۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

قاب ناجور، قاب قاتل

وقتی از نوشته‌ی نویسنده‌ای لذت نمی‌برم، از خودم می‌پرسم چرا. گاه در نثرش تکنیک ندارد یا دستش ضعیف است و بی این که تکنیک مناسب انتخاب کند می‌نویسد. مثل نقاشی که می‌خواهد منظره‌ای را بکشد، اما نمی‌داند باید قلم‌مو دست بگیرد یا پاستل و بی هیچ فکری اولین چیز دم دست را برمی‌دارد و می‌کشد. یا با ابزار مناسب می‌کشد، اما مثلا بلد نیست از ضربه‌های قلم‌مو درست و به‌جا استفاده کند و رنگ‌هایش روی هم می‌ماسند.
این را بیش از عیب‌های دیگر می‌بینم. نه چون بیش‌تر است، که چون به این حساس‌تر ام. اما عیب‌های دیگر را هم گه‌گاه می‌بینم. این داستان را ببین:
آرام‌آرام از دیواره جدا شد. از نو شروع کرد به قدم زدن. ماه دوباره ظاهر می‌شد: نوری روشن و سرد در قلبش سرریز شد. به‌تدریج حس کرد به اصل خودش برمی‌گردد. «چرا امشب نروم... آن دخترک خوشگل موبور... می‌می، لی‌لی یا یک چیزی شبیه به این.» راست‌تر و سریع‌تر راه رفت. به طرز مبهمی از آن نیمچه فکر خودکشی، در لحظه‌ای قبل، بر روی پل احساس غرور کرد. «چی‌چی، لی‌لی یا اسمش چه کوفتیه؟ یک دختر خوشگل بور، با آن فرورفتگی گردنش، مثل ویلـّی.» چه کسی می‌دانست وقتی ویلـّی بزرگ شد چطور می‌شود؟ مثل او یا مثل آنـّا؟ آنـّا بچه‌ای بود پرحرف و زودرس که زود وارد اجتماع شده بود، همان‌جا عشوه‌گری را یاد گرفته بود منتهی با ظرافت و به‌صورتی متمایز، همان‌طور که تمام کارها را این‌طور انجام می‌داد. از دوران کودکی خیلی سفر می‌کرد و بلد بود چطور با مردم رفتار کند. اما پسر نه. او در سن پانزده‌سالگی پسر لاغری بود با روپوش گشاد فیروزه‌ای، و به زن‌ها تمایلی نداشت... وارد کوچه‌ای شد که با چراغ گازی روشن می‌شد. «آنـّای عزیز، حالا سر جاهامان هستیم. تو در سن‌رمو با معشوقت و من این‌جا با دوست دخترم، یک تی‌تی و چی‌چی خوشگل یا هرچی که اسمش هست. ایناهاش، رسیدم.»
به نظر من این یک داستان کامل است. شاید یکی دو جمله مقدمه بخواهد، کمی ظریف‌کاری لازم داشته باشد و حذف بعضی چیزها روان‌ترش کند، اما کامل است. هر چند نویسنده‌اش (ناتالیا گینزبورگ) با من موافق نباشد. این تکه در واقع دو پاراگراف از سه پاراگراف پایانی داستان «فقدان» در کتاب «شوهر من» است که زهره بهرامی ترجمه و نشر نی منتشرش کرده است. این دو پاراگراف دویست کلمه است و با کمی تغییر می‌تواند یک داستان نسبتا خوب صد و نود کلمه‌ای بشود. اما داستانی که گینزبورگ نوشته حدودا دوهزار و سیصد کلمه است. گمان نمی‌کنم در آن قسمت‌های دیگر هیچ چیزی دیده باشم که نبودنش در داستان مایه‌ی تاسفم شود. البته طبیعی است که این قضاوت شخصی من است. اما همه‌ی این حرف‌ها مقدمه‌ی این حرف هستند:
روایتت را درست قاب کن. قاب ناجور – تنگ باشد یا گشاد یا کج یا لق – روایت را می‌کشد.

۶ نظر:

یک خانم گفت...

لذت بخش بود، اما «من» نپرسیدم چرا... چرا؟

یک خانم گفت...

باز هم از سر نو برگشتم تا بگم که چند روز پیش یک روایت را ناخواسته کشتم. البته از آن جایی که روایت خودم بود، به عنوان ولی دم خودم را می بخشم، اما روایت بیچاره...سرگردان...ناکام ماند...

nasrin گفت...

شاید به تعبیری تفاوت تعریف و توصیف هم باشه که اولی اصل و دومی فرع موضوع رامطرح می کنند؛ هر دو لازمند اما توصیف گاهی همان طور که گفتی به موضوع ضربه می زنه.

Unknown گفت...

بابا ایواله. من مانده ام با این همه وسواس، چه طور دست خودت به نوشتن می رود! یک استاد داشتیم در مدیریت که می گفت: شما ها تا نروید و چند تا سازمان و شرکت را به گند نکشید مدیریت یاد نمی گیرید. تازه به شرطی که آدم تیزی باشید و اشتباهاتتان را بفهمید و درس بگیرید. البته وحی منزل نبود حرفش ولی ما در نوشتن هم الگو قرارداده ایم این حرف را!

Unknown گفت...

ای کاش می توانستم این داستان را بفهمم؛ دست کم نفهمیدم پسر الان در چه حال است یا سرنوشتش در پایان داستان چگونه است.

یک خانم گفت...

دو - سه دقیقه پیش که خواندن «فقدان» تمام شد، یاد این یادداشت(؟) شما افتادم. «فقدان» 7 - 8 صفحه مقدمه ی بیهوده بود و سه پاراگراف نتیجه ی باهوده! گینزبورگ باید آخرین یادداشت شما را بخواند، چون گویا از صفحه ی خالی شدیدا می ترسد!