۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه

وقت خداحافظی دست‌پاچه خواهم شد، می‌دانم

توی ماگ جا نیست. من و آنون به زور روبه‌روی هم نشسته‌ایم و من دارم با کارد و چنگال لقمه‌های دل‌درد شبم را می‌بـُرم و می‌خورم و نگاهش می‌کنم و یک‌ریز چرت می‌گویم تا فضای میانمان پر شود، تا خالی نشود، تا گریه‌ام نگیرد. آنون چند روز دیگر می‌رود و یک نفر این‌جا تنها – خیلی تنها – می‌شود و من نمی‌توانم کاری کنم که غم‌های آنون یا او که می‌ماند یا حتا خودم کم شود. وقت خداحافظی دست‌پاچه خواهم شد، می‌دانم.

هیچ نظری موجود نیست: