بی هیجان
ستوان یک است. اگر درست یادم باشد سه ستارهی توخالی یعنی ستوان یک که بهش میگویند جناب سروان که کیف کند. اما این یکی طوری قدم میزند که انگار سرهنگ است. میان فلکهی اول و دوم صادقیه بیسیم به دست قدم میزند که مبادا جرقههای مرگبار منحرفکننده میان رهگذران مرد و زن رد و بدل شود.
وقتی داریم از مانتوفروشی بیرون میآییم میبینمش. من دست در دست مهربان همسر مرد چهل و خردهای سالهای را میبینم با کمی شکم و یک پیراهن مغزپستهای که روی پاگونهایش دو ردیف سهتایی ستارهی توخالی نشسته و شلوار سبز تیره پایش است و کفش مشکی و توی دست چپش هم بیسیم است که یقینا بهش حس خوب اقتدار میدهد.
او مردی را میبیند سی و چند ساله که روی شقیقههایش گرد ملایم سفیدی نشسته و پیراهن سبز خیلی کمرنگ و شلوار کتان به رنگی بین ماشی و نخودی پوشیده، سر پاچههای شلوارش ریشریش است و کفشهایش نبوک اسپرت و دست زنش را گرفته است، زنی که شال سبز روشن با راههای ریز سرخ و زرد و نارنجی و عینک آفتابی و مانتوی سبز تیره و کفشهای جیر مشکی دارد.
من سیخ نگاهش میکنم اما لبخندکی هم میزنم و میگذارم خودش هر کدام را که دوست دارد جدی بگیرد، احساس ناراحتیم را از دیدنش یا نیملبخندم را که به صلح دعوتش میکند.
او فقط دستها و گره میانشان را دیده است. با آنتن بیسیم اشارهی گنگی میکند که ول کنید دست هم را. من اصلا خوشم نمیآید که ول کنم. ول نمیکنم. مرد رویش را طرف دیگری میگیرد. یعنی ندیدم که ول نکردی. یعنی این دم غروبی حوصله و انرژی کلکل کردن ندارم. یعنی سگخور دست زنت توی دستت باشد.
بله. هیچ هیجانی نداشت. بقیه چیزهای هیجان انگیزتری دارند که تعریف کنند. زندگی من خالی از هیجان است.
۴ نظر:
ناشکری نکنید. بازهم صد رحمت به هیجانات شما.
اتفاقا ما هم یک بار دست در دست مهربانهمسر یکی دیگر بودیم داشتیم توی همان فلکه راه میرفتیم.. کسی هم چیزی نگفت... پس واقعا صد رحمت به هیجانات شما!! توضیح ضروری: البته طرف، از طرف مادر، خواهرمان بود و از سمت پدر، کنیز شما، باز هم خواهرم بود.
سلام. من راجع به جدانویسی (مثلا لبخند به جای لبخند) گشتم در وبلاگتون که دلایل اینجور نوشتن را پیدا کنم. چیزی پیدا نکردم. پست آخرم راجع به همین موضوع است. ممنون میشم نظر بدید
زیبا و رسا گفتی
اینجاست که شاعر می فرماید:
لب نگو، مهمات نه میلیمتری
ارادتمند
دانش اموز
ارسال یک نظر