من، کودکی و آگاهی
من بچه بودم – هفت ساله – که انقلاب شد. بچهها مساعدترین آدمها برای سوءتفاهم هستند؛ چه نظری، چه عملی؛ چه عامل سوءتفاهم باشند، چه موضوعش. یادم هست که همه به معلم شهید دکتر علی شریعتی احترام میگذاشتند و یک شعار معروف هم بود که به زعم من نوعی شعار تلفنی بود و به او مربوط میشد؛ «الو! الو! چه همتی – دکتر علی شریعتی». البته بعضی هم بودند که فکر میکردند این «الو» را باید «الا» یا «هلا» تلفظ کرد. حالا این معلم شهید بسیار محترم که خیلی آدم خوبی بود و سرش مو نداشت ولی پشتموی مبسوطی – دست کم به نسبت دیگر نقاط سرش – داشت و کراوات داشت و توی نوارهایش داد میزد و ریش نداشت و خیلی هم باسواد بود و اسلامشناس بود و اسلام را درست و انقلابی فهمیده بود و عکس با سیگار توی دستش داشت، یک جملهای داشت که «شهید شمع تاریخ است» و این جمله خیلی مهم بود و باید همهجا یک شمع کوتاه اشکریزان میکشیدند و کنارش هم این را مینوشتند تا ساواکیها و رژیم حالشان گرفته بشود؛ چیزی شبیه باطلالسحر یا دعای رفع اجنه. بعد یک آقایی بود که برای شخص من دیرتر افتخار آشنایی با ایشان دست داد و اسمشان استاد شهید مرتضی مطهری بود و اولش حتی شهید هم نبودند و بعد – در اوایل سال پنجاه و هشت – شهید شدند و ایشان عقیده داشتند که «شهید قلب تاریخ است». و این حرفشان حتی تصویر همراه هم نداشت و درکش هم مشکل بود. اما به هر حال ما مسلمانهای انقلابی باید این حرف را روی دیوارها و تختهسیاهها و همهجا مینوشتیم. یعنی اگر جایی کسی شمع پایهکوتاه اشکریز میکشید و مینوشت «شهید شمع تاریخ است» این دلیل کافی بود برای این که نشان بدهد در آنجا افکار التقاطی – که التقاط خیلی بد بود و معنایش دانه خوردن مرغ بود – راه پیدا کرده، رخنه کرده، نفوذ کرده و خلاصه باید در آنجا را گل گرفت. یک عده ناآگاه هم البته بودند که شمع پایهکوتاه میکشیدند و کنارش مینوشتند «شهید قلب تاریخ است». اینها چون ناآگاه بودند باید آگاهان برای هدایتشان دعا میکردند. بعد این ناآگاهی سوغات غربیان برای ما و میراث شوم ستمشاهی بود. کلا به هماین دلیل تا سالها سوغات و میراث برای من چیزهای بدی بودند. بعد برای «زدودن» این «ناآگاهی» نیاز به «عمل انقلابی» بود. عمل انقلابی هم چیزی بود شبیه عمل آپاندیسیت یا لوزه که با خشونت انقلابی لازم و بدون قرتیبازیها و طاغوتیبازیهایی مثل «اون ماسکها و اون چراغها» انجام میگرفت. بعد من کلاس دوم یا سوم دبستان بودم که اطرافیان باسواد و آگاهم برای آگاه کردن من با هم کورس گذاشتند. معلمهای امور تربیتی تند و تند داستان راستان جایزه میدادند. یک نفر از آشنایان سه تا رمان روسی – روسیه آن وقتها خیلی روشنگر بود – و یک رمان دیکنز و دو سه مجموعهی داستان کوتاه انقلابی برایم خرید. از آن چهار رمان دوتایش کاملا ایدئولوژیک و انقلابی بود و دو تای دیگر هم به «ترسیم فضای انقلابی» کمک میکرد. عمه گمان کنم کتاب قطوری برایم خریده بود با نام منتقم حقیقی که دربارهی ظهور بود. نمیدانم آن وقت از آن کتاب چه میفهمیدم. یک نفردیگر برایم انبوهی کتاب خریده بود که ناشرش انتشارات دنیا و انتشارات مازیار – با همکاری هم – بود و اسمشان علم برای نوجوانان بود. اما نفر آخر روی دست همه بلند شد و برای من مکعبی یه قطر دوازده سانت، عرض پانزده سانت و طول بیست سانت هدیه آورد که به طرز مشکوکی مدعی بود کتاب است. روی جلد این شیء آبی بود و اسمش «دایرةالمعارف یا اطلاعات عمومی». تویش هم پر بود از انواع جدولها و لیستهای آگاهیبخش، مثل «شاعران