردالیل بوده میگوید «نه. این یوسف بود.» و امپراتور کینهی بابجان را به دل میگیرد.
به نظر شما کار این کینه به کجا کشید؟ خواهیم دید. منتظر باشید.
پ ن: عکسی که در ابتدای مطلب ملاحظه میکنید عکس اینکا راسکار کاپاک است که نقاش محترم به علت حیای ذاتی کمی لباس تنش کرده است.
۴ نظر:
سلام. با عرض پوزش نقدي كرده ام به شما در اين پست وبلاگ مه خوشحال مي شوم اگر ببينيد.
http://sahel-e-salamat.blogfa.com/post-216.aspx
واللا این جناب راسکار کاپاک این دنیا که بود اینطوری لباس میپوشید مگه که اون دنیا جماعت حورالعین از راه به درش کرده باشن!
http://www.ancientworlds.net/aw/Article/433043
;)
You might like this book:
The Peace Business: Monet and Power in Palestine-Israel Conflict by Markus Bouillon
سلام كوروش جان. فكر كنم بعد مدتها يك چيز خيلي خوب ازت خوندم. دستت درد نكنه
جواد
ارسال یک نظر