۱۳۸۶ تیر ۲۶, سه‌شنبه

تمام خاطرات کودکی یک ببر احمق

وقتی بچه بودم ببر بودم. یک ببر جوان احمق با توانی جادویی. وقتی خیز برمی‌داشتم، سقف پشتم را می‌خارید و بیست متر جلوتر نرم مثل پر، زمین می‌نشستم. خانه نبود، قصر بود. درها، درهایی که رنگ چشم‌هایم بودند. چشم‌هایم که وقتی به درها نگاه می‌کردند جادو می‌کردند. همه‌شان از نگاهم باز می‌شدند. نمی‌دانستم به آن رنگ چه می‌گویند. بعدها، درست روزی که در گورم کنار جسدم یک تکه یشم می‌گذاشتند، دانستم.
آن روز، جهیدم و دری باز شد، جهیدم و دری باز شد، جهیدم و دری باز شد، هزاران بار. در آخرین اتاق قصر، زنی گیسو فروهشته به دامن نشسته بود و ماه را تکه تکه می‌کرد. پشت زن به من بود و یک قدح بزرگ جلوی رویش بود، تکه‌های کاهو، هویج‌های بلند و باریک و شاداب، چند بچه لاک‌پشت، دو گربه‌ی باریک سیاه با چشم‌های زمردی و ماه که زن با کارد تکه‌هایش را می‌برید و در قدح می‌انداخت.
من ببر جوان احمقی بودم. آن قدر احمق که نمی‌دانستم فقط پلنگ‌ها عاشق ماه می‌شوند. من ماه شدم. زن شدم. کارد شدم. تکه‌تکه شدن شدم. بگذر از این‌ها. سرگیجه را خوب به یاد دارم. در گورم یک تکه یشم گذاشتند. یک تکه یشم که مثل برف سرد بود و مثل آتش سوزان.
از کسی نپرس. خودم می‌گویم. چشم‌هایم را اگر باز کنم، درِ گور نیز باز خواهد شد، چشم‌هایم را اگر باز کنم، من هم می‌بینم که یک تکه از ماه را به آس‌مان میخ کرده‌اند و چکه چکه خون‌ستاره ازش روی آس‌مان می‌چکد. یک شب مه‌تاب چشم خواهم گشود. آن شب صدایت می‌کنم که به هر پری یک شانه بدهی. من را باز خواهم یافت، زن را باز خواهم یافت و ماه را از او پس خواهم گرفت. ماه بی‌زخم بی‌ستاره را. ماه تمام را.

۴ نظر:

Laleh گفت...

زیبا بود!

پ گفت...

چه خوبه اين متن...

SAM گفت...

دخترکش
به گونه ای هم شبیه خاطرات یک پلنگ

Unknown گفت...

man ke nafahmidam manish chi bood. Esteare az chizi bood?