بزرگ ایرانزمین» و «آثار ادبی بزرگ جهان» و «مخترعان بزرگ» و «مکتشفان بزرگ» و «اعضای بدن» و «بیماریها» و «کمکهای اولیه» و «کشورها» و «تیپهای روانشناسی» و «مکاتب فلسفی» و «تبدیل آحاد» و هزار چیز دیگر. این مکاتب فلسفی چیز کلا ضایعی بود که یک مشت دیوانهوضع به نام فیلسوف از خودشان درآورده بودند. این فیلسوفها هنرشان این بود که حرفهای پیچیدهای بزنند که نه خودشان ازش سر در بیاورند نه دیگران. مثلا یکی از اینها که اسمش را یادم رفته از چیزی حرف میزد که اسمش را مینوشتند «شیء بالذات». من اول به اشتباه این را «شیء بٰالـْذات» میخواندم و فکر میکردم قضیه به آن آقای نویسندهی خارجی مربوط است که اسمش بٰالـْذات است. بعد متوجه شدم آن آقا اسمش بالزاک است و ربطی به این قضیه ندارد. و بعدتر فهمیدم – از پیش خودم – که این را باید «شیء بٰا لـَذّات» بخوانم. ولی باز هم نفهمیدم که لذات چه ربطی به این شیء دارند. قوهی تخیلم هم زیاد پرکار نبود که تصور درستی از موضوع کنم. بعد یک آقای فیلسوف مزخرف دیگر هم بود به نام «هـُگـُل» که جانم خدمت شما عرض کند که در اواخر عمرش از مسیر خودش منحرف شده بود و این کار را به آنجا رسانده بود که به ناپلئون – که چون از فاتحان بزرگ بود قطعا آدم خوبی بود – گفته بود «مـُطـَلـَّق بر پشت اسب». خب آدم اگر شعور داشته باشد به ناپلئون همچه بیادبیای میکند؟ یک آقای دیگری هم بود به نام شوپنهاور که من اسمش را اصلا به هیچ نحوی نمیخواندم بس که سخت بود و فقط قیافهی اسمش را حفظ بودم و او بس که آدم مزخرفی بود فلسفهاش را بر پایهی «یأس و بدبینی بنیاد نهاده» بود. خب اگر بنا بود مردم بر پایهی یأس و بدبینی بنیاد بنهند که دیگر انقلابیای به هم نمیرسید. یک آقایی هم بود که میگفتند دنبال لذت است و فلسفهاش هم هماین است و برای هماین بهش میگفتند کلبیمسلک – یعنی همآن سگمصّب خودمان – و خلاصه میگفت برای لذت بردن آدم باید فقط یک کار کند و آن این که خودش را بکشد. دیوانه نیستند این آدمها واقعا؟ بعد این شاعران بزرگ ایران زمین هم هر کدام شاهکاری بودند. مثلا یکیشان اسمش شیخ بهایی بود و با این که بهاییها آدمهای درست و حسابیای نبودند، اما این شیخ اتفاقا خیلی آدم درست و حسابیای بود. بعد این آقا برای یک شاعر بزرگ ایران زمین دیگر که دو سه تا اسم هم داشت، از جمله «مولوی» و «مولانا» و «ملای رومی» و «جلالالدین محمد بلخی»، شعری گفته بود. اولش این که: من نمیگویم که آن عالیجناب – هست پیغمبر ولی دارد کتاب خب اولا «عالیجناب» تا جایی که من میدانستم کسانی بودند که در دادگاهها موهای سفیدِ بلندِ پایینْفرخورده داشتند و چکش داشتند و چکششان را روی میز میزدند. اما هر چه آن چند سطر مربوط به ملای رومی را میخواندم، چیزی که بگوید او «عالیجناب» دادگاهی بوده پیدا نمیکردم. بعد هم نمیفهمیدم داشتن کتاب چه ربطی دارد به پیغمبر بودن یا نبودن عالیجناب مولانا. حالا بیت بعد را ببین: مثنوی او چو قرآن مدلّ – هادی ِ بعضی و بعضی را مضلّ کمترین مشکل من در فهم این بیت معنای کلمات «مـَدَلّ» و «مـَضَلّ» بود. خلاصه روزگاری داشتیم. ها! این هم الان یادم آمد. یک آقایی بود در میان «مخترعان بزرگ» به نام بنجامین فرانکلین که موقع قدم زدن در خیابان «میلهی برقگیر» را اختراع کرده بود. و من هر بار تمام این لیست مخترعان بزرگ را دوره میکردم ببینم خود برقگیر را کی اختراع کرده و به جایی نمیرسیدم. عرض کردم که، بچهها مساعدترین آدمها برای سوءتفاهم هستند؛ چه نظری، چه عملی؛ چه عامل سوءتفاهم باشند، چه موضوعش.
