درد
بازنوشتن خاطرات دیگران کار عجیبى است. سالها در این کار دخیل بودهام. خاطرات مردم را از جنگ بازنوشتهام یا بر بازنوشتههاى دیگران خط کشیدهام و کژ و راستشان کردهام.
دو خاطره – خیلى گنگ – یادم است. یکى آن که حنجرهاش سوراخ شده بود و نمىتوانست دم را به تارهاى صوتیش برساند و با بىسیم خبرى را برساند. تنها و در تاریکى شب، دست برده بود و یک تکه سنگ – به گمان خودش – برداشته بود و در سوراخ حنجرهاش گذاشته بود، کمى که حرف زده بود، کلوخ خیس خورده بود و گل شده بود و فروریخته بود توى گلویش.
یکى هم آن که صداى خونش را مىشنیده که روى خاک مىریخته. حتا یادم نیست اینها خاطرات یک نفر بود یا دو نفر. هیچ یادم نیست.
ضجهمویه نمىکنم. دست کم نمىخواهم کنم. اما تن رنجورى دارم که گاه امانم را مىبرد. آنها که با من آشناتر اند مىدانند بسیارى چیزها را نمىتوانم و نباید بخورم. هر کدام رنجى مىدهدم. چند شب پیش سفرى رفته بودم. صاحبخانه مهمانى بزرگى داشت در تالارى. من و مهربان همسرم هم جزو مهمانان بودیم. سس سالاد فلفل داشت. فلفل یعنى قتل. دل و دماغى نداشتم. گفتم باداباد. باز گفتم زیاد نخواهم خورد؛ کمى که بچشم. غذا را آوردند. جوجهکباب. آن هم کمى فلفل داشت. آن قدر که گمان کنم جز من شاید ده نفر هم متوجهش نشدند. اما گفتم که، فلفل یعنى قتل. خوردم. دل را این بار به اقیانوس زدم و بعدش باز سالاد خوردم. گفتم باداباد. پوست زبان کوچکم – اسمش هماین است؟ آن که ته حلق آویزان است – ترکید و خون سرازیر شد. جریان خون را واضح توى گلویم حس مىکردم و حس مىکردم آن عضو بىحس مثل یک تکه گل خشک توى حلقم آویزان است. تقریبا چیزى مثل آن دو خاطره.
الان خوب ام که اینها را راحت نوشتهام. کسى را نگران نکرده باشم.
دو خاطره – خیلى گنگ – یادم است. یکى آن که حنجرهاش سوراخ شده بود و نمىتوانست دم را به تارهاى صوتیش برساند و با بىسیم خبرى را برساند. تنها و در تاریکى شب، دست برده بود و یک تکه سنگ – به گمان خودش – برداشته بود و در سوراخ حنجرهاش گذاشته بود، کمى که حرف زده بود، کلوخ خیس خورده بود و گل شده بود و فروریخته بود توى گلویش.
یکى هم آن که صداى خونش را مىشنیده که روى خاک مىریخته. حتا یادم نیست اینها خاطرات یک نفر بود یا دو نفر. هیچ یادم نیست.
ضجهمویه نمىکنم. دست کم نمىخواهم کنم. اما تن رنجورى دارم که گاه امانم را مىبرد. آنها که با من آشناتر اند مىدانند بسیارى چیزها را نمىتوانم و نباید بخورم. هر کدام رنجى مىدهدم. چند شب پیش سفرى رفته بودم. صاحبخانه مهمانى بزرگى داشت در تالارى. من و مهربان همسرم هم جزو مهمانان بودیم. سس سالاد فلفل داشت. فلفل یعنى قتل. دل و دماغى نداشتم. گفتم باداباد. باز گفتم زیاد نخواهم خورد؛ کمى که بچشم. غذا را آوردند. جوجهکباب. آن هم کمى فلفل داشت. آن قدر که گمان کنم جز من شاید ده نفر هم متوجهش نشدند. اما گفتم که، فلفل یعنى قتل. خوردم. دل را این بار به اقیانوس زدم و بعدش باز سالاد خوردم. گفتم باداباد. پوست زبان کوچکم – اسمش هماین است؟ آن که ته حلق آویزان است – ترکید و خون سرازیر شد. جریان خون را واضح توى گلویم حس مىکردم و حس مىکردم آن عضو بىحس مثل یک تکه گل خشک توى حلقم آویزان است. تقریبا چیزى مثل آن دو خاطره.
الان خوب ام که اینها را راحت نوشتهام. کسى را نگران نکرده باشم.
۳ نظر:
خداوند ان شاءالله همیشه سلامتی به ات عنایت بفرماید کورش جان. حالا متوجه شدم چرا همیشه توی چند تا ایمیلی که با هم رد و بدل کردیم،برایم می نوشتی سالم باشی
سلام.کوروش جان من از خودت و وبت خیلی خوشم میاد.حتی سوالهای سوراخت.دوست دارم مطالبم رو ببینی و نظر بدی.ممنون
یک بار یکی گفت که" اگر میخوای بسوزی، فلان رو بخون" یعنی وبلاگ تو را. گفتم "چرا؟" گفت" باحاله ... گیر کرده توی خودش" نفهمیدم. حالا هم ... گاهی می سوزم این جا را که می خوانم. از نوع خوش البته
ارسال یک نظر