۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

امضای مرموز

نه! پست قبل هر چه داشت اغراق نداشت. و تو وقتی می‌خواندیش دست کم می‌توانستی تندتر بخوانیش یا از روی سطرها بپری یا بی‌خیالش شوی. اما من توی بانک هم‌چه امکانی نداشتم. بانک پر بود و تنها صندلی‌ای که در یک لحظه بی‌سرنشین بودنش تن خسته‌ام را رویش انداختم درست جلوی صندلی دو مشتری نازنینی بود که آن مکالمه‌ی طولانی مهوع را می‌آفریدند و درست عین سریال‌های بزن درروی تلویزیونی اعصاب من را به راه دور می‌دادند.
کمی بعد از پایان مکالمه شماره‌ی قبل از من را صدا زدند؛ دو بار. نیامد. شماره‌ی من را خواندند. تا من بلند شوم و بروم، شماره‌ی قبلی آمده بود. به هم‌این سادگی من از دور بیرون افتادم. دیگر کسی شماره‌ی من را نمی‌خواند. به کارمندی که هر دو شماره را صدا زده بود گفتم «من چه کنم؟» پرسید کارم چیست و وقتی گفتم «چک دارم» گفت «چکت را پشت‌نویسی کن تا من هم کار این آقا را راه بیندازم و نوبت شما شود.»
کردم. فکر کن برای هشتاد هزار تومان پول مجبور شوی چک به دست بروی بانک. من معمولا این چک‌ها را نگه می‌دارم، هر وقت برای کار دیگری بانک رفتم، به حساب می‌خوابانم. آن روز اما پنج‌شنبه بود و ناگهان فهمیدم پولی در خانه نیست و باید چیزی می‌خریدم که شنبه خریدنش بی‌فایده بود. برای هم‌این چک هشتادهزار تومانی مزد نوشتن بیست سی سطر مطلب را دست گرفتم و آخر وقتی دویدم سمت بانک.
حالا چک را پشت‌نویسی کرده بودم. دادم دست آقایک جوانی که باید کارم را راه می‌انداخت تا از وقفه‌ای که در کار مرد جلویی پیش آمده بود استفاده کنم و پولم را بگیرم. شانس خوش من در هم‌این مدت کوتاه سه شماره‌ی دیگر را خوانده بودند که اگر آقایک اشتباه نکرده بود، من بودم و من بودم و من بودم و من.
چک را گرفت و دست‌هایش روی کی‌برد چرخید. تق‌تق‌ تتق‌تق. تق‌تتق‌تق‌تق. تق. و تو چه دانی این تق آخر چه بود؟ نگاهم کرد و چک را نگاه کرد و مانیتور را نگاه کرد و باز من و باز چک و باز مانیتور و برو و بیا و بیا و برو که مردمک‌ها می‌کردند و حدقه‌ها که هی تنگ و تنگ‌تر می‌شد که یعنی «عجب. تعجب. عجیب.» آلبوم تمبر پوراحمد را که یادت هست با آن لهجه‌ی یزدی؟
حالا تعلیق را داشته باش. بعد به من نگاه کرد. گفت «این چک مال کی اه؟»
عجب سوال دقیقی. گفتم «روش ننوشته؟»
گفت «بله. یعنی شما می‌شناسیدش؟»
می‌شناختمش. اگر نمی‌شناختم که حاضر نمی‌شدم برای سه دقیقه‌ی اول و دو دقیقه‌ی آخر مستند نیم‌ساعته‌اش متن بنویسم با این قیمت. گفتم «بله. چه طور؟»
گفت «نه. یعنی هیچی. یه لحظه.»
و خانم نسبتا تنومند به نظر توانایی را صدا زد. خانم آمد بالای سرش و آقایک که سعی می‌کرد عادی باشد به من لب‌خند زورکی می‌زد و به خانم و چک و مانیتور دل‌واپس نگاه می‌کرد. گفتم «اگر پول توی حسابش نیس مساله نیس. می‌رم شنبه می‌آم.»
آقایک گفت «نه نه.»
«کوفت. خب اگه داره بده برم. یارو الان می‌بنده مغازه‌اش رو. بعد من چه غلطی کنم؟» این‌ها را توی دلم گفتم. و به آقایک گفتم «می‌خواید زنگ بزنم باش صحبت کنین؟»
آقایک باز گفت «نه. چیزی نیست.»
خانم با نگاه ازش پرسید «پس چی؟»
زیر لبی لندید «این امضاش».
بعد من را نگاه کرد و لب‌خند زد و گفت «شما دو سه دقیقه بشینید که خسته نشید. کارتون زود راه می‌افته.»
«مرگ. زهر عقرب.» باز هم نگفتم. رفتم نشستم.
او رو به من <لب‌خند مضطرب>.
من توی دلم <مرض. حناق>.
او <لب‌خند مضطرب به من> سربازک را صدا می‌زند. زیر گوشش چیزی می‌گوید. با دست اشاره‌ی نامحسوسی به من می کند. بنا است سربازک مراقب باشد من از در قفل کرده فرار نکنم. من توی دلم <آآآآآآآه! حماقت. کثافت>.
او هر از چندی لب‌خند مضطرب می‌زند و با دست من را به کارمندی از کارمندان نشان می‌دهد و اعصابم را به هم می‌ریزد. ساعت تلفنم را نگاه می‌کنم. توی دلم می‌گویم «خب بست دیگر. کثافت بی‌شعور.»
حتا یک لحظه هم فکر نمی‌کند من دیوانه نیستم برای هشتاد هزار تومان چک جعل کنم. آدم ساده ای هستم. اما نه اسمم سعید است نه قیافه‌ام به منگول‌ها می‌زند. بیست دقیقه است که این مسخره هی به من لب‌خند مضطرب می‌زند.
آخر کارمند خانم جوان نسبتا زیبایی با لحن عصبی و صدای بلند می‌پرسد «هشتاد هزار تومن؟»
و آقایک با تردید سرش را تکان می‌دهد به دو معنی؛ اول «آره. هشتاد هزار تومن» و دوم «یواش. می‌فهمه.»
«کوفت و درد و مرگ مفاجات با این ملاحظه کردنت.» باز هم توی دلم.
خانم جوان چک را می‌گیرد و عصبانی می‌رود پشت باجه‌اش و من را با دست صدا می‌کند. می‌روم. پول را می‌شمرد و لب‌خند واقعی می‌زند و می‌دهد. تشکر می‌کنم. من هم واقعی و از ته دل. و خب هزار البته یارو بسته دکانش را. من جا مانده‌ام.

۲ نظر:

حسین نوروزی Hosein Norouzi گفت...

در هم‌چو شرایطی، هیچ‌‌چی به جز هم‌آن لبخند واقعی ِ خانم جوان ِ نسبتا زیبارو، تسکین‌دهندهء آلام روح دردمند یک نویسنده نیست؛ حتی اگر مغازهء کذا هم بسته باشد. خداوند، پاداش بندگان صبورش را در بانک خواهد داد.{قرآن که خوانده‌ای؟ بگرد، می‌یابی این آیه را}
روز بی‌نظیری داشته‌ای؛ خوب که روز خبرنگار نبود که پنج‌شنبه هم افتاد امسال. وگرنه باید دوصدباره تبریک می‌گفتم‌ات.
زنده باشد کورش

N گفت...

ها ها ... من تا اخر این نوشته منتظر بودم ببینم دلیل این ادا و اطوار ها چی بوده. حسم موقع رسیدن به خط های آخر بی شباهت نیس به حس تو موقعی که دیدی وقت گذشته و یارو دکان را بسته!