۲۶ نظر:
این را کورش علیانی جا گذاشت اینجا
خب ...
جالب بود
مگه اون وقتها کیهانبچهها به نسل شما آگاهی نمیداد؟ مثلا اینجوری http://mytasvir.com/photo/gallery/14a972a685249f.jpg
سلام
من يك شرمندگى به خودم بدهكارم، چون راستش را بخواهى يك زمانى از روى نوشته هاى وبلاگت فكر مى كردم آدم فهميده اى هستى و مثلا بعضى وقت ها نثر خوبى مى نويسى و ... . اما با كمال شرمندگى تصويرت را كه ديدم و طرز حرف زدنت را و تحليل هايت را و از همه مهم تر سيب زمينى بودنت را كه در اين زمانه تشويش رفتى در تلويزيون و با همكار فرهيخته و اسلام شناست آن برنامه هاى پربار مذهبى را پر كردى و لابد پول گرفتى و لابد با آن پول فرجى هم در زندگيت حاصل شد و بعد نگفتى كه اين صدا و سيما از الگوى دهه شصت اروپاى شرقى تقليد مي كند و چه خفقانى ايجاد كرده و مردم را كشتند اما اين دستگاه دم برنياورد و مثلا ذوق كردي كه از برادران مسلمان چيني ات حمايت كردي اما نگفتي كه با استاندارد همين صدا و سيما وقتي كس ديگري در كشور ديگري راجع به انتخابات ما حرف مي زند اسمش مي شود دخالت، اما چرا شما اجازه داده شده اي از پشت برنامه زنده در كار كشور دوست دخالت كني و بعد نفهميدى كه اين ها از بس آخوند نشان مردم داده اند ديگه حال مردم به هم خورده و حالا يكى را مى خواهند كه همان اراجيف را بگويد اما ريشش را هم زده باشد و مثلا صداى زنانه ظريفى هم داشته باشد و شما ايفا كننده اين نقش شدى و رفتى برنامه اى ساختى كه در آن صحبت از اين است كه آيا با جن مى شود ازدواج كرد يا نه، و بچه هاى مملكت تو صد سال نورى از تو جلوتر رفتند و تو هى رفتى بالاي آنتن دستت را گذاشتى جلوى دهانت و حرف زدى و يكى نبود بهت بگويد وقتى جلوى 70 ميليون آدم حرف مى زنى دستت را از روى دهانت بردار و رفتى يك دكور براى برنامه ماه رمضانت ساختى كه بين تو و بيننده يك ديوار نصفه كار گذاشته اند و بايد خاك تو سر آن طراح كرد كه همه جاى دنيا تلاش مى شود بين مجرى و بيننده هيچ حصاري نباشد اما اينجا بين شما و ما ديوار كشيده اند و تو آنقدر از رسانه نمي فهمى كه اين دكور را قبول نكني و پشت سنگر آن هى حرف نزنى و خلاصه بعد از ديدن تصويرت فهميدم تو هم از همان سنخ مهندس هاى همه جا فراوان هستى كه فكر مى كنند چون رسم فنى بلدند مى توانند در علوم انسانى هم نظر بدهند. به خاطر همه اينها از خودم شرمگينم و لابد كه بيشتر كسانى كه در بچگى با انقلاب دچار سوء تفاهم شوند احيانا تا آخر عمر هم در همين احوالات بمانند. باقي بقايت
دلمان گرفته بود از ننوشتنت.
