نوشتن از قهوه؛ نوشتن چون قهوه
دوستانی دارم؛ کم اما دوست، کم اما خوب، کم اما گاه آنقدر مهربان که گاهی باید بسیار تلاش کنم تا مهربانیشان هوش از سرم نرباید. اگر بخواهم شبیه نام آن کتاب معروف بگویم «سبکی - نه آسان - بر دوش کشیدنی دوستی».
این که میگویند «هر چیز، نو خوب است و دوستی کهنه»، حرف دقیقی نیست. ای بسا دوستی نو که بسی خوش باشد و ای بسا دوستی کهنه که نتوان کاریش کرد. این روزها دوست نوی داشتم که مسافر بود و رفت. نمیدانی چه خوش دوستی بود. دوست کهنه هم دارم که هست و انگار نیست. دوست کهنه هم دارم که هست و نمیبینمش، اما بویش را انگار باد میآورد و از این که پیامکی بفرستم و پیامی جواب بدهد به قدر دنیا شاد ام.
یکی از دوستان نه چندان کهنه ام، دو روز پیش هدیهای به من داد؛ یک پاکت کاغذی کلفت که درش را محکم بستهاند و توی یک کیسهی نایلونی است. با این حال بوی قهوهی تویش از پاکت و کیسه میگذرد و همه جا را پر میکند. دوستم آن قدر با من تازه دوست شده که نمیداند نوشیدن قهوه از آرزوهای نسبتا دست نیافتنی من است. معدهی بیمار و طبع حساس از این اجازهها به من نمیدهند. اما عجب بویی. گذاشتمش توی کیف که بیاورمش خانه و بو باز از توی پاکت کاغذی و کیسهی نایلونی و کیف برزنتی بیرون میزد و مترو را میانباشت.
نوشتهی خوب هم مثل قهوهی توی آن پاکت است. بوی خوشش - هفت لا هم که بپیچیش - همه جا را برمیدارد.
این که میگویند «هر چیز، نو خوب است و دوستی کهنه»، حرف دقیقی نیست. ای بسا دوستی نو که بسی خوش باشد و ای بسا دوستی کهنه که نتوان کاریش کرد. این روزها دوست نوی داشتم که مسافر بود و رفت. نمیدانی چه خوش دوستی بود. دوست کهنه هم دارم که هست و انگار نیست. دوست کهنه هم دارم که هست و نمیبینمش، اما بویش را انگار باد میآورد و از این که پیامکی بفرستم و پیامی جواب بدهد به قدر دنیا شاد ام.
یکی از دوستان نه چندان کهنه ام، دو روز پیش هدیهای به من داد؛ یک پاکت کاغذی کلفت که درش را محکم بستهاند و توی یک کیسهی نایلونی است. با این حال بوی قهوهی تویش از پاکت و کیسه میگذرد و همه جا را پر میکند. دوستم آن قدر با من تازه دوست شده که نمیداند نوشیدن قهوه از آرزوهای نسبتا دست نیافتنی من است. معدهی بیمار و طبع حساس از این اجازهها به من نمیدهند. اما عجب بویی. گذاشتمش توی کیف که بیاورمش خانه و بو باز از توی پاکت کاغذی و کیسهی نایلونی و کیف برزنتی بیرون میزد و مترو را میانباشت.
نوشتهی خوب هم مثل قهوهی توی آن پاکت است. بوی خوشش - هفت لا هم که بپیچیش - همه جا را برمیدارد.
۵ نظر:
کورشجان
من کارگاهی/کلاسی میشناسم که البته دست نامراد روزگار، تعطیلاش کرده برای مدت "فعلا". اما همیشگی نخواهد بود این وضع.. بد نیست بروی در این کارگاه شرکت کنی؛ جای عجیبی نیست: چند نفر دور هم جمعاند، حرف میزنند. محور حرفهاشان هم "زبان" است و "نوشتن". یعنی نه اینکه در آن کارگاه نوشتن یاد بگیری؛ به یاد میآوری چیزهایی را.
ته آخر حرفهای اوستای آن کارگاه ه این است:«راحت بنویس.. تو وقتی حرف هم میزنی، اینشکلی حرف میزنی؟ چرا میگی این؟ خب راحت بگو اون.» و از این حرفها.
این نوشته، برعکس «در بانک»، هی از اولاش بهم دارد میگوید:«به کورش بگو یه دوره بره اون کلاسی که توی ساختمان حوزه شنبهها برگزار میشد.. براش خوبه!»
نکن! نکن آقای معلم. از شما بعید بود اینهمه نازیبایی.
---
یک جوک تکراری برای تمدد اعصاب:
ترکه زنگ میزنه ادارهء هواشناسی، میگه:«دست شما درد نکنه؛ امروز هوا خیلی خوب بود»
---
قربان تو
چه لطیف و مهربان و نوجوانانه
من آن را از اون دوستر دارم.آن (این) جوری نوشتن را هم از اون جوری نوشتن. این همه آدم اون جوری می نویسند. بگذار این یکی آن جوری (این جوری) بنویسد خب. کی گفته که همیشه اون از آن به تر اه ؟
من هم دوستش داشتم، به خصوص آنجا که از بوی خوشش نوشتید. : )
با آقای نوروزی شدیدا موافقت می شود
ارسال یک نظر