سلام سیرجانی
سلام سیرجانی
من را یادت هست؟
من تا حدودی تو را یادم هست. قدت بلند نبود. اصلا ریزه بودی. سبزه، صورت کشیده، گونههای برجسته، لپهای تورفته، بینی کشیده، موهای مشکی مجعد، جعد را اصلا در موهای تو بود که شناختم، سالها پیش از آن که اسمش را بدانم. همیشه کت و شلوار سرمهای میپوشیدی. فکر کن. کلاس سوم دبستان همیشه کت و شلوار سرمهای میپوشیدی. با ماشین میآوردندت جلوی مدرسه. آن وقتها مد نبود. ازت پرسیدم پدرت چرا بات خداحافظی نمیکند؟ حالیم کردی رانندهی پدرت است که میرساندت مدرسه. پدر من نه ماشین داشت، نه راننده.
خیلی تند و تیز بودی. خشن بودی. من اصلا خشونت را نمیشناختم. بس که تنها بودم. تا قبل از مدرسه بچههای دیگر را اصلا ندیده بودم. بعد هم دو سال اول، به آن مدرسهی شستهرفتهی تیزهوشان رفته بودم که اغلب همکلاسهایم دختر بودند و خشنترین کارشان گیسکشی بود. از ناخن هم حرف میزدند، اما ندیدم به روی هم ناخن بکشند.
آن روز با هم حرفمان شد. یادم نیست سر چی بود. من را زدی. اولین بار بود که کسی من را میزد. با مشت زدی توی شکمم. خیلی درد گرفت. بیش از آن که درد آزارم داده باشد، شگفتزده شدم. زدی. تردید نکردی و زدی. برای من نه ممنوع، که بیمعنا بود. من تصورش را هم نمیکردم که بشود به مقصودی غیر محبتآمیز به بدن کسی دست زد. البته همآن مقاصد محبتآمیز هم خیلی محدود بودند. اما کتک؟ ندیده بودمش. نمیشناختمش.
بعد شگفتزده نگاهت کردم. چشمهایم گرد شده بود. منتظر بودی بزنمت. مشتهایت را گرفته بودی جلوی صورتت که جلوی مشتهای من را بگیری. من اما فقط شگفتزده بودم. از دیدن حالت من و چشمهای گردشدهام جا خوردی. نمیدانستی چه کنی. منتظر بودی خاکسترت کنم. نکردم. نمیتوانستم. ایدهاش را نداشتم.
بعد که مطمئن شدی خبری نیست، فحشم دادی. تحقیرم کردی. از مسواک برقیت گفتی که من ندارم و ندیدهام و نمیدانم چی است. از ماشین و راننده و باغبان. عنصرهای کلاسیک بچهپولدار بودن هماینها بود دیگر. از به قول خودت «چاه مستراب» گفتی. یادم نیست چاه مستراح در ذهنت چه ربطی به من داشت. ته حرفت این بود که انقلاب شده و شما مجبور اید ما پاپتیها را توی مدرسهتان تحمل کنید. راستش حرفت خیلی هم درست نبود. مدرسههای تیزهوشان را ادغام کرده بودند. تو و میلانی و کلانترزاده و چراغعلی و چند نفر دیگر از مدرسهی میدان آرژانتین آمده بودید، من از مدرسهی آریای خیابان بختیار (مجتهدی انگار با من نیامد. کجا رفت؟) و یک عده هم از میدان بریانک. همه مهمان بودیم. آنجا پیش از آن مدرسهی هیچ کداممان نبود.
سرخ شده بودی. حتا سیاه. حالت بد بود. خیلی بد بود. دوست نداشتم آن شکلی ببینمت. از آن وقت تا حال هراس هولانگیزی در من است. هراس از این که خودبزرگبین شوم. که دیگران را تحقیر کنم. که به چیزی که دارم یا هستم بنازم، نه برای دوست داشتن خودم، که برای له کردن دیگران.
خلاصه رفیق، سالها است ندیدهامت. اما بگویمت من اخلاق را هم مثل جعد، در تو بود که شناختم. باز هم سالها پیش از آن که اسمش را بدانم.