ميشه بگي برنامهات توي تلويزيون چيه و چه روز و ساعتي پخش ميشه؟لطفا. دوست دارم ببينم
عجب، مثل این که اینجا شده محل خالی کردن خشم انقلابی.
یک بار یک کسی یک کامنتی گذاشته بود در یک وبلاگی به اسم "ساز نو، آواز نو"، قریب به این مضمون که شما چه قدر خوش ای.
غافل از این که قرار نیست همه ی آدمها هر چی درد و غم دارند و هر چی "عمل انقلابی" "انجام میدهند" را قاب بگیرند بیایند بگذارند در وبلاگ شان و در ویترین شان.
غافل از این که دردمندترینها خندانترینهای اند، چون میدادند درد و غم را که بالاخره باید در خلوت و جلوت کشید و چشید، دیگر لازم نیست همچون دلخوشترینها لحظههای اندک با هم بودن را به نمایش درد و تظاهر اندوه گذراند؛ چیزی که نگفته همه از آن باخبر اند.
راستی، خوشحال میشوم توضیح صاحب آن کامنت را درباره ی حضور کسی مثل بهنود در تلویزیونِ قبل از "انقلاب" بشنوم.
آقا فکر گنجایش فکر ما را هم بفرمائید . بعد از بوقی یکهو به سرت میزند که برایمان بنویسی خوب دمت گرم تا اینجایش جای شکر دارد ؛ اما بعد از اینهمه مدت اول یک دو سه خط مینوشتی موتورمان را گرم میکردی بعد تخت گاز میرفتی قربان شکلت . بنده رسماٌ یاتاقان فرمودم
دو نقطه دی
سلام !
خیلی پست جالبی بود . بعد جالب تر از اون کامنتایی که گذاشتن براتون . کلی تفریح کردیم :دی !
عرضم به حضورتون که ما کلا بچه که بودیم ادم اگاه (با توجه به این اگاهی هایی که نوشتین) دور و برمون نبود . اما بعد که خودمون قد کشیدیم - یه خورده - طبق ترتیب شما شخصا رفتیم دنبال این افراد و نوشته ها . که بعد همون افراد نا آگاه (بازهم طبق تعریف شما) ما رو برحذر داشتند از اینکار . چرا که اعتقاد داشتن این کار پول حروم کردنه . حالا انگار واسه شما برعکس بوده .
گذشته از این حرفا . اینا رو به طعنه نوشتید :"کراوات داشت و ریش نداشت و ..." هوم ؟!
از کن سراها هم فقط یک "حافظ" و بس !
اي كاش جواب ميدادين...جواب آقاي شيخ رضايي رو
ما كه از حضور شما تو صداوسيما استفاده ميكنيم.البته چهل شب اي كاش از مهمونايي استفاده ميكرد كه متفاوت تر بودن،با شما هم بيشتر هم آهنگ بودن تا بحثا با سرعت بيشتر و البته پرمغزتر دنبال ميشد
در كل ممنون از اينكه هستين،از اينكه هنوز بشه به خاطر يكي دوتا برنامه هوس كرد كه تلويزيون روشن بشه.
بابا يكي به من بگه داستان اين چهل شب چيه؟
آهاي كساني كه مياين كامنت ميگذارين، صاحب وبلاگ جواب منو نميده من افسردگي گرفتم شماجواب بدين لااقل
بعضی وقتها سوءتفاهمهای بچههای ریشدار باعث دردسر آدمبزرگها هم میشه! نمیشه؟
سلام!
بابا یکی به این نسرین جواب بده
40شب ، همه شب جز جمعه ها حدود ساعت یازده و نیم تا دوازده ! یعنی اگه بعد از نردبام اسمان هیچ مستندی نباشه اول "از تو میپرسند"ه بعدش 40شب .
من دیدم کسی جواب نداد گفتم من جواب بدم هرچند باید از زیر تیغ(!) رد بشه!
سلام
وب جالب و قشنگی داری
اگه مایل به تبادل لینک هستی خبرم کن[لبخند]
سلام
واقعامرسي محمودي
وقتی نظر نیمکت هم اجازهی نمایش میگیره به نظرم میاد نظرم بیربط بوده هرچند اجازهی نمایش گرفته!
به نام او که جای حق نشسته ...
حالا که نویسنده این وبلاگ به هر دلیلی سکوت کرده دلم می خواهد جواب آن آقای " شیخ رضایی" بدهم ...
