مادموازل وینگروز تکبال
یوسف احتمال میداد که در طبقهی بالاتر طیبه منتظرش باشد. هماین بود که متوجه تکان مختصری که آسانسور وسط راه به خودش داد، نشد. اما این تکان ظاهرا بیاهمیت چه بود؟
در سرای باقی امور تمامی آسانسورها را به بعل زبوب و شرکا کنترات دادهاند. بعل زبوب اسطورهای بود که در این جهان بیتوجه به معنای نامش (سرور مگسان) ادعای خدایی کرده بود. به هماین دلیل در آن دنیا باید کار میکرد و کار میکرد تا بتواند این ادعای ناشایست را جبران کند. کارهای بسیاری به بعل زبوب مربوط بود، از جمله حمل و نقل عمودی. یکی دیگر از کارهایی که به بعل زبوب مربوط بود، رساندن پیغام میان دو سرا بود و کار سوم هم تنبیه و احتمالا قتل کسانی که ادعاهای گندهگنده (مثلا ادعای خدایی) میکنند، اما هنوز بلد نیستند سوراخ دماغ و گوششان را از نفوذ حشرات نیشندهای مانند پشه مصون نگه دارند.
این که رساندن پیغام را به عهدهی بعل و شرکا گذاشته بودند، بیدلیل نبود. مردم در دنیا عادت دارند چیزهای بزرگ را ببینند و بعد انکار کنند (مثلا بشقاب پرنده یا رقمهای میلیاردی رشوه). اما مدتها است که سیاست عرش اعلا بر این است که هیچ گونه ارتباطی میان دو سرا دیده نشده و در عین حال کسی این ارتباط نادیدنی را انکار نیز نکند. در واقع مگسها و پشهها دقیقا موجوداتی هستند که همهجا راه دارند، هیچ کس بهشان توجه نمیکند، هیچ کس گمان نمیکند پیامی از دیگرسرای آورده باشند، و انکارشان هم کمکی به کسی نمیکند، فقط آدمی که انکارشان کند کمی خندهدار میشود.
خلاصه بر و بچههای بعل سقف آسانسور را گرفته بودند و داشتند بالزنان یوسف را بالا میکشیدند، راسکار کاپاک هم که اعصابش از دست یوسف به هم ریخته بود رفت دفتر «بائل اند کو مسنجرز» که یک پیغام به سرای فانی بفرستد. اما توی دفتر فقط یک ماده مگس پیر و علیل که یک بالش زیر مگسکش له شده بود نشسته بود و سفارش میگرفت. راسکار کاپاک گفت «مادام سرویس فوری دارید لطفا؟» و جواب شنید «مادموازل.»
دوباره راسکار کاپاک پرسید «مادموازل سرویس فوری دارید لطفا؟» و چون کمی عصبی بود صدایش را هم ناخودآگاه کمی بلند کرده بود. مادموازل وینگروز گفت «نه! اگر هم داشتیم یقینا به آدمهای بیادبی که داد میکشند سرویس نمیدادیم.»
اینجا دیگر راسکار کاپاک ترکید. داد زد «میدادی پیر مگس متعفن. میدادی. الآن هم میدهی. من راسکار ام. رئیس شما بعل، دوست من است. هر بار که داستان تکراری نمرود را تعریف میکند من بهش لبخند پهن نمیزنم تا بعدش بیایم اینجا و مزخرفات تو را بشنوم. پیغام من باید هماین الان برود سرای فانی.»
و خواست موبایلش را دربیاورد و شمارهی بعل را بگیرد. اما از کجا؟ لباسی تنش نبود که جیبی داشته باشد.
به هر حال بیخیال موبایل شد و به مادموازل وینگروز نگاه کرد تا ببیند اثر صحبتهایش چه قدر بوده است. دقیقتر این که سعی کرد به مادموازل وینگروز نگاه کند. اما مادموازل سر جایش نبود و از زیر صندلیش صدای وزوز گنگی میآمد. وینگروز غش کرده بود و گاهی تنها بالش تکان شدیدی میخورد.
