خزهخوری پشت برکه
ماهیها جمع شده بودند وسط برکه. یکی گفت «خب اعدامش کنیم». همه برگشتند نگاهش کردند. مهیرا بود. همآن ماهی پیری که همهجایش قلنبه بود. میگفتند احتمالا پدرش وزغ بوده که اینقدر قلنبه شده. بچههای مهیونال قسم میخوردند دیدهاندش که داشته روی آب نفس میکشیده.
مایاهانا گفت «چه جوری؟ اول باید گیرش بیاریم، بعد اعدامش کنیم.»
بعد با دمش زد زیر گوش بچهی بازیگوشی که دور و برش قیقاجی میپلکید و گفت «بعد هم. تازه گیرم که پیداش کردی. با چی میخوای اعدامش کنی؟ خزهای باقی نگذاشته که تو باش اعدامش کنی.»
مهیرا جوابی نداد. فقط غرغر کرد. غرغرش شبیه قورقور بود.
ماهیهی گفت «اصلا چه کارش دارین؟ اون که نیست که.»
میهانین گفت «بله خب. باید هم بررات مهم نباشه. بچه نداری که. بچههات خزهای نشدهاند که. خیالت راحت اه.»
ماهیهی گفت «چه فرقی میکنه؟ من هم امروز بچه ندارم، فردا بچهدار میشم.» و نگاهی کرد به شکم ورقلنبیدهی ماهوهی و دلش غنج رفت. بعد گفت «میگم وقتی دستمون بهش نمیرسه چی کار میتونیم کنیم؟ واقعبین باید باشیم دیگه.»
ماحیراس سرفه کرد. همه ساکت شدند. ماهیهی ترسید. ماهوهی ناخودآگاه باله روی شکمش کشید. ماحیراس گفت «به هر حال، از شما انتظار دیگهای هم نیست. ممکن اه خیلیها ندونند پارسال هماین روزها پشت صخره بنفشه کی با کی داشت چه کار میکرد. شاید من هم اگر بند و مندم سفت نبود و اون پشت با اون دیده بودنم، الان ازش دفاع میکردم. فقط دلم به حال خانم ماهوهی میسوزه که چه قدر صادقانه به این عنصر شل بند و مند عشق میورزه. واقعا متاسف ام. به هر حال فیلم ماجرا موجود اه. اگر لازم بشه بیشتر از این هم هست که افشا کنیم.»
مهیاگلی دوید حبه نبات از وکیوم در بیاورد، بیاورد بگذارد زیر زبان ماهوهی که داشت از حال میرفت. ماهیهی دور خودش میچرخید. حواسش نبود. متوجه نبود که بالهی چپش کلا بیحس شده و کار نمیکند. فکر میکرد برکه دارد دور سرش میچرخد.
مهیلاس همآن وقت داشت پشت تپه بنفشه خزه میگذاشت توی دهن بچهی بزرگ ماحیراس. بچهی بزرگ ماحیراس حس کرد همهی وجودش داغ شده است. بعد حس کرد دارد با سرعت بلانیچیس پرت میشود سمت بالا. خیلی لذت داشت. گفت «داره پرتم میکنه.» مهیلاس گفت «نترس. با تو کاری نداره. فقط داره مغزت رو دستکاری میکنه.» بچه گفت «چه جوری برگردم؟» مهیلاس گفت «اون هم خزهاش پیش من اه. خوب که حالت رو کردی بگو بهت بدم برگردی از هپروت.» بچه گفت «بپا. کوسه.» مهیلاس خندید. گفت «نترس. کوسه با من کار نداره. داری توهم میبینی.» اما قبل از این که بگوید «میبینی» همه جا تاریک شده بود. شکم کوسه که چراغ نداشت. بچه گفت «حالا من چی؟» و قیقاجی از جلوی کوسه فرار کرد. نمیتوانست صاف شنا کند. کوسه از این تکنیک فرار جدید ماهیها تعجب کرد. کمی نگاه کرد و راهش را کشید و رفت.
مایاهانا گفت «چه جوری؟ اول باید گیرش بیاریم، بعد اعدامش کنیم.»
بعد با دمش زد زیر گوش بچهی بازیگوشی که دور و برش قیقاجی میپلکید و گفت «بعد هم. تازه گیرم که پیداش کردی. با چی میخوای اعدامش کنی؟ خزهای باقی نگذاشته که تو باش اعدامش کنی.»
مهیرا جوابی نداد. فقط غرغر کرد. غرغرش شبیه قورقور بود.
ماهیهی گفت «اصلا چه کارش دارین؟ اون که نیست که.»
میهانین گفت «بله خب. باید هم بررات مهم نباشه. بچه نداری که. بچههات خزهای نشدهاند که. خیالت راحت اه.»