دوست عزیز، در جواب آن همه هجمه ای که به نویسنده این وبلاگ و یا مجری اون برنامه که بنا به دلایل زیادی برخلاف شما وجودش رو و وجود افرادی چون آقای علیانی رو توش لازم می دونم، پرسشی دارم" چرا فکر کردی درختی رو که آفت زده، برای دفع آفتش باید از ریشه کند یا به آتیشش کشید؟ چرا فکر می کنی وقتی ستون خونه ای چند آجرش افتاده باید کل اون خونه رو بر سر صاحب خونه خراب کرد؟ چرا فکر کردی اصلاح هر چیزی و یا به طور کلی اصلاحات یعنی از بن کندن، آتـیش کشیدن و یا تخریب اون چیز؟ ... شاید بگی منظورت اصلا این نبود، اما وقتی در مورد فردی به خاطر افکارش ابتدا تحسینش می کنی ولی بعد بخاطر حضور اون فرد در جایی که تو نمی پسندی و یا بنظرت یک خرابه و ویرانه ایست، کلا از دایره انسانیت خارجش می کنی و تیشه به ریشه آبروی این فرد می زنی و اون رو هم جزو قماش مرتدین و متحجرین و غیرسبزها و بسیجی و یا هر چیزی که در خارج دایره افکار جنابعالی بعنوان خائن و یا جیره خور شناخته میشن قرار میدی ... کاری که امروز شاید دیگرانی با همفکران تو می کنند نمی پسندی تو هم اون رو تکرار می کنی... من هم شاید خیلی بیشتر از تو از صدا و سیمای این مملکت گله دارم، از تک جهت بودنش و از اینکه عادت به دیکته کردن باید و نبایدها به مردم کرده اند و یا مملکت آشوب زده و یا به قول شما زمانه تشویش را همچنان گل و بلبل نشان می دهند و یا آن آقای ... می آید دم از آزادی نزدیک مطلق می زند!! و اقتصاد رو به رشد و بیکاری نزدیک به صفر و آن وقت این صدا و سیما حرفای جفنگش را با چندین کارشناس توجیه شده مبسوط به خورد مردم می دهد ... آنقدر حرف دارم که اینجا جایش نیست ... اما دوست عزیز، فکر کردی این میتی که بر سر نعشش گریه می کنی اگر تو زیر تابوتش را نگیری، نعش روی زمین می مونه، نه دوست من، یکی دیگه پیدا میشه با طرز فکر متضاد تو، با جهت گیری ها تند و یا با کج فهمی از دین و دنیا، اون رو می بره اون جایی چال می کنه که دلش می خواد، تقصیر از من و تو و امثال ماست که فقط بلدیم گله و ناله کنیم ولی حاضر نیستیم تن به کار بدیم و یا از خودمون و حیثیتمون مایه بذاریم و یا چیزهایی رو که زجرمون میده رو تحمل کنیم و بیایم این ویرانه رو که بعضیا دوست دارن ویرانه بمونه آبادش کنیم، مطمئن باش هرجا من و تو رفتیم دنبال عشق و حالمون و شونه خالی کردیم یکی دیگه اومده اون کار رو گرفته دستش و برده به اون سمتی که نمی پسندیم
با کسی که زور زیادی داره نمیشه با جنگ تن به تن و دست خالی مبارزه کرد، نمیشه با تفکرات تند و متحجرانه با تندی برخورد کرد، باید با مماشات و به آرامی و با رو در رو قرار دادن تناقضاتشون با اون برخورد کرد، یعنی کاری که آقای علیانی و بعضی از دوستانش انجام میدن ... دینمون دین قشنگیه اما التقاط و سلیقه توش زیاد اعمال شده، هر کسی هرچقدر به نفعشه از دین می فهمه و از دین دم میزنه
فکر کردی اینهای که برادرا و خواهرای من وتو رو این روزها کتک میزدند و میزنن، بخاطر چیه؟ بخاطر کج فهمیشونه، بخاطر تحجرشون، بخاطر اینکه فکر می کنند دارن برای رضای خدا من و تو معترض به ناحقی رو کتک میزنند؟ ریشه مشکلات همیشه توی عقیده آدمهاست، حتی بی عقیده بودن هم نوعی اعتقاده ...
