دستم را محکم گرفته بود و گریه میکرد
از شریعتی میآمدم پایین. توی پیادهرو؛ کمی بالاتر از همت. مرد، حدودا چهل و پنج ساله، هیکل و لباس و قیافهاش شباهتکی داشت به امید روحانی در دایره زنگی. یک عصای چوبی دستش بود. دست دیگرش را هم محکم گرفته بود به دیوار. سخت راه میرفت. هر ده ثانیه یک قدم لرزان برمیداشت. چشمهایش درست نمیدید و لرزان بود بدنش. از کنارش که رد میشدم صدایم کرد. گفت «دستم رو میگیری ببری اون ور خیابون؟»
گرفتم. حرف زدنش هم سخت بود. با همان زبان پر گیر و گرهش دعا میکرد و میگفت خدا من را برایش فرستاده. آرام آرام رفتیم. دستم را محکم گرفته بود و دعا میکرد. بالاخره رسیدیم به همت. گفتم «خیابان رو رد کنیم؟» گفت «هماین اولش رو.» دست نگه داشتم جلو ماشینها که راه بدهند و رد شویم. رد شدیم. گفت «من میخوام اینجا تاکسی بگیرم.» بعد پرسید «برام تاکسی میگیری؟» گفتم «بله. کجا میری؟» گفت «سه راه ضرابخونه.» فکر میکردم سه راه ضرابخانه همآنجا است که ایستادهایم. مطمئن نبودم. گفتم لابد اشتباه میکنم. به دو سه تا تاکسی و سواری گفتم «سه راه ضرابخونه.» هماینطور محکم دستم را گرفته بود. کسی نایستاد. دستم را کشید. گفت «چرا میگی ضرابخونه؟» گفتم «خب مگه نمیخوای بری ضرابخونه؟» گفت «ضرابخونه. ضرابخونه. ضرابخونه. ضرابخونه. ضرابخونه هماینجا است.» بعد هم خندید هم گریه کرد. نه پشت سر هم. با هم. گفتم «پس بگم کجا؟» گفت «پاسداران.» گفتم «کجاش؟» گفت «خودم بلد ام.» به چند تا تاکسی گفتم «پاسداران.» دستم هنوز سفت توی دستش بود. کسی نایستاد. باز دستم را کشید. بغض کرده بود. گفت «چرا میگی پاسداران؟» گفتم «کجا بگم؟» گفت «ضرابخونه. ضرابخونه. ضرابخونه که هماین جاس. ضرابخونه.» و گریه افتاد. دستم را محکم گرفته بود و گریه میکرد. گفتم «چرا ناراحت ای؟ مگه نمیخواستی بری ضرابخونه؟ خب رسیدیم. هماینجا است.» گفت «نه. میخوام برم. با تاکسی برم.» گفتم «کجا؟» گفت «پمپ بنزین.» پرسیدم «کدوم پمپ بنزین؟» گفت «پمپ بنزین. پمپ بنزین. پمپ بنزین.» و پمپ بنزین تو دهانش خمیر شد و خمیر شد. بعد داد زد «برم پمپ بنزین چی کار کنم؟» گریه میکرد. دستم را سفت چسبیده بود. آب دهانش میپاشید توی هوا هماینطور که هوار میزد. گفتم «باشه. نرو پمپ بنزین. کجا میخوای بری؟» باز گفت «پمپ بنزین.» اما نه مثل کسی که مقصدی را میگوید. مثل کسی که دارد مفهوم پیچیدهای را توی ذهنش مرور میکند. و کم کم پمپ بنزین توی دهانش تغییر شکل داد به بانک مرکزی. گفت «میخوام برم بانک مرکزی.» گفتم «بانک مرکزی اینجا نیست که.» با دستش سمت آتشنشانی را نشان میداد و میگفت «چرا. اوناها.» گفتمش «بانک مرکزی تو فردوسی اه. اون ور باید وایسی.» گفت «نه. توپخونه است.» و «توپخونه» گفتن داغ دلش را تازه کرد. «ضرابخونه. ضرابخونه.» باز دستم را محکم گرفته بود و گریه میکرد. بعد یکباره معجزه شد. دستم را رها کرد و خودش را کشاند طرف ماشینی که توی ترافیک ایستاده بود. من هم آرام راهی را که آمده بودم برگشتم. رفتم آن طرف خیابان. جایی رفتم که من ببینمش و او نبیندم. زنگ زدم صد و ده. کسی جواب نداد. قطع کردم. صد و سی و هفت را گرفتم. خیلی معطل شدم. چهار پنج دقیقه. وقتی داشت تلفن آسیبهای اجتماعی را میداد، طرف سوار ماشین شده بود و داشت میرفت.
