اين يك خاطره است و ربطی به راديو زمانه ندارد
جوان بودم؛ جوانتر. دوست داشتم كاری كنم كه كار من باشد. دوست داشتم جايی كاری را شروع كنم بی اين كه كسی معرفيم كرده باشد. رفتم به روزنامهی آزاد. احمد زيدآبادی تازه از آزاد رفته بود و روزنامه سردبير نداشت، محمدصادق جنانصفت جايش نشسته بود و با عنوان دبير تحريريه - اگر اشتباه نكنم - كارهايش را انجام میداد. گفتم میخواهم كار كنم؛ طنز بنويسم.
گفت از كجا معلوم بتوانی؟
گفتم هم الآن با موضوعی كه انتخاب كنی خواهم نوشت.
گفت تداوم هم مهم است. از كجا بدانم هفتهی بعد هم اين توان را و اين اندازه ابتكار را داری؟
گفتم چه كنيم؟
گفت يك ماه هر روز بنويس و به من بده تا بخوانم. اگر يك ماه نوشتی ستون طنز راه میاندازم و به تو میسپرم.
گفتم سلمنا.
يك ماه روزی يك طنز نوشتم و بردم به دستش دادم، در پاكت دربسته. باز میكرد و میخواند و میخنديد و میگفت قيافهات چه آشنا است. بالاخره بعد از يك ماه گفت باشد. بنويس. و گفت يادم آمد قيافهات شبيه كی است. گفتم كی؟
گفت اول فكر میكردم سعيد مرتضوی.
گفتم جداً؟
گفت اما بعد يادم آمد كه در دانشگاهی كه میرفتم يك همخوابگاهی بود بسيار شبيه تو.
گفتم چه خوب.
دكمهی پيرهنش را باز كرد و ترقوهاش را نشان داد و گفت میبينی؟ شكسته. همآن دوستی كه شبيه تو بود شكستهاستش.
شروع كردم نوشتن. طنز نوشتن برای دبير تحريريهای كه اين همه روحيهی طنز پنهان دارد و اينهمه ظريف است، آسان نبود. يك هفته كه گذشت، سعيد ليلاز شد سردبير. يك بار سهنفری نشستيم و حرف زديم. دوست داشت خم شوم، شاخ شدم، خوشش نيامد. ظاهرا تحويلم گرفت اما دانستم كه خوشش نيامده. فردايش مطلبم چاپ نشد. زنگ زدم پرسيدم مشكل چی است؟
جنانصفت گفت حروفچين مطلب را گمكرده است. گفتم من كه فايل داده بودم. گفت همآن فايل گم شده است. فردا هم صفحهآرا مطلب را گم كرد. پسفردا هم معلوم نبود كی گمكرده است. اما قطعا گم شده بود. روز چهارم رفتم به ديدنش. نشسته بودم پيش جنانصفت، ديدم كسی رفت پيش ليلاز. همه به من نگاه كردند. پرسيدم كی بود؟ گفتند نبوی، ابراهيم نبوی.
میگويند گفته بوده چرا ستون طنزت را دادهای به اين بچهی بینام و نشان؟
ليلاز هم گفته بوده چه كنم؟
گفته بوده بده به من.
باز ليلاز گفته بوده تو كه دو تا بيشتر نمیتوانی در روز بنويسی و دو تا را داری و مینويسی.
گفته بوده نترس. اون با من.
ستون را از ليلاز گرفت و داد به شهرام شكيبا. به من حتا هرّی هم نگفتند. يك ماه و نيم هم تلاش كرده بودم كه كرده بودم. شهرام هم حوصله نداشت و يكی دو هفته يك خط در ميان نوشت و بعد ستون تعطيل شد.
اين روزها - بی اين كه بدانم درست است يا نه - میشنوم نبوی زير پای جامی را روفته است و هی ياد اين خاطره میافتم. اين خاطره البته پايان بامزهتری هم دارد. چند سال بعد، نفر اول رشتهی طنز در جشنوارهی مطبوعات شهرام شكيبا بود و نفر دوم مشتركا ابراهيم افشار و من. داور مسابقه هم ابراهيم نبوی، داور مادرزاد.
گفت از كجا معلوم بتوانی؟
گفتم هم الآن با موضوعی كه انتخاب كنی خواهم نوشت.
گفت تداوم هم مهم است. از كجا بدانم هفتهی بعد هم اين توان را و اين اندازه ابتكار را داری؟
گفتم چه كنيم؟
گفت يك ماه هر روز بنويس و به من بده تا بخوانم. اگر يك ماه نوشتی ستون طنز راه میاندازم و به تو میسپرم.
گفتم سلمنا.
يك ماه روزی يك طنز نوشتم و بردم به دستش دادم، در پاكت دربسته. باز میكرد و میخواند و میخنديد و میگفت قيافهات چه آشنا است. بالاخره بعد از يك ماه گفت باشد. بنويس. و گفت يادم آمد قيافهات شبيه كی است. گفتم كی؟
گفت اول فكر میكردم سعيد مرتضوی.