حالا آدم هایی مثل آقای علیانی که می تونن سئوال های جدی رو با مماشات و نرمی دررسانه ای که اینقدر حساس و تحریک پذیره مطرح کنه و عقاید متحجرین رو و اونایی که با برداشت سلیقه ای از دین برای خودشون دکان باز کردند، رو نقد کنه و به چالش بکشه، نیاز به تحسین و تشویق هم دارند ... نه اینکه به صرف وارد شدن به صدا و سیما شروع به تخریب کردن و منکوب کردنشون کرد
مطمئن باش وقتی تحریم می کنی، تخریب می کنی، نفی می کنی، نه تنها چیزی گیرت نمیاد بلکه همون یه ذره حقی هم که برات قایل شدند رو از خودت می گیری ...
دوست من در آخر بهت بگم که" جواب هر هایی،هوی نیست" ... تشکر
از خودنوشت ممنون ام. البته شاید با بعضی از این حرفها موافق باشم یا نه. آن بحثی دیگر است.
این که نوشتهای از سر محبت است، اما راستش خوش نداشتم کسی اینجا جوابیه بنویسد. چه برای حسین و چه برای دیگران.
سلام.
وقتی قراره با حضرت شمشیر بحث منطقی کنی بهتره مثل تمام بچههای چاله میدانهای فرهنگی-سیاسی-نظامی-امنیتی-اقتصادی تمام عالم همچنان زیر چادر سیاهی از محبت و عشق تا لب گور دچار سوء تفاهم جلوه کنی و باقی بمونی...وگرنه باید تو هم با شمشیر وارد معرکهی عاشقی بشی... میدونم شتر سواری دولا دولا نمیشه...هر چند هنر میخواد که با ریختن خون خود یک سوال در اذهان ذاتا مشوش پر از سوءتفاهم ایجاد کنی...اما هنرمندانهتر اینکه با خرج کردن آبروی خود همین سوال را ایجاد کنی...حقیقتش وقتی من لحن مجاب نشدهی آقای علیانی را در بحثها میبینم همزمان تولد هزاران سوال را در چشم بچههای باهوش میبینم که البته بدون این برنامه ها هم راه خود را پیدا میکنند... اما نمایش آن قیافه در مباحثات تلویزیونی شهامتی میخواهد که فکر نکنم منتقدین ایشان از ذرهای از آن برخوردار باشند...در خفا شمشیر کشیدن بهروی سایههایی از خویش بر روی دیوار، آدم را به یاد صادق هدایتی میاندازد که هیچ داستانی را منتشر نکرده و در تاریخ گم شده...
باز هم گلی به جمال آقای کوروش علیانی و شهامتش...
از مهگون هم ممنون ام. اما خواهش میکنم اگر ممکن است تصور جنگ و جدال و جواب و جوابیه را کنار بگذاریم.
بچه ها حقیقت رو درک می کنن، هر چند نتونن توضیحش بدن و یا ازش دفاعه کنن.
از دروغ بدشون میاد و تظاهر رو تشخیص میدن. انگار ذات همه چیز رو به وضوح می بینن.
اما، این کودکان پیر هستند که هم دچار سوء تفاهم می شن و هم دچار توهم.
کودکانی که موهای سر و ریشون سفیدِ سفید شده، کودکانی به دنبال قدرت و ثروت و شهرت، کودکانی که فکر میکنن بزرگ شدن.
یا علی مددی
یاد سوءتفاهمهای خودم در دوران بچگی افتادم. اینکه نمیفهمدیم بالاخره دکتر شریعتی آدم خوبیه یا نه. نمیفهمیدم بالاخره فلانی انقلابیه یا ضد انقلابی. نمیفهمیدم باید مواظب باشم تو حرف زدنهام از فلانی تعریف کنم یا نه. همینطوری هم با همین سوءتفاهمها بزرگ شدم تا کم کم یه چیزکهایی فهمیدم. خوشحالم که با شما در دنیای وبلاگستان آشنا شدم.
یک لطفی میکنید فیلم مصاحبه "این شبها" با هاشمی در 22 بهمن را بگذارید برای دانلود؟
ندارم که
سلام
من يكي از نوشتههاي شما را كه خيلي دوستش داشتم در وبلاگم گذاشتم
حالا كه گذاشتم آمدم اجازه بگيرم!!!
از نوشته هاي خيلي خوبتان سپاسگزارم
سلام عمه خانم
لطف کردید
متشکر ام
ارسال یک نظر