وقت تاوان
اول. این کهن بوم و بر، و تمام چیزهایی که درش بود، در تمام کودکی به من آموخت بهم بربخورد، عصبانی شوم، جریحهدار شوم، غیرت و تعصب و پایبندی و ارزشمداریم و هر چیز دیگرم قلنبه شود و دعوا راه بیندازم و از حقوق حقهی خودم، از فرهنگ اصیلم، از موضع متین و اصولیم و خلاصه هماین چیزهایم دفاع کنم.
دوم. سالهای زیادی ترسیدم و عربده کشیدم، ترسیدم و مشتم را گره کردم، ترسیدم و لرزیدم و بیانیه خواندم. هیچ وقت یادم نمیرود آن صحنه را که هزاران بار تعریف کردهام و هنوز سفت بیخ خر خاطراتم چسبیده است. برنامهمان این بود که به رئیس دانشگاه اعتراض کنیم. گوشی-دهانی هم را خبر کردیم که بعد از نماز توی حیاط مسجد. کسی جرات اعلامیه زدن نداشت. در جا حراست میگرفتت و معلوم نبود چه بلایی سرت بیاورند. جمع شدیم. همه چیز معلوم بود. یکی باید یک جور بیانیهی شفاهی میداد. کسی جرات نداشت. یکی ترمش گیر دو نمره بود، یکی خوابگاه متاهلیش از دست میرفت، یکی هنوز آن یکی باری که برده بودندش حراست یادش بود، من از همه ترسوتر، دیدم کار از پیش نمیرود، داربستها را گرفتم و بالا رفتم، هم اکروفوبیای لعنتی، هم از آن مهمتر ترس از حراست و کوفت و زهرمار، میلرزاندم. با یک دستم زانویم را چسبیده بودم که لرزیدنش پایینم نیندازد و با دست دیگرم میلهها را و بیانیه را گفتم. هیچ کس لرزیدنم را ندید، همه به غیرتم و شجاعتم و چه و چهام آفرین گفتند. این روزها هر وقت آدم شجاعی را میبرند بازپرسی و زندان و این جاها و او شجاعانه از عقاید اصولیش دفاع میکند، یاد آن روز میافتم و دلم برایش میسوزد.
سوم. تصادف بود؛ تصادف محض که پای من به مجلس پیرمرد باز شود و چند چیزی از او بیاموزم؛ یکیش نترسیدن. این قدر تصویر دلنشینی از مرگ میداد که شبها لبخند زنان میخوابیدی با این تصور که خواب برادر مرگ است. وقتی نترسی انگیزهات برای فریاد زدن کم میشود. انگیزهات برای بروز کردن و قوی ظاهر شدن و پوز همه را زدن و نشان دادن این که نمیترسی کم میشود. دیگر حس خوبی نداری وقتی بنا به عادت داد میزنی و دعوا راه میاندازی و عصبی میشوی. هر چند که باز هم این کارها را کم و بیش و از سر عادت میکردم. این طبع عصبی در من موکد شده بود. این طبع عصبی در ما موکد شده است.
چهارم. مدتها تلاش کردهام و باز هم لازم دارم و همیشه لازم دارم که نگذارم عصبی شوم. که تسلیم خوی دعواگرم نشوم. که بپذیرم با کسی دعوا ندارم. نتیجه حیرتانگیز است. واقعا حیرتانگیز.
دوم. سالهای زیادی ترسیدم و عربده کشیدم، ترسیدم و مشتم را گره کردم، ترسیدم و لرزیدم و بیانیه خواندم. هیچ وقت یادم نمیرود آن صحنه را که هزاران بار تعریف کردهام و هنوز سفت بیخ خر خاطراتم چسبیده است. برنامهمان این بود که به رئیس دانشگاه اعتراض کنیم. گوشی-دهانی هم را خبر کردیم که بعد از نماز توی حیاط مسجد. کسی جرات اعلامیه زدن نداشت. در جا حراست میگرفتت و معلوم نبود چه بلایی سرت بیاورند. جمع شدیم. همه چیز معلوم بود. یکی باید یک جور بیانیهی شفاهی میداد. کسی جرات نداشت. یکی ترمش گیر دو نمره بود، یکی خوابگاه متاهلیش از دست میرفت، یکی هنوز آن یکی باری که برده بودندش حراست یادش بود، من از همه ترسوتر، دیدم کار از پیش نمیرود، داربستها را گرفتم و بالا رفتم، هم اکروفوبیای لعنتی، هم از آن مهمتر ترس از حراست و کوفت و زهرمار، میلرزاندم. با یک دستم زانویم را چسبیده بودم که لرزیدنش پایینم نیندازد و با دست دیگرم میلهها را و بیانیه را گفتم. هیچ کس لرزیدنم را ندید، همه به غیرتم و شجاعتم و چه و چهام آفرین گفتند. این روزها هر وقت آدم شجاعی را میبرند بازپرسی و زندان و این جاها و او شجاعانه از عقاید اصولیش دفاع میکند، یاد آن روز میافتم و دلم برایش میسوزد.
