آیههای زمینی فروغ چه ترسناک و جاندار اند
آیههای زمینی فروغ را دوباره بخوان. ببین چه پیشگویی عجیب و فوقالعادهای است. حتا زمان فعلهای پیشگویی مثل کتابهای مقدس ماضی است. آنگاه خورشید سرد شد و برکت از زمینها رفت و سبزهها به صحراها خشکیدند و ماهیان به دریاها خشکیدند و خاک مردگانش را زان پس به خود نپذیرفت شب در تمام پنجرههای پریدهرنگ مانند یک تصور مشکوک پیوسته در تراکم و طغیان بود و راهها ادامهی خود را در تیرگی رها کردند دیگر کسی به عشق نیندیشد دیگر کسی به فتح نیندیشید و هیچ کس دیگر به هیچ چیز نیندیشید در غارهای تنهایی بیهودگی به دنیا آمد خون بوی بنگ و افیون می داد زنهای باردار نوزادهای بیسر زاییدند و گاهوارهها از شرم به گورها پناه آوردند چه روزگار تلخ و سیاهی نان نیروی شگفت رسالت را مغلوب کرده بود پبغمبران گرسنه و مفلوک از وعدهگاههای الهی گریختند و برههای گمشده دیگر صدای هیهی چوپانی را در بهت دشتها نشنیدند در دیدگان آینهها گویی حرکات و رنگها و تصاویر وارونه منعکس میگشت و بر فراز سر دلقکان پست و چهرهی وقیح فواحش یک هالهی مقدس نورانی مانند چتر مشتعلی میسوخت مردابهای الکل با آن بخارهای گس مسموم انبوه بیتحرک روشنفکران را به ژرفنای خویش کشیدند و موشهای موذی اوراق زرنگار کتب را در گنجههای کهنه جویدند خورشید مرده بود خورشید مرده بود و فردا در ذهن کودکان مفهوم گنگ گمشدهای داشت آنها غرابت این لفظ کهنه را در مشقهای خود با لکهی درشت سیاهی تصویر مینمودند مردم گروه ساقط مردم دلمرده و تکیده و مبهوت در زیر بار شوم جسدهاشان از غربتی به غربت دیگر میرفتند و میل دردناک جنایت در دستهایشان متورم میشد گاهی جرقهای جرقهی ناچیزی این اجتماع ساکت بیجان را یکباره از درون متلاشی میکرد آنها به هم هجوم میآوردند مردان گلوی یکدیگر را با کارد میدریدند و در میان بستری از خون با دختران نابالغ همخوابه میشدند آنها غریق وحشت خود بودند و حس ترسناک گنهکاری ارواح کور و کودنشان را مفلوج کرده بود پیوسته در مراسم اعدام وقتی طناب دار چشمان پرتشنج محکومی را از کاسه با فشار به بیرون میریخت آنها به خود فرو میرفتند و از تصور شهوتناکی اعصاب پیر و خستهشان تیر میکشید اما همیشه در حواشی میدانها این جانیان کوچک را میدیدی که ایستادهاند و خیره گشتهاند به ریزش مداوم فوارههای آب شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد یک چیز نیمزندهی مغشوش بر جای مانده بود که در تلاش بیرمقش میخواست ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها شاید ولی چه خالی بیپایانی خورشید مرده بود و هیچ کس نمیدانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلب ها گریخته ایمان است آه ای صدای زندانی آیا شکوه یأس تو هرگز از هیچ سوی این شب منفور نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ آه ای صدای زندانی ای آخرین صدای صداها...
۳ نظر:
فوق العاده
سلام.
اینبار فروغ رو از نگاه دیگه ای خوندم... این دنیاعجب جای عجیبیه...تموم اتفاقات دنیا انگار با یه نخ نامرئی محکم به هم متصلن...
www.he3neveshtan.blogfa.com
اینجا گاهی نوشته های منه...
چه خوووب بود.
ارسال یک نظر