۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

خون، علف، کره

علفی هست که اهل هنر و معنا – دور از جان من و تو لابد – می‌زنند که تخيلشان قوی شود و به تصاوير نو و بديع برسند و کار آفرينش ادبی هنريشان را با اين تصاوير سر و سامان بدهند. اين کار دو اثر واضح دارد، تخيل خون طرف بالا می‌رود و کره‌ی خونش پايين می‌آيد، اين قدر که اصطلاحا می‌گويند طرف کره‌لازم شده است و بايد يک تکه کره بيندازند توی حلقش تا خلقش کم‌کم مثل قبل‌هايش شود. من البته تا به حال نخواسته‌ام از اين علف استفاده کنم و اگر بخواهم هم به دليل حساسيت بالايی که دارم، توان استفاده‌اش را ندارم.
خونم هم لعبتی است. اصلا کره قبول نمی‌کند. اگر يک گرم کره بخورم اين يک گرم هزار ادا و اطوار درمی‌آورد تا دوباره خودش را به فضای آزاد بيرون از تنم برساند. معمولا هم مکانيسمش اين است که سرفه‌های پياپی می‌کنم تا بالاخره مجبور می‌شوم سينه‌ام را صاف کنم و در اين روند، جناب يک گرمی خودش را بيرون بيندازد.
حالا نمی‌فهمم اين معنيش چی است. معنيش اين است که خون من از کره اشباع شده و ديگر کره قبول نمی‌کند؟ اگر بله، چرا؟ مکانيسم طبيعی و نسبتا کند تبديل کره به تخيل در من وجود ندارد؟ يا خون من از هردوانه‌ی تخيل و کره اشباع شده است؟
نکند اصلا کره دشمن تخيل است و خون من بسيار تخيل‌خواه است و اين سرفه‌ها و ناسازگاری‌ها مکانيزم حفظ تخيل و دوری از کره – دشمن تخيل – است؟
از هرگونه نظر ابداعی، اصلاحی، تکميلی يا جفتميلی در توضيح اين پديده استقبال می‌کنم.
پ‌ن: پوززنون است. از خودتان کامنت در کنيد. هر کس مجاز است حدودا بيش از يک تعداد کامنت بگذارد.

۱۰ نظر:

N گفت...

من معنی کره رو نفهمیدم اما از "تکمیلی و جفتمیلی" خوشم اومد!
و دوست دارم بدونم چرا این متن برچسب "بیا بنویسیم" داشته؟ به نظرم بیا بنویسیم ها مربوط به نگارش و اینا بود. نبود ؟ و من خیلی خنگم که ارتباط اینا رو درک نمی کنم؟

Sibil گفت...

ياد اين سفرنامه های غربی ها به شرق رفته و شرقی های به غرب رفته می افتم. دو سال پيش سفرنامه يکی از اين غربی های به شرق رفته را ممی خواندم که الان يادم نيست کی بود ولی يک چيز های عجيب و غربی در مورد ترياک، منقل و وافور، سيخ و سنگ نوشته بود تا حدی ساخته و پرداخته ذهن خودش يا چه می دانم گمشده در ترجمه!

خلاقيت را نمی دانم اما کره اش حتماً لازم نيست کره باشد، هندوانه بسيار بيشتر حال می دهد. کلاً ميوه های آبدار بيشترين حال را می دهند. پس اين کره خوری که می گويند نمی دانم از کجا آب می خورد، در دهات ما که همه ميوه می خورند و من و کلنگ هم که عاشق اين هستيم که پاستيل کره کنيم! اين فعل کره کردن هم همان معنی خوردن را می دهد، هرچه بعد از علف بخوری را کره کرده اي!

ياد اين سفرنامه های غربی ها به شرق رفته و شرقی های به غرب رفته می افتم. من البته دو سال پيش اينها يکی از اين غربی های به شرق رفته را می خواندم که الان يادم نيست کی بود ولی يک چيز های عجيب و غربی در مورد ترياک، منقل و وافور، سيخ و سنگ نوشته بود تا حدی ساخته و پرداخته ذهن خودش يا چه می دانم گمشده در ترجمه!
حالا به عنوان يک نسبتاً حرفه اي...
خلاقيت را نمی دانم اما کره اش حتماً لازم نيست کره باشد، هندونه بسيار بيشتر حال می دهد. کلاً ميوه های آبدار بيشترين حال را می دهند. پس اين کره خوری که می گويند نمی دانم از کجا آب می خورد، در دهات ما که همه ميوره می خورند و من و کلنگ هم که عاشق اين هستيم که پاستيل کره کنيم! اين فعل کره کردن هم همان معنی خوردن را می دهد، هرچه بعد از علف بخوری را کره کرده اي!

در ادامه مساله خلاقيت بايم بگويم که آدم با علف اصلاً خلاق نمی شود به نظر من (خيلی ها می گويند می شوند). انسان فقط به چرند گويی می افتد و خودش هم خيلی احساس نبوغ می کند. شما را دعوت می کنم مقداری از اين ادبيات توليد شده را بخوانيد و خودتان قضاوت کنيد:
http://qolang.blogspot.com/2006/03/blog-post_17.html
بسياری از مدخل های اينجا از جمله مدخل سروش، مهدی خلجی، نيک آهنگ کوثر، آذر نفيسی، بهمن کلباسی، اميد معماريان، وخيلی های ديگر که الان چون به دليل کشيدن علف در طول عمر حافظه ام را به فاک فنا داده ام يادم نيست:
http://fa.uncyc.org/wiki/%D9%88%DB%8C%DA%98%D9%87:Allpages

alireza گفت...

می توان خونی ریخت... کره اندودش کرد.. با علف چاشنی اش ساخت... و به ریش اهل هنر خندید و رفت

Hadi گفت...

