روایت فتح، فاتحهی روایت
از من میپرسند در روایت فتح چه خبر است؟ من سه سالی هست که از روایت فتح زدهام بیرون. تا زمانی که بودم تمام قد ایستاده بودم و بعد هم مثل بچهی آدم خداحافظی کردم و زدم بیرون.
ده سال کار کرده بودم. حاصلش هم کم و بیش پیدا بود. نسلی از نویسندگان که با روش سر و کله زدنهای متوالی پدید آمده بودند، حاصل تلاشی جمعی بود که نقش من درش زیاد بود. چرا رفتم؟ شاید چون شامهام تیز است. میدیدم که دیوارها و سقف تنگتر و کوتاهتر میشوند. از هر که میپرسیدی داستان چیست، یا میگفت داستانی نیست یا میگفت کار کار سپاه است. من ساده هستم اما نه آن قدر که باور کنم سپاه این قدر یکدست و این قدر بیسلیقه است که تمام توش و توانش را مصروف تنگ کردن فضای روایت فتح کند. اما میدانستم در سپاه هم - مثل جاهای دیگر - گروههای بیسلیقهی پرمدعا میتوان یافت و میدیدم که یکی از هماین گروهها بر مقدرات فرهنگی سپاه پنجه انداخته و بر روایت فتح هم مسلط شده است.
روش کارشان ساده بود. تنگ گرفتن شیر بودجه، ایرادهای بنیاسرائیلی و اگر توانستند پروندهسازیهای اخلاقی و این کارها. بالاترها البته کمی پیچیدهتر عمل میکردند. صدایت میزدند و قول همکاری میدادند و بعد گرایت را میدادند به دیگران که بزنید این زندیق را. من حوصله و توان این که بایستم و شهید تهمت شوم نداشتم. لازم هم نبود. نه زهیر بودم و نه روایت فتح صحرای کربلا بود.
رفته بودم اما گاه از دور میشنیدم که فاکتورها تسویه نمیشود و چندین ماه میگذرد و حقوق بچهها به حسابشان نمیرود و آقای «میگویند» راه افتاده که اینها همه حاصل سوء مدیریت حسن است و سوء نیت حسین. بعد حسن و حسین را در فشار عوض میکردند و به جایشان تقی و نقی را میگذاشتند. اگر همراه بودند با کودتای نرمشان، که بودند. اگر نبودند، باز برای اینها هم همآن داستان را میساختند. و تفعلل و تفعلل. همه چیز را به نابودی کشیدند. همه را به جان هم انداختند. با بلاهتهای تمام عیارشان و بدذاتیهاشان کاری کردند که در این سه سال قدم از قدم برداشتن در روایت فتح به سختی قدم زدن در طوفان شن باشد. جوانهای سادهدل را فریفتند که پیرها جای شما را تنگ کردهاند. و پیرهای خشکمغزی یافتند که بگویند جوان ها بیدین و هرزه اند.
با این همه تا نور در چراغ هست، پروانهها نمیروند. نور چراغ را باید میکشتند. سخت هم نبود. در وضع نابهسامانی که بود، کسی به کسی نبود. جمع روایت فتح محوری داشت. مردی که با وجود دردهای جسمیای که یک روز هم آسوده اش نمیگذارند، در شرایط خاص، سالها توانسته بود سکان موسسه را بگیرد و موسسه را آهسته و پیوسته بگرداند و آن محصولها و آن حاصلها را از موسسه بیرون بدهد. دیگر وقتش بود که سید محمد آوینی را هم عوض کنند و کسی را به جایش بنشانند.
