مردنم
این کابوس است؛ واقعی است. وقتی دیدمش تلختر از این بود. تلختر از هر چه خیال کنی. کابوس قهوه نیست که با شیر و شکر ملایمش کنیم. هماین است که هست. اگر تلخی آزارت میدهد، من را ببخش و نخوانش.
من بودم و عزیزترین آدم روی زمین. تاکسی سوار شدیم، مترو، اتوبوس. رسیدیم جایی که شبیه باستیون بود، بین میدان حسن آباد و کاخ مرمر. یادت هست؟ آنجا که رسیدیم پر بود از آمبولانسهای مردهبر بهشت زهرا. همه را ردیف کنار هم پارک کرده بودند. رفتیم توی یک ساختمان قدیمی. مثل ادارههای زمان کودکی. تاریک، در و پنجرهی آهنی با شیشههای مشجر کثیف و رنگ پلاستیک طبله کرده و پوسته پوسته شده. راهپلههای پهن و طبقهی بالایی که درش هیچ خبر دیگری نیست. اتاقهایی با در چوبی که بالای در شیشه دارد و توی اتاق پیدا است. میزها و قفسههای پر از زونکن شانههای هم را فشار میدهند تا جا باز کنند و کسی پشت میز نیست؛ کسی که انتظار عبث داری که باشد. توی یکی از اتاقها به جای میز و صندلی و زونکن و اینها تخت سنگی بنفشی بود که رویش میشد آدمی را خواباند و شست و باز هم کسی در اتاق نبود، کسی که باید میبود.
من ایستادم تا او – عزیزترین – برود و پیدایش کند. رفت طبقهی بالا و من منتظر ماندم، اما نمیدانستم دقیقا منتظر چه هستم. عزیزترین آمد. به من گفت دارد میآید. بعد از من پرسید «چرا لباسهات رو درنیاوردهی؟»
گفتم «چرا در بیارم؟»
گفت «که بشوردت.»
شروع کردم لباسهایم را بکنم. گفتم «بشوردم؟»
گفت «تو غسالخونه چه کار میکنند؟ میشورند دیگه.»
گفتم «خب بعد چه کار کنیم؟» گیج بودم. نمیفهمیدم چرا باید در غسالخانه بشویندم.
گفت «بعد؟» سعی کرد لبخند بزند. لبخند هم مثل مرد طبقهی بالا نمیآمد. باز گفت «بعد؟» و با دستش حرکت گنگی کرد. گمان کنم معنی حرکت دستش این بود که «بعد لالا.»
گفتم «خب اگه درجا تموم نکردم چی؟ میذاشتیم تموم کنم بعد میآوردینم بشورنم.»
گفت «نه. تموم که نمیکنی درجا.» و نگفت «خدا نکنه.» همیشه میگفت و لبش را گاز میگرفت.
گفتم «پس باید بشینیم اینجا تا وقتش بشه؟ خب ممکنه به این زودیها نشه. نمیشه یه ماه دو ماه نشست که.»
گفت «نه.» و باز لبخند را کشید و باز نیامد. با سرنگی فرضی چیزی را به ساعد دست دیگرش تزریق کرد. معلوم بود که قبلا همهی این حرفها را با هم زدهایم و باز من یادم رفته. کلافه بود طفلک. اما اصلا دلخور نبود. غمگین بود، اما سعی میکرد به روی خودش نیاورد.
گفتم «با آمپول؟» سرش را تکان داد که «آره.»
گفتم «خب چرا؟» بعد سعی کردم توضیح بدهم. گفتم «خب اگه من فعلا فعلاها تموم نمیکنم، خب چه کاری اه؟ بمونم خب. هان؟»
بعد با تردید خندیدم. خندهی من آمد؛ نصفه.
گفت «نه.» دست کشید به پوست بازوم. درد داشتم. کتفم و بازوم شدید درد میکرد. گفت «دیگه زیر این پوست تویی نمونده. همهاش درد اه. همهاش زجر اه. باید راحت شی.»