ماهیهی گفت «چه فرقی میکنه؟ من هم امروز بچه ندارم، فردا بچهدار میشم.» و نگاهی کرد به شکم ورقلنبیدهی ماهوهی و دلش غنج رفت. بعد گفت «میگم وقتی دستمون بهش نمیرسه چی کار میتونیم کنیم؟ واقعبین باید باشیم دیگه.»
ماحیراس سرفه کرد. همه ساکت شدند. ماهیهی ترسید. ماهوهی ناخودآگاه باله روی شکمش کشید. ماحیراس گفت «به هر حال، از شما انتظار دیگهای هم نیست. ممکن اه خیلیها ندونند پارسال هماین روزها پشت صخره بنفشه کی با کی داشت چه کار میکرد. شاید من هم اگر بند و مندم سفت نبود و اون پشت با اون دیده بودنم، الان ازش دفاع میکردم. فقط دلم به حال خانم ماهوهی میسوزه که چه قدر صادقانه به این عنصر شل بند و مند عشق میورزه. واقعا متاسف ام. به هر حال فیلم ماجرا موجود اه. اگر لازم بشه بیشتر از این هم هست که افشا کنیم.»
مهیاگلی دوید حبه نبات از وکیوم در بیاورد، بیاورد بگذارد زیر زبان ماهوهی که داشت از حال میرفت. ماهیهی دور خودش میچرخید. حواسش نبود. متوجه نبود که بالهی چپش کلا بیحس شده و کار نمیکند. فکر میکرد برکه دارد دور سرش میچرخد.
مهیلاس همآن وقت داشت پشت تپه بنفشه خزه میگذاشت توی دهن بچهی بزرگ ماحیراس. بچهی بزرگ ماحیراس حس کرد همهی وجودش داغ شده است. بعد حس کرد دارد با سرعت بلانیچیس پرت میشود سمت بالا. خیلی لذت داشت. گفت «داره پرتم میکنه.» مهیلاس گفت «نترس. با تو کاری نداره. فقط داره مغزت رو دستکاری میکنه.» بچه گفت «چه جوری برگردم؟» مهیلاس گفت «اون هم خزهاش پیش من اه. خوب که حالت رو کردی بگو بهت بدم برگردی از هپروت.» بچه گفت «بپا. کوسه.» مهیلاس خندید. گفت «نترس. کوسه با من کار نداره. داری توهم میبینی.» اما قبل از این که بگوید «میبینی» همه جا تاریک شده بود. شکم کوسه که چراغ نداشت. بچه گفت «حالا من چی؟» و قیقاجی از جلوی کوسه فرار کرد. نمیتوانست صاف شنا کند. کوسه از این تکنیک فرار جدید ماهیها تعجب کرد. کمی نگاه کرد و راهش را کشید و رفت.
۳ نظر:
خیلی دوست دارم بدونم آقای علیانی با ولایت سید علی میونش چه جوریه؟
نمیخواد تو وبلاگ جواب بدید.
ایمیل بزنید
خوشحال میشم.
فضولم دیگه!
سلام
پیشنهاد خوبی است این ایمیل زدن. اما به چه آدرسی؟ ظاهرا آدرسی از تو در دست نیست.
ولایت فقیه نظریهای است که سه سر دارد، یکی فقه، یکی فلسفهی سیاست و یکی قانون.
اگر کتاب ولایت فقیه را که درسهای نجف است خوانده باشی میبینی که بنیانگذار جمهوری اسلامی دو شرط بررای فقیه میشمرد، علم به دین و عدالت. حواست باشد حتا نه علم به فقاهت، بلکه علم به دین. عدالت هم از نظر او معنای نسبتا وسیعی دارد.
در فلسفهی سیاست ولایت فقیه تا حد زیادی شبیه نوعی اریستوکراسی است. با این تفاوت که قدرت حاکمیت به جای «میراثی» بودن به کسی میرسد که مدارج خاصی را در فقاهت طی کرده باشد.
اما ولایت فقیه در شکل قانونی فعلیش در ایران نوعی دمکراسی متعهد است. از میان دمکراسیهای متعهد لابد نام لیبرال دموکراسی را شنیدهای.
یک چیز واضح است، من هم مانند نویسندهی کتاب ولایت فقیه، این ولایت را اعتباری میدانم نه حقیقی و نمیفهمم کسانی که بعد از او وانمود میکنند ولایت فقیه حقیقی است و نه اعتباری با استناد به چه چوناین میگویند.
سلام
دانشجوی حقوق هستم آقای علیانی.حقوق اساسی چیزهایی برایمان گفته بود.مثل کتابهای دینی!
اما خیلی دوست درم برایم ملموس شود ولایت .
در مورد اعتباری و حقیقی بیش تر بگویید.
hb1363@gmail.com
از حوصلتون ممنونم
ارسال یک نظر