در سرای باقی امور تمامی آسانسورها را به بعل زبوب و شرکا کنترات دادهاند. بعل زبوب اسطورهای بود که در این جهان بیتوجه به معنای نامش (سرور مگسان) ادعای خدایی کرده بود. به هماین دلیل در آن دنیا باید کار میکرد و کار میکرد تا بتواند این ادعای ناشایست را جبران کند. کارهای بسیاری به بعل زبوب مربوط بود، از جمله حمل و نقل عمودی. یکی دیگر از کارهایی که به بعل زبوب مربوط بود، رساندن پیغام میان دو سرا بود و کار سوم هم تنبیه و احتمالا قتل کسانی که ادعاهای گندهگنده (مثلا ادعای خدایی) میکنند، اما هنوز بلد نیستند سوراخ دماغ و گوششان را از نفوذ حشرات نیشندهای مانند پشه مصون نگه دارند.
این که رساندن پیغام را به عهدهی بعل و شرکا گذاشته بودند، بیدلیل نبود. مردم در دنیا عادت دارند چیزهای بزرگ را ببینند و بعد انکار کنند (مثلا بشقاب پرنده یا رقمهای میلیاردی رشوه). اما مدتها است که سیاست عرش اعلا بر این است که هیچ گونه ارتباطی میان دو سرا دیده نشده و در عین حال کسی این ارتباط نادیدنی را انکار نیز نکند. در واقع مگسها و پشهها دقیقا موجوداتی هستند که همهجا راه دارند، هیچ کس بهشان توجه نمیکند، هیچ کس گمان نمیکند پیامی از دیگرسرای آورده باشند، و انکارشان هم کمکی به کسی نمیکند، فقط آدمی که انکارشان کند کمی خندهدار میشود.
خلاصه بر و بچههای بعل سقف آسانسور را گرفته بودند و داشتند بالزنان یوسف را بالا میکشیدند، راسکار کاپاک هم که اعصابش از دست یوسف به هم ریخته بود رفت دفتر «بائل اند کو مسنجرز» که یک پیغام به سرای فانی بفرستد. اما توی دفتر فقط یک ماده مگس پیر و علیل که یک بالش زیر مگسکش له شده بود نشسته بود و سفارش میگرفت. راسکار کاپاک گفت «مادام سرویس فوری دارید لطفا؟» و جواب شنید «مادموازل.»
دوباره راسکار کاپاک پرسید «مادموازل سرویس فوری دارید لطفا؟» و چون کمی عصبی بود صدایش را هم ناخودآگاه کمی بلند کرده بود. مادموازل وینگروز گفت «نه! اگر هم داشتیم یقینا به آدمهای بیادبی که داد میکشند سرویس نمیدادیم.»
اینجا دیگر راسکار کاپاک ترکید. داد زد «میدادی پیر مگس متعفن. میدادی. الآن هم میدهی. من راسکار ام. رئیس شما بعل، دوست من است. هر بار که داستان تکراری نمرود را تعریف میکند من بهش لبخند پهن نمیزنم تا بعدش بیایم اینجا و مزخرفات تو را بشنوم. پیغام من باید هماین الان برود سرای فانی.»
و خواست موبایلش را دربیاورد و شمارهی بعل را بگیرد. اما از کجا؟ لباسی تنش نبود که جیبی داشته باشد.
به هر حال بیخیال موبایل شد و به مادموازل وینگروز نگاه کرد تا ببیند اثر صحبتهایش چه قدر بوده است. دقیقتر این که سعی کرد به مادموازل وینگروز نگاه کند. اما مادموازل سر جایش نبود و از زیر صندلیش صدای وزوز گنگی میآمد. وینگروز غش کرده بود و گاهی تنها بالش تکان شدیدی میخورد.
۲ نظر:
man! i absolutely enjoyed this new series! i'm eagerly looking forward to ur next post! :) seriously!
سلام کورش
راستش چند وقته یه حسی نسبت به تو دارم که خجالت کشیدم بهت بگم.
الن هم که این پست رو خوندم باز همون حسو دارم.
ببخشید که می گم.
چرا من احساس می کنم تو یه روزی خودکشی میکنی؟
ارسال یک نظر