۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

نگرد

«این‌جا دنبالش نگرد، من گذاشته‌امش [...]»شروع وسوسه‌انگیزی است برای یک سری نوشته‌ی وبلاگی. من یکیش را می‌نویسم. اگر کسی خواست بنویسد، خوش‌حال می‌شوم. دعوت هم نمی‌کنم. همه آزاد اند که اگر دوست داشتند، بنویسند. و وقتی همه آزاد اند، دعوت انگار جز مزاحمت چیزی نیست. فقط اگر کسی نوشت، لطف مضاعف است که خبر کند تا بقیه هم بخوانند.

این‌جا دنبالش نگرد. من گذاشته‌امش روی تاق‌چه، روی رادیو تا خرخر نکند. کهنه شده بود، روشنش که می‌کردی صدا می‌داد، خرخر می‌کرد. گذاشتمش رویش. اگر هیچ کار دیگری نمی‌توانست بکند، دست کم خرخر رادیو را که می‌توانست بگیرد. جای سنگ نیم‌کیلویی فتح‌الله بقال که می‌توانست کار کند. روزی که بردیش سالم و شاداب بود و روزی که آوردیش زخمی و بی‌نا و نفس. و نگفتی چه شده. فقط گفتی نمی‌خواهمش. حالا آمده‌ای دنبالش. هم‌آن‌جا است که گفتم. اما نبرش. بگذار رادیو صاف بخواند.

پ‌ن: اگر کسی نوشت و وبلاگی نداشت یا نخواست روی وبلاگش بگذارد، شاید بتوانم این‌جا بگذارمش. فقط فحش و چیزهای دردسرساز نداشته باشد. ممنون.

۸ نظر:

gerash9 گفت...

اينجا را دنبالش نگرد...

بدون دعوت نشوتم
http://aleph.blogsky.com/1387/05/27/post-38/

N گفت...

:) من هم دوست دارم بنویسم.

شراره شریعت زاده گفت...

ایده را دوست داشتم و نوشتم؛ همین
http://harfhayehyek54ri.blogspot.com/2008/08/blog-post_17.html

bitstory گفت...

اینجا هم که انگار بی نام نمیشود پیغام داد. ما هم یک چیزی نوشتیم به هر حال:
زیاد نخند فقط ;)
http://bitstory.blogspot.com/2008/08/blog-post_17.html

Mim.Danesh گفت...

هیچ کجا پیدایش نمیکنی . یعنی یک جایی گذاشتمش که راستش را بخواهی دست خودم هم بهش نمیرسد . مثل آن بچگی هایم که شکلات خارجی مغز فندق ام را پرت کردم بالای چوب پرده که به ذهن جن هم نرسد . از ترس اینکه شب ، نصفه شب کسی نیاید توی اتاقم از کنارم برش دارد و فردایش که از خواب بلند شدم حرص بخورم که چرا تمامش را خودم تنهایی نخوردم ، لجم بگیرد ، کفری بشوم ، دلم بخواهد زار زار گریه کنم . برای چه؟ برای یک شکلات ! غافل از اینکه فردا و پس فردا و بعد و بعدها و تا دم خانه تکانی دم عید همان بالا بماند که لای گرد و خاک و آفتاب بهم بماسد و له و لورده شود . هیچ کجا دنبالش نگرد . جایی گذاشتمش که دست خودم هم بهش نمیرسد . همین جا یک گوشه ی دل قایم اش کرده ام عشق را .

N گفت...

نوشتم

Saeid Ziaei گفت...

بازی خطرناکی است که حداقل دانش برای شرکت کردن‏ش را ندارم ولی نتوانستم در برابر وسوسه نوشتن مقاومت کنم.

http://blog.360.yahoo.com/blog-oKfigUYieqMpYDy5fbUmwa2q?p=974

. گفت...

اینجا را نگرد کوروش، چیزی نیست، از اول هم چیزی نبود، نه که من جایی گذاشته‌باشمش‌ ها، نه از اول هم نبود، شاید رویا بود، شاید توهم بود، نمی‌دانم. اما نه چیزی نبود، یعنی چیزی بود؟ یعنی من جایی گذاشتمش؟ نه نه از اول هم نبود، یعنی کجا؟ تو می‌دانی کوروش؟
اما راست می‌گویی، اگر نبود پس چرا آن روزها رادیو خرخر نمی‌کرد؟ بعدها شروع به خرخر کردن کرد، پس لابد چیزی بوده، جایی بوده، تخم حرامی آن را برداشته جایی گذاشته، اما من نبودم، من چیزی برنداشتم، باور کن. خوب یادم هست بچه که بودیم خرخری نبود، رادیو هم صاف می‌خواند، خواندن که البته نه، مارش‌ می‌زد آن روزها، بعد‌ها کمی هم می‌خواند، هنوزهم صاف بود، یادت هست؟ نفهمیدم چه بود و چه کسی برش داشت، اما هر که بود خودی بود، آشنا بود هر روز می‌آمد کمیش را برمی‌داشت و می‌رفت. هر روز می‌آمد، باور کن، خرخر هر روز بیشتر می‌شد کوروش، هر روز ...