گفتم جداً؟
گفت اما بعد يادم آمد كه در دانشگاهی كه میرفتم يك همخوابگاهی بود بسيار شبيه تو.
گفتم چه خوب.
دكمهی پيرهنش را باز كرد و ترقوهاش را نشان داد و گفت میبينی؟ شكسته. همآن دوستی كه شبيه تو بود شكستهاستش.
شروع كردم نوشتن. طنز نوشتن برای دبير تحريريهای كه اين همه روحيهی طنز پنهان دارد و اينهمه ظريف است، آسان نبود. يك هفته كه گذشت، سعيد ليلاز شد سردبير. يك بار سهنفری نشستيم و حرف زديم. دوست داشت خم شوم، شاخ شدم، خوشش نيامد. ظاهرا تحويلم گرفت اما دانستم كه خوشش نيامده. فردايش مطلبم چاپ نشد. زنگ زدم پرسيدم مشكل چی است؟
جنانصفت گفت حروفچين مطلب را گمكرده است. گفتم من كه فايل داده بودم. گفت همآن فايل گم شده است. فردا هم صفحهآرا مطلب را گم كرد. پسفردا هم معلوم نبود كی گمكرده است. اما قطعا گم شده بود. روز چهارم رفتم به ديدنش. نشسته بودم پيش جنانصفت، ديدم كسی رفت پيش ليلاز. همه به من نگاه كردند. پرسيدم كی بود؟ گفتند نبوی، ابراهيم نبوی.
میگويند گفته بوده چرا ستون طنزت را دادهای به اين بچهی بینام و نشان؟
ليلاز هم گفته بوده چه كنم؟
گفته بوده بده به من.
باز ليلاز گفته بوده تو كه دو تا بيشتر نمیتوانی در روز بنويسی و دو تا را داری و مینويسی.
گفته بوده نترس. اون با من.
ستون را از ليلاز گرفت و داد به شهرام شكيبا. به من حتا هرّی هم نگفتند. يك ماه و نيم هم تلاش كرده بودم كه كرده بودم. شهرام هم حوصله نداشت و يكی دو هفته يك خط در ميان نوشت و بعد ستون تعطيل شد.
اين روزها - بی اين كه بدانم درست است يا نه - میشنوم نبوی زير پای جامی را روفته است و هی ياد اين خاطره میافتم. اين خاطره البته پايان بامزهتری هم دارد. چند سال بعد، نفر اول رشتهی طنز در جشنوارهی مطبوعات شهرام شكيبا بود و نفر دوم مشتركا ابراهيم افشار و من. داور مسابقه هم ابراهيم نبوی، داور مادرزاد.
۵ نظر:
اگه مطلب حذف شه یعنی برو!آخه دو سه بار این بلا سر من اومد رفتم کلی شاخ شدم!معذرت خواستن!و خیلی زور داره به آدم!
فکر کنم جای غم گنانه توی برچسب ها خالیه!
در مذمت اهل زمانه گويد – لعنهم الله:
...
نشوي شادمان اگر گهگه / خلق گويند بهبه و چهچه
اين جماعت كه شاد و خندانند / داخل آدمت نميدانند
آن كه ميگفت آفرين پسرك / گويد - ار مبتلا شوي - «به درك»
آن كه گويد دم فلاني گرم / گويد آن روز «باشه دندش نرم»
باشد اكنون به «نرخ زر» ورقت / توي زندان قصر «...ــون لقت»...
ـــــ
موید باشید
سلام،
اين دوستان رکب زدنشان حرف ندارد. ضمناً چه خوب شد موضوع ربطی به راديو زمانه نداشت!
عجب آدمهای هجوی هستید شما طنزنویسها. همین ابراهیم نبوی هم یک خاطره "افشاگرانه" و "مظلوم نمایانه" دیگر منتشر کرده بود... موقع پخش مجموعه شبهای برره، کاردان نالیده بود که چرا یک همچین چیز مبتذلی اینقدر مورد استقبال قرار می گیرد و بد مدیری را گفته بود. ابراهیم نبوی هم (به درستی) این حرفهای کاردان را گذاشته بود به حساب حسادت و بعد خاطره ای نقل کرده بود که یک عده طنزنویس در یک مجله ای داشتند طنزشان را می نوشتند که سر و کله کاردان پیدا می شود و با طنزهای مزخرف و تندش، کاری می کند که نشریه تعطیل شود و این جماعت بیگناه هم بیکار شوند.
راستش کورش جان، نقل اینجور خاطرات یکجورهایی ریشه اش عقده و تنگ نظری است.
چند وقت پیش لینک سایت نبوی را از وبلاگم حذف کردم و به یاری خدا در اولین فرصت و با درست شدن بلاگرولینگ، لینک شما را هم حذف می کنم.
به انتقادات سازنده تان از همدیگر ادامه بدهید.
بارک الله.
خوب کردید که نوشتید. آیا نمونه هایی از آن طنزنوشته ها را می شود در وب پیدا کرد؟
ارسال یک نظر