گریه راه تماشا گرفته
ن هنوز پنجاه سالش نشده بود که پارسال هماین روزها از دنیا رفت. گمان کنم تداخل دارویی کشتش. خیلی غمگین شدم. زن آرامی بود که آهسته و پیوسته تلاش میکرد تا زندگیش را – که برایش دقیقا به معنای زندگی خانوادگیش بود – بهتر کند. بارها به ذهنم رسیده بود که روزی به او چیزی بگویم که شادش کند. فقط نمیدانستم چه بگویم. و بعد گفتند رفت و دیگر دانستن یا ندانستنش فرقی نمیکرد. کسی نبود که چیزیش بگویم.
امروز بعد از یک سال رفتیم خانهاش، میرفتند بهشت زهرا. ده دقیقه دیر رسیدیم و رفته بودند. کاممان تلخ بود، تلختر شد. راه میرفتیم که کمی تلخی برود. هوا خوش بود. بارانکی می زد و میایستاد. کنار خیابان چمن بزرگ پرگلی بود. زنی جلوی ما میرفت. چه قدر چاق بود و چه قدر چاق بودنش دوستنداشتنیترش میکرد. شاید پنجاه متری از ما جلوتر بود. رفت توی چمن. گاه خم میشد و گلی را چنگ میزد و بعد دیگر گل نبود. نمیچید. چنگ میزد. یک بار، دو بار، ده بار، صد بار، وقتی بهش رسیدیم دادکی زدم که «آخه چی کار میکنی شما خانوم؟»
و برگشت؛ خندان. در دستش کیسهای نایلونی بود، از اینها که چهار پنج کیلو میوه میگیرد، پر از گلبرگ رز. گفت «برای روی سر عروس میبرم». گفتم «بله؟» گفت «پژمردهها را میبرم که بریزیم سر عروس». گلبرگ پژمردهای توی کیسه نبود. باغبان سلانه سلانه از کنارمان گذشت و چیزی نگفت. ما هم دست هم را گرفتیم و رفتیم تا زن هر رزی را که دوست دارد پژمرده ببیند.
۱ نظر:
خیلی چرند نوشتی
یکم فکر کن
نتیجه چی ؟
میخواستی چی بگی
فقط یک چیز گفته باشی
ارسال یک نظر