به نظرم کره‌ای که بالا انداخته‌ای، اصل نبوده - گیاهی بوده! حتا کره هم باید اصل باشد تا جواب بدهد. می‌دانی که!

nasrin گفت...

من پیشنهاد می کنم محققان جمع شوند و میزان تولید تخیل موجودات دیگری که علف می خورند و غیر مستقیم کره تولید می کنند را محاسبه کنند.

nasrin گفت...

نظر اصلاحی
بالاخره مکانیزم یا مکانیسم:)

ناشناس گفت...

يا حق
اگر بگيريم كه بعد از استفاده‌ي علف كره به مزاج‌ات نساخته مي‌شه اين‌طور در نظر گرفت كه درصد تخيل شما بيش از حد بالا رفته. چرا كه تخيلي فكر كردن اجازه نمي‌ده كه اندازه‌ي قالب كره رو درست و حسابي حدس بزني. از طرفي احياناً تو خونه‌ي شما قالب كره‌هاي دانش‌جويي، مجردي و قالب‌هاي خاص طبقه‌ي زير خط فقر پيدا نمي‌شه. هم از اين‌رو كره‌هاي مرفهي، يغور و قالب صابوني‌اي كه در داخل يخ‌چال‌تون وجود داره در نظرت – و در حالتي كه از صدقه سري علف گرفتارش شده‌اي، - كوچك‌تر از اندازه‌ي واقعي برات جلوه‌گري مي‌كنه. آخرالامر هم با بلعيدن قالب كره دچار خفه‌گي، درد گلو و... مي‌شي و براي تخليه‌ي دردي كه دچارش شده‌اي مياي اين توهمات رو خورد ملت مي‌دي.
موفق باشي

majid گفت...

سلام. دی سی شده بودم داشتم افلاین می خوندم که دیدم رو کم کنی اه! ما فقیر بی چاره ها هم که دایال آپ! دوباره کانکت شدم که بگم مرد کره به لب رسیده را چه نامند کوروش والا؟

Amin گفت...

امروز صبح قبل از صبحانه تخيل‌ام بالا زده بود آن‌قدر که فکر کردم يکی يا دو تا بلکه سه تا پست وبلاگ بنويسم. گاهی اين‌طور می‌شود. آدمی فکر می‌کند که دنيای تازه‌ای است و حرف‌های تازه‌ای آمده که بگويد. گمان کنم من سی‌هزار سالی دير به دنيا آمده‌ام...
پست‌ها را اين‌جا می‌نويسم. يکی در مورد اين بود که چه تابعی بين تلاش/سود در ذهن ما هست؟ وقتی يک جامعه‌ی آماری به طور ميانگين به اين نتيجه می‌رسد که بين تلاش و سود حاصل از آن همبستگی آماری معناداری وجود ندارد چطور می‌شود؟ بی‌انگيزه می‌شود؟ اين داستان‌ها که از زرنگی و شانس و قضا و قدر و پارتی‌بازی و شکم‌روش شب قبل از کنکور و تغيير سرنوشت يک قوم در اثر گوزيدن در شب زفاف گفته می‌شود چقدر در بی‌انگيزگی نوجوانان برای درس خواندن مؤثر است؟
اين از آن نوشته‌هايی بود که آخرش از آقای حامد قدوسی راهنمايی می‌خواستم بلکه يک مقاله و کار آکادميکی هم در اين‌باره شده باشد.
من صبح‌ها کره‌ی بادام‌زمينی می‌خورم - مدتی است - با عسل و نان سنگک. چيزی می‌شود بهتر از اسنيکرز (الف اول‌اش تعمدی است) و بعد از صبحانه تخيل‌ام فرود می‌آيد و گلاب به روی‌تان (راستی چرا سلام به روی ماه است ولی به گلاب که می‌رسد از ماه خبری نيست؟ علت احتمالی اين سوآل را هم بگويم که شايد چون عاشق ماه‌ام، متولد ماه تير که می‌گويند با ماه روابطی افلاطونی - به زعم شما احتمالاً افلاتونی - دارد، ای بابا اين فقه‌اللغه‌ی مسری شما هم چون مفتعلن مفتعلن کشت مرا و چه بسا کس ديگری را هم مستعدِ کشتن باشد...)
خلاصه اين که بعد از صبحانه، اگر خبری نشود می‌فهمم که رفته‌ام در حالت يبوست مزاج، که گويا روح و جان را به همان اندازه‌ی جسم مبتلا می‌کند. وان را که خبر شد خبری باز نيامد، به اين معنا که افراد سهل‌انگار خبر ندارند از وضع ما یبوست‌زدگان روزگار که تخته‌بند مستراح (که خداوند مخترعِ فرنگی‌اش را بيامرزاد).
همين‌طور که از روان‌شدگی مزاج مغزی‌ام لذت می‌برم، گمان می‌کنم که تخيل شايد چيزی بيش از روان‌شدگی بيش از حد ارتباطات نورونی نباشد. اين يکی اين‌جا جرقه می‌زند و در همه‌ی سيناپس‌ها نورون‌های ديگر را روشن می‌کند، در حالت عادی ممکن است فقط يکی از هزار را روشن کند. نتيجه واکنش زنجيره‌ای ديوانه‌وار است. اگر يارو اديب باشد دائم بيت به مقتضای حال به ذهن‌اش می‌آيد و ربط و رابطه.
کره کلاً خاصيت ماسيدن دارد و می‌گويند کلسترول بدی دارد که می‌رسوبد در رگ‌ها، و چه بسا در مغزها. شايد از اين باشد که روان‌شدگی را بند می‌آورد.

saeed گفت...

این پدیده می تونه بر عکس، از اشباع بودن شما وخون شما(این لعبت) از بی تخیلی و ایضا از کره باشد.