گرفتم. حرف زدنش هم سخت بود. با همان زبان پر گیر و گرهش دعا میکرد و میگفت خدا من را برایش فرستاده. آرام آرام رفتیم. دستم را محکم گرفته بود و دعا میکرد. بالاخره رسیدیم به همت. گفتم «خیابان رو رد کنیم؟» گفت «هماین اولش رو.» دست نگه داشتم جلو ماشینها که راه بدهند و رد شویم. رد شدیم. گفت «من میخوام اینجا تاکسی بگیرم.» بعد پرسید «برام تاکسی میگیری؟» گفتم «بله. کجا میری؟» گفت «سه راه ضرابخونه.» فکر میکردم سه راه ضرابخانه همآنجا است که ایستادهایم. مطمئن نبودم. گفتم لابد اشتباه میکنم. به دو سه تا تاکسی و سواری گفتم «سه راه ضرابخونه.» هماینطور محکم دستم را گرفته بود. کسی نایستاد. دستم را کشید. گفت «چرا میگی ضرابخونه؟» گفتم «خب مگه نمیخوای بری ضرابخونه؟» گفت «ضرابخونه. ضرابخونه. ضرابخونه. ضرابخونه. ضرابخونه هماینجا است.» بعد هم خندید هم گریه کرد. نه پشت سر هم. با هم. گفتم «پس بگم کجا؟» گفت «پاسداران.» گفتم «کجاش؟» گفت «خودم بلد ام.» به چند تا تاکسی گفتم «پاسداران.» دستم هنوز سفت توی دستش بود. کسی نایستاد. باز دستم را کشید. بغض کرده بود. گفت «چرا میگی پاسداران؟» گفتم «کجا بگم؟» گفت «ضرابخونه. ضرابخونه. ضرابخونه که هماین جاس. ضرابخونه.» و گریه افتاد. دستم را محکم گرفته بود و گریه میکرد. گفتم «چرا ناراحت ای؟ مگه نمیخواستی بری ضرابخونه؟ خب رسیدیم. هماینجا است.» گفت «نه. میخوام برم. با تاکسی برم.» گفتم «کجا؟» گفت «پمپ بنزین.» پرسیدم «کدوم پمپ بنزین؟» گفت «پمپ بنزین. پمپ بنزین. پمپ بنزین.» و پمپ بنزین تو دهانش خمیر شد و خمیر شد. بعد داد زد «برم پمپ بنزین چی کار کنم؟» گریه میکرد. دستم را سفت چسبیده بود. آب دهانش میپاشید توی هوا هماینطور که هوار میزد. گفتم «باشه. نرو پمپ بنزین. کجا میخوای بری؟» باز گفت «پمپ بنزین.» اما نه مثل کسی که مقصدی را میگوید. مثل کسی که دارد مفهوم پیچیدهای را توی ذهنش مرور میکند. و کم کم پمپ بنزین توی دهانش تغییر شکل داد به بانک مرکزی. گفت «میخوام برم بانک مرکزی.» گفتم «بانک مرکزی اینجا نیست که.» با دستش سمت آتشنشانی را نشان میداد و میگفت «چرا. اوناها.» گفتمش «بانک مرکزی تو فردوسی اه. اون ور باید وایسی.» گفت «نه. توپخونه است.» و «توپخونه» گفتن داغ دلش را تازه کرد. «ضرابخونه. ضرابخونه.» باز دستم را محکم گرفته بود و گریه میکرد. بعد یکباره معجزه شد. دستم را رها کرد و خودش را کشاند طرف ماشینی که توی ترافیک ایستاده بود. من هم آرام راهی را که آمده بودم برگشتم. رفتم آن طرف خیابان. جایی رفتم که من ببینمش و او نبیندم. زنگ زدم صد و ده. کسی جواب نداد. قطع کردم. صد و سی و هفت را گرفتم. خیلی معطل شدم. چهار پنج دقیقه. وقتی داشت تلفن آسیبهای اجتماعی را میداد، طرف سوار ماشین شده بود و داشت میرفت.
۳ نظر:
این دیگه چه ماجراییه؟ باید یه جایی ثبت بشه! خنده دار بود زیاد
خواندنش هم دلم را ریش می کند چه برسد به دیدن او. ترس از آینده خودم است و رنج دیدن درماندگی کسی که موهایش سپید شده. این جور وقت ها از ته دل این دعا را می خوانم: و علی مشایخنا بالوقار و السکینه
تو چرا اینقدر درد میبینی؟یا بهتر بپرسم تو چیکار میکنی که اینقدر درد میبینی؟یا یه سوال دیگه :تو که اینقدر درد میبینی چطوری دوام میاری؟(لطفا نگو به سختی!).
اول ماه رمضان با خودم گفتم دو نفر آدم خوب دارن تو تلویزیون هدر میشن&حیفه که این دوتا وقتوشنو اینجوری هدر بدن.ماه داره تموم میشه واون برنامه یکی از بهترین برنامه های تلویزیون بوده(اگه علاقه شخصی ام به کاردان نبود می گفتم بهترین.).
ارسال یک نظر