حالا روایت فتح چه شکلی است؟ به بهانه ی بنایی و تجدید بنا همه جا را به ویرانه بدل کردهاند، انگار در دل شهر تهران منطقهای جنگی است. نام روایت فتح را دزدیدهاند و بر سر در بنیادی که خودشان دوست دارند و همسایهی دیوار به دیوار روایت فتح است نوشتهاند. یادتان باشد، بنیاد روایت فتح موجود ناقصالخلقهای است که این جماعت ساختهاند و ربطی به موسسهی روایت فتح و سید مرتضی آوینی و سید محمد آوینی ندارد. جلوی بودجهها را بستهاند. آدمی را بر مصدر نشاندهاند که وقتی نگاهش میکنیم، میبینیم از سابقش و سابقهاش تنها چهره و شماره شناسنامهاش را دارد. خیال میکنند موفق شدهاند. اما واقعیت چیز دیگری است. نخواندهاند و ندانستهاند و نفهمیدهاند و نشنیدهاند که کف میرود و آنچه سودمند مردم است در زمین میماند. بگذار این کفهای روی آب هم کمی به خود غره شوند.
بچههای مانده در روایت فتح چیزی نوشتهاند. بخوان: +
ده سال کار کرده بودم. حاصلش هم کم و بیش پیدا بود. نسلی از نویسندگان که با روش سر و کله زدنهای متوالی پدید آمده بودند، حاصل تلاشی جمعی بود که نقش من درش زیاد بود. چرا رفتم؟ شاید چون شامهام تیز است. میدیدم که دیوارها و سقف تنگتر و کوتاهتر میشوند. از هر که میپرسیدی داستان چیست، یا میگفت داستانی نیست یا میگفت کار کار سپاه است. من ساده هستم اما نه آن قدر که باور کنم سپاه این قدر یکدست و این قدر بیسلیقه است که تمام توش و توانش را مصروف تنگ کردن فضای روایت فتح کند. اما میدانستم در سپاه هم - مثل جاهای دیگر - گروههای بیسلیقهی پرمدعا میتوان یافت و میدیدم که یکی از هماین گروهها بر مقدرات فرهنگی سپاه پنجه انداخته و بر روایت فتح هم مسلط شده است.
روش کارشان ساده بود. تنگ گرفتن شیر بودجه، ایرادهای بنیاسرائیلی و اگر توانستند پروندهسازیهای اخلاقی و این کارها. بالاترها البته کمی پیچیدهتر عمل میکردند. صدایت میزدند و قول همکاری میدادند و بعد گرایت را میدادند به دیگران که بزنید این زندیق را. من حوصله و توان این که بایستم و شهید تهمت شوم نداشتم. لازم هم نبود. نه زهیر بودم و نه روایت فتح صحرای کربلا بود.
رفته بودم اما گاه از دور میشنیدم که فاکتورها تسویه نمیشود و چندین ماه میگذرد و حقوق بچهها به حسابشان نمیرود و آقای «میگویند» راه افتاده که اینها همه حاصل سوء مدیریت حسن است و سوء نیت حسین. بعد حسن و حسین را در فشار عوض میکردند و به جایشان تقی و نقی را میگذاشتند. اگر همراه بودند با کودتای نرمشان، که بودند. اگر نبودند، باز برای اینها هم همآن داستان را میساختند. و تفعلل و تفعلل. همه چیز را به نابودی کشیدند. همه را به جان هم انداختند. با بلاهتهای تمام عیارشان و بدذاتیهاشان کاری کردند که در این سه سال قدم از قدم برداشتن در روایت فتح به سختی قدم زدن در طوفان شن باشد. جوانهای سادهدل را فریفتند که پیرها جای شما را تنگ کردهاند. و پیرهای خشکمغزی یافتند که بگویند جوان ها بیدین و هرزه اند.
با این همه تا نور در چراغ هست، پروانهها نمیروند. نور چراغ را باید میکشتند. سخت هم نبود. در وضع نابهسامانی که بود، کسی به کسی نبود. جمع روایت فتح محوری داشت. مردی که با وجود دردهای جسمیای که یک روز هم آسوده اش نمیگذارند، در شرایط خاص، سالها توانسته بود سکان موسسه را بگیرد و موسسه را آهسته و پیوسته بگرداند و آن محصولها و آن حاصلها را از موسسه بیرون بدهد. دیگر وقتش بود که سید محمد آوینی را هم عوض کنند و کسی را به جایش بنشانند.
حالا روایت فتح چه شکلی است؟ به بهانه ی بنایی و تجدید بنا همه جا را به ویرانه بدل کردهاند، انگار در دل شهر تهران منطقهای جنگی است. نام روایت فتح را دزدیدهاند و بر سر در بنیادی که خودشان دوست دارند و همسایهی دیوار به دیوار روایت فتح است نوشتهاند. یادتان باشد، بنیاد روایت فتح موجود ناقصالخلقهای است که این جماعت ساختهاند و ربطی به موسسهی روایت فتح و سید مرتضی آوینی و سید محمد آوینی ندارد. جلوی بودجهها را بستهاند. آدمی را بر مصدر نشاندهاند که وقتی نگاهش میکنیم، میبینیم از سابقش و سابقهاش تنها چهره و شماره شناسنامهاش را دارد. خیال میکنند موفق شدهاند. اما واقعیت چیز دیگری است. نخواندهاند و ندانستهاند و نفهمیدهاند و نشنیدهاند که کف میرود و آنچه سودمند مردم است در زمین میماند. بگذار این کفهای روی آب هم کمی به خود غره شوند.
بچههای مانده در روایت فتح چیزی نوشتهاند. بخوان: +
۱۱ نظر:
اين مطلبات در شمار خواندنیترين، و دردمندانهترين مطالبات بود.
سلام. خیلی دلم برای کسانی می سوزد که می خواهند راه الگوهای انقلابی را ادامه دهند و بعد از مدتی می فهمند حکومت مدعی آن الگوها راه را بر آنان بسته است.
هر سحر که صدای دانیال حکیمی را به پیوست صدای خانم فضل الهی میشنوم به یاد چند پست قبل و بامزی می افتم!!!
نمیدونم براتون فرقی میکنه که بگم برای کتابهای کوچیکتون شده 20 ساعت توی اتوبوس نشستم&کتابی که موقع برگشت قبل از عوارضی تمومش کرده بودم ولی هنوز هم بعد دوسال وقتی فکر میکنم اثرش باقیه.
گفتن از سپاه و کارهای سلیقه ایش(بی سلیقه ای البته گویاتره)فقط داغ دلمو تازه میکنه.
قلم همون قلمه&میشه خانم برادران&خانم جعفریان و خود شمارو جای دیگه هم دید وخوند ولی حسرت آثاری که دیگه فکر نمیکنم تکرار بشن همیشه آزار دهنده اس.
از همشهری جوان چه خبر
دلم درد گرفت.(رندانه).
کدوم فتح ؟
آن مسیحای شب تیره ی حاجات کجاست؟ .. سلام
از موسسه آوینی تا بنیاد روایت / کار به استخوانمان رسیده است
http://www.bornanews.com/Nsite/FullStory/?Id=191488
ما چند سالیه به این سیستم در همه موسسات و ادارات و مراکز و ... عادت داریم اگر غیر از این باشد اصلا همه جای بدنمان کهیر میزند! شما به این روند عادت نکرده ای انگار
مطمئنید که اصلاً فتحی در کار بوده که روایتش کنید هنوز ؟.. نمی دانم .. من نه جنگ را دوست دارم نه روایاتش را .. مردمان جنگی را اما دوست دارم .. چون بی گناه ترین و دوست داشتنی قربانیان تاریخ بشری بوده اند .. قربانی سیاست .. در هر صورت زنده بودنم را مدیون آنها هستم و ناسپاسی نمی کنم ..
از لا به لای آجرهای دیوار این متن عصبانیت و دل شکستگی فریاد می کشد .. مطمئنم تصمیم درستی گرفته اید . نوشته های شما را دوست دارم . موفق باشید .
ارسال یک نظر