سرش را تکان داد. انگار اشک را توی چشمخانهاش قل میداد که از چشمش بیرون نیفتد. بعد باز گفت «این قرصها که دکتر به تو میده و هر روز داری میخوری.» من قرصها را یادم نبود. ادامه داد «اینها باید کف پاهات رو بترکونه. اگه کف پاهات میترکید یه سری از مریضیهات بهتر میشد. اما تو میخوری و هیچی هم نمیشه. فیل اگه بخوره از پا میافته. اما تو عین خیالت نیست.»
گیج بودم. به تنم دست زدم. زیر پوستم درد بود. رنج بود. مریضی بود. اما دوست نداشتم نباشم. گفتم «پس اون همه چیزی که بنا بود بخونم و بدونم؟ قرار بود درس بخونم. قرار بود دکتری بگیرم. مطالعات میانرشتهای. همهاش تموم شد؟»
چیزی نگفت. آه نصفهای کشید و نکشید.
کمی فکر کردم. یاد بچهها افتادم. گفتم «اقلا میگفتی به بچهها تکلیف نگم برای جلسهی بعد. طفلیها میرن مینویسن، بعد کسی نیست خط بزنه براشون.»
بعد یادم آمد که این بار همه آمده بودند. با دقت گوش میدادند. بحث الکی راه نمیانداختند. پس این بود. خبر داشتند که من دارم میآیم اینجا. خبر داشتند که کارم تمام است. میفهمیدم دارم اذیتش میکنم با این حرفها. میفهمیدم اگر راهی باشد حتما او بهش فکر کرده.
حتا یک لحظه از ذهنم گذشت شاید ورزش کنم تا حالم خوب شود. اما خودم هم خندهام گرفت.
مرد بالاخره از طبقهی بالا آمد. حدود پنجاه سالش بود انگار. صورت لاغر و خیلی تکیده. سبیل کوچک مثلثی. مو و سبیلش خیلی مشکی بود. انگار رنگشان کرده بود. موهایش خیلی کوتاه و خیلی آشفته بودند. لهجه هم داشت انگار. سعی کرد دلداریم بدهد. گفت «آقا شما که خوب ای. نمیدونی چه جوونهای دستهگلی رو آوردهن اینجا من روی هماین سنگ شستهم.»
نفهمیدم منظورش از «خوب ای» چی بود. یعنی من عمرم را کردهام؟ در سی و هفت سالگی؟ یا منظورش این بود که «تو که تونستی رو پای خودت بیای برو خدا رو شکر کن»؟
گیج بودم. نخواستم چیزی بپرسم. عمیقا متاسف بودم از چیزهایی که از دست میدادم. در واقع دو چیز را از دست میدادم. یکی دوستی آدمها و مخصوصا عزیزترین. یکی هم دانش بشری. در گور هیچ کدام از این دو نبود. این یکی را با همهی گیجیم مطمئن بودم.
۶ نظر:
چه فضای عجیبی..
بدی خوابها این است که نمیتوانی «عزیزترین»ات را در لحظههای تلخ، بر حذر بداری از همراهی. هست، و باید در حضور او تلخی ببینی، ببیند. این، آدم را خرابتر میکند.
تلخ بود و ترس را بیشتر کرد مخصوصااینکه برچسب نداشت
برای تکمیل تلخی ها و دل تنگی های این روزها، که تا مرز گریه می بردت، مناسب بود.
من هم به تازگي خوابي شبيه به اين ديده بودم. البته خواب من مال يک مرحله بعدش بود يعني مرده بودم و فکر مي کردم چه بي مزه خيلي کارها را نکردم و تمام شد. به خودم مي گفتم مسخره است به همين زودي. بعد نمي دانم چطور فهميدم که بايد سعي کنم برم سمت آسمون که آتش بود بچسبم به آن آتش تا لذتي به من دهد که حسرت زندگي را فراموش کنم. سعي کردم. بد هم نبود.
يك فيلمي چند سال پيش در جشنواره فيلم ادينبورگ ديدم به اسم «خواب تلخ» از ايران. كمدي سياهي راجع به مردهشوري در روستايي اطراف اصفهان كه دغدغهاش اين بود كه كه ميشوردش وقتي مرد. اخرش كه آدم مناسبي پيدا نمي كند ميرود توي غسالخانه و خودش را با آداب تمام ميشورد و منتظر ميماند تا آقا عزرائيل بيايد. ديدنش توصيه ميشود. فضاي متفاوتي دارد.
ارسال یک نظر