۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

زد و خوردی که نکردیم

اول بگویم مهربان هم‌سر سالم است. دلیلی ندارد کسی نگران شود. من هم از هولم دارم این‌ها را می‌نویسم.
داشتیم از خیابان رد می‌شدیم؛ شریعتی. یک لحظه برگشتم خلاف جهتی که باید نگاه کنم تا به او چیزی بگویم. دیدم از دل تاریکی یک پژوی مسافرکش عقب می‌آید. سریع بود. فرصت نکردم چیزی بگویم. فقط با یک دستم او را عقب کشیدم و دست دیگرم را بلند کردم که روی صندوق عقبش بکوبم؛ سرعتش آن قدر بود که دستم روی کاپوتش پایین آمد. مهربان هم‌سر را کمی عقب کشیده بودم، اما باز هم ماشین به پایش خورد و خم شد و آینه‌ی ماشین به صورتش خورد و روی زمین افتاد. حالا ببین چه قدر باید شانس آورده باشم که با همان سرعت وحشیانه به مهربان همسر کوبیده باشد اما باز او دست کم ظاهرا سالم باشد. افتاده بود روی زمین اما خونی ازش نمی‌ریخت و ظاهر سرش سالم بود و جاییش تکه تکه نشده بود.
کاری ازم ساخته نبود. فریاد می‌کشیدم. پسرک کم‌سال بدبختی از ماشین پیاده شد. نگران بود که مبادا پلیس بیاید و ببرندش کلانتری یا ماشینش را بخوابانند. مدام به من می‌گفت شما خون‌سرد باشید. گفتمش اگر بروی دورتر بایستی و این قدر توی شکم من نیایی شاید بتوانم کمی خون‌سردتر باشم. رفتیم بیمارستان. «آقا حالا فعلا شما نگو که تصادف کرده‌ایم.» و لا به لای حرف‌هایش هی «اِلایی به حق پـَنـْشْ دَنْ» و «به حق خون اِماموسه» و «آیْدُلکُرسی می‌خونم» و من هی لب‌هایم را گاز می‌گرفتم که نگویمش «پـَنـْشْ دَنْ» نه و «پنج تن» و «اِماموسه» نه و «امام حسین» و «آیْدُلکُرسی» نه و «آیة‌الکرسی» و این‌ها هیچ کدام کارکرد جبرانی برای آینه بغل و بیمه و دقت و مثل آدم رانندگی کردن ندارند و تضمین آدم نبودن تو نمی‌شوند.
بعد دیدم کم‌کم دارد کار به این‌جا می‌کشد که از ترس کاری کند که معاینه نکنند و بی‌خیال شوند و با من بمیرم تو بمیری همه چیز را تمام کنند. گفتم برو. برو بگذار دست کم خودمان بدانیم چه می‌کنیم. باز شروع کرد که نه آقا فرمایش نفرمایید من در خدمت ام و از این مزخرفات.
بعد هم که معاینه تمام شد و می‌خواستیم برویم دنبال زندگی‌ای که بنا بود یک شام خوردن بیرون از خانه هم تویش باشد اصرار بی‌معنا که «آقا ببرمتان در منزلتان برسانم» و «برویم منزل ما» و تعارف‌های بی سر و ته و پیاده که شدیم «آبجی ببخشید خلاصه دردتون اومد» و بعد هم گازش را گرفت و رفت. تمام.

۱۲ نظر:

یک خانم گفت...

مواظبشون باشید.
(اگه دستم به اون ... می رسید، مثل شما هرگر باهاش رفتار نمی کردم.)

Narges.V گفت...

نصفه جان شدیم تا رسیدیم به ته ماجرا ... اولش گفته بودی ها... ولی دل است دیگر... یکهو می ریزد پایین!

حسین نوروزی Hosein Norouzi گفت...

شکر.
باز خوب است که چیزی نداده‌ای برای تعمیر ماشین‌اش.
شکر که سلامتی‌/اند.

ناشناس گفت...

11 سالم بود که دو چرخهءدختر همسایه رو زیر گرفتم& وهمون سال توی یه جادهءروستایی یه پسر بچه از بغل خورد به ماشین&نه من سرعتی داشتم ونه اون چیزیش شد.خیلی وقته دیگه به کسی وچیزی نزدم ولی احتیاط بیش از حدم همه رو دیوونه کرده.
حوشحالم برای خانمتون که سلامتن.
خیلی وقته"کورش علیانی"خونی میکنم ولی تا حالا اینقدر واقعی ندیده بودمش.مطالبتونو مرور کردم&خواستم بنویسم تند تروعصبانی تر از متنهای دیگه تونید ولی یادم افتاد این کورش علیانی واقعیه نه اونی که تو تصورات منه.براتون آرزوی موفقیت میکنم.

Unknown گفت...

خوشحالم که سلامت هستید.
صدقه بدهید. رفع بلاست.

هیوا گفت...

میخواستم بگم شما چقدر با تسلط به اعصابتون رفتار کردید حداقل از حد نرمال بیشتر که البته گفته اید قبلا که تمرینها کرده اید(اون مدل که به این مدل ربطی نداشت البته)نظر بالایی رادیدم ،خندیدم گر چه این ماجرا خوب شعر نیست زندگی واقعی است اما چه جالبه نظرات متفاوت ادما در مورد یه موضوع ساده و البته چه مشمیز کننده سو استفاده ی ما از واژه ها حالا کاش واژه ها این اقا پسر که از سازه ها یش استفاده کرده خدا سلامتیشان را مستدام دارد ببخشید کمی بیرحمانه:میشد الان نباشند چقدر مرز در زندگی و مرگ باریک است

نازی گفت...

خوشحالم که هر دو سالمید :)

Mohammad گفت...

من واقعا خوشحالم که حال همسرتون خوبه ولی اگر من بودم محال بود اینجوری برخورد کنم. جدا که انسانهای با گذشتی هستید.

asiredel گفت...

خوشحالم که سلامت اند.

Unknown گفت...

آپ کن برادر. این چه وضعشه آخه!!
گفقتم سر جریانات فلسطین و تعیین جایزه برای کشتن بعضی ها یه چیزی می نویسی بالاخره.

N گفت...

چشم مان را کلاغ درآورد بس که این صفحه شما را گشودیم و چیز نوینی ندیدیم. گویا مصدوم مذکور حالسان از شما هم بهتر است که شما خاموشید و نامبرده هر روز می نویسند.

هوس مبهم گفت...

چقدر به خودت مسلط بودی.