سوم. تصادف بود؛ تصادف محض که پای من به مجلس پیرمرد باز شود و چند چیزی از او بیاموزم؛ یکیش نترسیدن. این قدر تصویر دلنشینی از مرگ میداد که شبها لبخند زنان میخوابیدی با این تصور که خواب برادر مرگ است. وقتی نترسی انگیزهات برای فریاد زدن کم میشود. انگیزهات برای بروز کردن و قوی ظاهر شدن و پوز همه را زدن و نشان دادن این که نمیترسی کم میشود. دیگر حس خوبی نداری وقتی بنا به عادت داد میزنی و دعوا راه میاندازی و عصبی میشوی. هر چند که باز هم این کارها را کم و بیش و از سر عادت میکردم. این طبع عصبی در من موکد شده بود. این طبع عصبی در ما موکد شده است.
چهارم. مدتها تلاش کردهام و باز هم لازم دارم و همیشه لازم دارم که نگذارم عصبی شوم. که تسلیم خوی دعواگرم نشوم. که بپذیرم با کسی دعوا ندارم. نتیجه حیرتانگیز است. واقعا حیرتانگیز.
پنجم. چند وقت پیش کسی، کسی که برایم عزیز بود و هست، به من گفت تو خطرناک ای. تو با سلاح صداقت آدم را زخم میزنی. گفتم من که سلاحی ندارم. گفت هماین بیسلاحیت از همه خطرناکتر است. من ترسناک شدهام. از وقتی که دعوا نمیکنم؛ از وقتی که به آنها که منتظر اند با آنها دعوا کنم و از پیش خودشان را آماده کردهاند که جواب کوبنده بدهند و بنیادم را زیر و زبر کنند میگویم باشان دعوایی ندارم، از من حیرت میکنند، میترسند و میگریزند. من سخت تنها شدهام و این تنهایی تاوان گریختن از اخلاق بدی است که در طبع همهی ما با نامهای شیرین و اغواگر موکد شده و ترکش سخت و گاه حتا تصور ترکش نزد بعضی محال است. وقتی میبینند دستهایت خالی است، گمان میکنند یقین در آستینت سلاحی کشنده بهنهان کردهای یا در غذایشان زهری مهلک ریختهای. انتظار ضربهی سهمگینی که هرگز فرود نمیآید دیوانهشان میکند و از تو میگریزند یا چونآن حمله میکنند که به کمتر از هلاک کاملت رضایت نمیدهند. من حتا بسیاری از دوستانم را این گونه از دست دادم.
۶ نظر:
لعنت به تو کورش.. حالام هیچ خوب نبود امروز، حالا وحشتناکه. لعنت به تو، و به هرچی تنهایی
و بس یاری را به دست آورده ای
http://www.rendane.blogfa.com
بند اول نوشته تان دست کم به دلیل تشابهِ ظاهری ِ واژگان (و شاید نه لزوما مفاهیم!) مرا به یاد یکی از نوشته های خودم می اندازد. گرچه آنچه که مطرح کرده اید شاید ارتباط کمی با آنچه که من گفته ام داشته باشد، ولی می توان گفت که اگر نوشته ی شما درباره این روی سکه باشد، آنچه من گفته ام درباره آن روی سکه است! این است نوشته ام
http://www.persianblog.ir/posts/?weblog=takderakhtesarv.persianblog.ir&postid=7137814
قانون بقای ترس رو شنیدی که ترس به وجود نمی آید و از بین نمی رود، بلکه از صورتی به صورت دیگر تبدیل می شود
حالا این تبدیل اگه به دردی نخوره چه فایده؟ ترس خشونت میاره... اگه صورتش عوض شده، خشونتش هم عوض میشه و می شه خشونت صراحت سرد صادقانه! تازه اگه خشونت بذاره صدق همه چیزی رو دید...
سلام.
این که به جای پنهان بنویسی به نهان خیلی جالب است.
می خواستم بپرسم این به نهان را از کجا آورده ای؟ کتابی هست که ریشه ها را آورده باشد؟ کلاسی هست که این چیزها را تویش یاد بدهند؟
کمی بگردی چیزهایی پیدا میکنی. اما این که یک کتاب باشد که همه چیز تویش صاف و مرتب آمده باشد، نه. باید بگردی
ارسال یک نظر