من را یادت هست؟
من تا حدودی تو را یادم هست. قدت بلند نبود. اصلا ریزه بودی. سبزه، صورت کشیده، گونههای برجسته، لپهای تورفته، بینی کشیده، موهای مشکی مجعد، جعد را اصلا در موهای تو بود که شناختم، سالها پیش از آن که اسمش را بدانم. همیشه کت و شلوار سرمهای میپوشیدی. فکر کن. کلاس سوم دبستان همیشه کت و شلوار سرمهای میپوشیدی. با ماشین میآوردندت جلوی مدرسه. آن وقتها مد نبود. ازت پرسیدم پدرت چرا بات خداحافظی نمیکند؟ حالیم کردی رانندهی پدرت است که میرساندت مدرسه. پدر من نه ماشین داشت، نه راننده.
خیلی تند و تیز بودی. خشن بودی. من اصلا خشونت را نمیشناختم. بس که تنها بودم. تا قبل از مدرسه بچههای دیگر را اصلا ندیده بودم. بعد هم دو سال اول، به آن مدرسهی شستهرفتهی تیزهوشان رفته بودم که اغلب همکلاسهایم دختر بودند و خشنترین کارشان گیسکشی بود. از ناخن هم حرف میزدند، اما ندیدم به روی هم ناخن بکشند.
آن روز با هم حرفمان شد. یادم نیست سر چی بود. من را زدی. اولین بار بود که کسی من را میزد. با مشت زدی توی شکمم. خیلی درد گرفت. بیش از آن که درد آزارم داده باشد، شگفتزده شدم. زدی. تردید نکردی و زدی. برای من نه ممنوع، که بیمعنا بود. من تصورش را هم نمیکردم که بشود به مقصودی غیر محبتآمیز به بدن کسی دست زد. البته همآن مقاصد محبتآمیز هم خیلی محدود بودند. اما کتک؟ ندیده بودمش. نمیشناختمش.
بعد شگفتزده نگاهت کردم. چشمهایم گرد شده بود. منتظر بودی بزنمت. مشتهایت را گرفته بودی جلوی صورتت که جلوی مشتهای من را بگیری. من اما فقط شگفتزده بودم. از دیدن حالت من و چشمهای گردشدهام جا خوردی. نمیدانستی چه کنی. منتظر بودی خاکسترت کنم. نکردم. نمیتوانستم. ایدهاش را نداشتم.
بعد که مطمئن شدی خبری نیست، فحشم دادی. تحقیرم کردی. از مسواک برقیت گفتی که من ندارم و ندیدهام و نمیدانم چی است. از ماشین و راننده و باغبان. عنصرهای کلاسیک بچهپولدار بودن هماینها بود دیگر. از به قول خودت «چاه مستراب» گفتی. یادم نیست چاه مستراح در ذهنت چه ربطی به من داشت. ته حرفت این بود که انقلاب شده و شما مجبور اید ما پاپتیها را توی مدرسهتان تحمل کنید. راستش حرفت خیلی هم درست نبود. مدرسههای تیزهوشان را ادغام کرده بودند. تو و میلانی و کلانترزاده و چراغعلی و چند نفر دیگر از مدرسهی میدان آرژانتین آمده بودید، من از مدرسهی آریای خیابان بختیار (مجتهدی انگار با من نیامد. کجا رفت؟) و یک عده هم از میدان بریانک. همه مهمان بودیم. آنجا پیش از آن مدرسهی هیچ کداممان نبود.
سرخ شده بودی. حتا سیاه. حالت بد بود. خیلی بد بود. دوست نداشتم آن شکلی ببینمت. از آن وقت تا حال هراس هولانگیزی در من است. هراس از این که خودبزرگبین شوم. که دیگران را تحقیر کنم. که به چیزی که دارم یا هستم بنازم، نه برای دوست داشتن خودم، که برای له کردن دیگران.
خلاصه رفیق، سالها است ندیدهامت. اما بگویمت من اخلاق را هم مثل جعد، در تو بود که شناختم. باز هم سالها پیش از آن که اسمش را بدانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر