۱۳۸۵ اسفند ۱۰, پنجشنبه

پول، نان، دو نام یا دو چیز؟

این مطلبی است از روزنامه‌ی سرمایه، درباره‌ی یک گالری کفش و لباس که گزارش‌گر درش کت‌شلوارهای بین هفت‌صدهزار تومان تا پنج میلیون تومان و یک پالتوپوست هجده میلیون تومانی دیده است.
خیلی از ما هر بار که چون‌این چیزهایی می‌بینیم یاد همه‌ی کسانی می‌افتیم که از نزدیک می‌شناسیمشان و این پول‌ها برایشان حتا خواب‌دیدنی هم نیست. کسانی که در هم‌این کشور و بس‌یاریشان در هم‌این شهر زندگی می کنند. من یاد پیرمردی می‌افتم که صبح‌ها جلوی نانوایی می‌دیدمش، روزی یک نان مجانی می‌دهندش و با هم‌آن زندگی می‌کند. یاد زن‌هایی می‌افتم که بارها در قصابی دیده‌ام یک پانصد تومانی مچاله توی دستشان گرفته اند و زیر لبی به قصاب می‌گویند «این هر چه گوشت می‌شود بده». یاد کسانی می‌افتم که با ماهی پنجاه هزار تومان یک خانواده‌ی سه نفره را نیم‌سیر نگه می‌دارند، چون درآمد بیش‌تری ندارند. یاد خیل گل‌فروش‌ها، دست‌مال‌فروش‌ها و ترقه‌فروش های سر چهارراه‌ها می‌افتم. هم این دی‌روز یک جماعت بیش از ده نفری را سر یک چهار راه دیدم. یاد مردی می‌افتم که می‌خواست اسم پسرش را در مدرسه بنویسد، گفتندش این قدر پول بده. گفت ندارم. نصف کردند، گفت ندارم. گفتند چه‌قدر داری؟ گفت هیچ. زنم بلیت اتوبوس از همسایه‌مان قرض گرفت و آمدم این‌جا. گفتند پنج هزار تومان هم نداری؟ گفت اگر داشتم باش کسبی راه می‌انداختم و گرسنه نمی‌خوابیدم.
اغلب این‌ها را مثل روضه‌خوان‌ها می‌گوییم، ذهنمان را بالا پایین می‌کنیم، باز داستان‌های فجیع‌تر می‌یابیم، آخر کار نم اشکی می‌افشانیم و فحشی می‌دهیم و کناری می‌نشینیم. کسانی هم هستند مثل
شهرزاد، که دست کم از من مسئول‌تر و انسان‌تر اند، یا مثل حسین کاظمی‌ای که گفتم، می‌روند آستین بالا می‌زنند و سعی می‌کنند حفره‌ای، روزنی، سوراخ سوزنی بسازند میان انبوه ثروت یک سو و فقر سوی دیگر تا حتا اگر تعادلی ایجاد نمی‌کنند، دست کم چند نفری را چند روزی از بدبختی برهانند. کنارشان بساط مهوع و چندش‌آور صدا و سیما و کمیته‌ی امداد هم هست که هر سال با تحقیر و به لجن کشیدن فقیران اندکی از دارا می‌گیرند و توی صورت نادار می‌کوبند. اسمش گاه جشن عاطفه‌ها است گاه هر کوفت دیگر، اما ماهیتش یکی است. موسسه‌هایی هم هستند که با نام‌های مشکوک و صندوق‌های مشکوک‌تر مثل قارچ سر برمی‌آورند و صدقه‌های من و شما را می‌ستانند که خرج امور خیر کنند و البته حیطه‌ی امر خیر در نظر بعضی از اینان از خریدن گاز و یخ‌چال و پنکه‌ی نوعروسان تا تجهیز فلان گروه خشن دست به چوب و چماق گسترده است.
هم‌این‌جا است که من می‌گویم من در اقتصاد آرمان‌های چپ دارم و روش‌های راست. ترجیح می‌دهم آرمان‌هایم را از
علی معظمی بستانم و روش‌هایم را از اقتصاد کلاسیک و مثلا استیگلیتز. هم‌آن کاری که چین هم کرده است و دارد می‌کند.
و از همه‌ی این‌ها بگذریم. من یاد شب انتخابات ریاست جمهوری می‌افتم. از ساعت یازده شاید تا دو صبح با رفیقی بحث می‌کردیم. رفیقم طرف‌دار معین بود و من می‌گفتم مردم جز خواست آزادی و دموکراسی خواست‌های دیگر هم دارند، مثل امنیت و نان. دوستم می‌گفت آن‌ها به من مربوط نیست. من خواستم سیاسی است، آزادی و دموکراسی می‌خواهم، و هم‌این وجه مشترک من و مردم است. هم‌این کافی است. باور نمی‌کرد که شاید این کافی نباشد. گفتم شرط عقل این است که مثل همه‌ی دنیا تو اهداف سیاسیت را با وعده‌های معیشتی هم‌راه کنی و اخلاقا این وعده‌ها باید محقق شدنی باشند، تا رای بی‌معیشتان و کم‌معیشتان را هم با خودت هم‌راه کنی. گوشش بده‌کار نبود. دوست من مردی است جوان و آرمان‌خواه. تجربه‌ی چندآنی ندارد اما از تجربه‌های اندکش درس می‌گیرد. برایم عجیب بود که بزرگ‌ترهای اردوی معین – که از او باتجربه‌تر بودند – از او کم‌تر مشغول معیشت مردم بودند. یکی هم از راه رسید و هر طور توانست رای این مردم بی‌معیشت و کم‌معیشت را به کف آورد. وعده داد. وعده‌های عجیب. هنوز هم هر سفر استانیش مملو از وعده است. هنوز هم خوب می داند مسافرکش‌های تهران چه سهم بزرگی از رای را جا به جا می‌کنند و سخن‌گوی دولتش مخالفت شدید دولت با بیش‌تر شدن قیمت بنزین را مثل یک تئاتر شیکسپیری اجرا می‌کند.
من برچسب زدن را دوست ندارم. دوست ندارم اسمی بگذارم و قضاوتی را پشت اسم و لای اسم نهان کنم و به خوردت بدهم. دوست ندارم به این گروه کم‌معیشت و بی معیشت بگویم اکثریت خاموش. اما یادم و یادت باشد که این‌ها هستند، خاموش اند، رای دارند، ناامید اند، و اگر ام‌روز با رای دادن به یکی از نام‌زدها، و نهایتا در روندی دموکراتیک کاری می‌کنند که خوش‌آیند من نیست، فردا اگر از این هم ناامیدتر شوند، روزگار ما سیاه خواهد شد. ام‌روز درصدی – احتمالا بس‌یار کم – از این‌ها از سر انگیزه‌های مختلف به این نتیجه رسیده‌اند که از هر راه ممکن آن‌چه را می‌خواهند و ندارند و ازش محروم اند به دست بیاورند. افزایش کمی و کیفی جرم و جنایت حاصل این خواست است. این خواست هنوز خودش را ننمایانده است. الان ابلهانی از طبقات فرادست هم هستند که می‌آیند و گروهی از اینان را گرد می‌آورند و سازمانشان می‌دهند تا خود به ثروتی کلان‌تر از آن‌چه دارند برسند. اما این داستان پایان سخت تلخی دارد. زمانی که ناامیدی و بی‌راهی بیش از این به چشم این جماعت خاموش بیاید، زمانی که شورش کنند، شورشی که چون ماهیت ایدئولوژیک، سازمان‌دهی و تمرکز ندارد، ما از درک ماهیتش و از کنترلش و فرار ازش ناتوان خواهیم بود، زمان بدی است.
زمان غوغا و آشوب زمانی است که نان، آزادی، امنیت، دموکراسی، دین، اخلاق و زندگی تک‌تک ما بی حد به خطر می‌افتد.
گمان نکن که این رمانی است که من با سری گرم و دستی باز می‌نویسم. این آشوب را افغانستان در دوران جنگ با روسیه تجربه کرد. و اگر افغانستان جایی نزدیک است، توی صورتمان است، آن‌قدر نزدیک است که نمی‌بینیمش، می توانیم جاهای دیگر را نگاه کنیم.
چندی پیش در هم‌این لینک به لینک پریدن‌های تارزان‌وار، گزارشی خواندم از زنی سفید، نویسنده، که در آفریقای جنوبی سال‌ها علیه تبعیض حرف زده و نوشته و فریاد کشیده، و شبی چهار مرد سیاه به خانه‌اش ریخته‌اند، به‌ش تجاوز کرده اند، احتمالا – اگر درست یادم باشد – هر چه توانسته‌اند با خودشان برده‌اند و تمام مبارزات خانم را هم به پشیزی نینگاشته اند. این که او بعد چه شد را یادم نیست. اصلا باقی داستان را به تخیل تو وامی‌گذارم. مهم این است که در جوامع انسانی این اتفاق‌ها می افتند و نمی‌توانی گمان کنی که این‌ها ناممکن و دور و خیالی و مربوط به فیلم و رمان.

۴ نظر:

yousefiz گفت...

سلام!
جالب بود.
از اون متنایی بود که باید چند بار بخونی تا بفهمی طرف کجا مغالطه کرده.
کجای حرفاش عین! حقیقته!
شادزی

Azin گفت...

یادم هست... اما من طبقه متوسط با درآمد قد خودم، چه باید بکنم؟

meisamjonam گفت...

انقدر از این حرف ها شنیدیم که گوش هممون پر شده

yousefiz گفت...

"