ای روزگار نوبت ما هیچ نخواهد رسیدنی
یادت هست پنجشنبهها بعد از ظهر، رادیو برنامهای داشت که اسمش دیدار با فرزانگان یا همچه چیزی بود؟ همآن که تیتراژش جملههایی از چند استاد پیر دانشگاه بود و یکیش که از همه واضحتر و به یادماندنیتر بود و بلندتر از همه هم بود صدایی بود بلند و هیجانزده که میگفت «دل هر ایرانی که برای ایران نمیتپد» و بعد از یک مکث کوتاه ادامه میداد «همآن بهتر که نتپد». این ناسیونالیسم برهنه با آن بروز نسبتا خشنش آشکارا ترجیح و انتخاب اسماعیل میرفخرایی مجری و همهکارهی دوستداشتنی و باسواد آن برنامه بود.
میشود حدس زد برای این کارش گهگاه طعن و لعنی شنفته و آزارهایی دیده است. به هر حال صدا و سیما در آن سالها از هر چیزی در برابر ناسیونالیسم حمایت میکرد و ناسیونالیسم در نگاه حاکم بر صدا و سیما گناهی نابخشودنی بود.
امروز صبح، مهربان همسر تلویزیون را روشن کرد تا برنامهی مردم ایران سلام را ببینیم. بسیار شنفته بودیم که برنامهی خوبی است و تا حال فقط یک بار دیده بودیمش. مجری برنامه – شهیدی – گفت الان تلفنی با اسماعیل میرفخرایی صحبت میکنیم. میرفخرایی بعد از سلام در جای تعارف گفت چه عجیب است که شما دارید سرمای زمستان را حس میکنید و من گرمای تابستان را. گفت رفته به شهری در استرالیا به نام پـِرت و آنجا دارد درس میخواند. گفت با دوچرخه میرود دانشگاه و دلش تنگ ایران و رادیو و تلویزیون است. گفت چند باری ایمیل به همکاران رادیو فلان زده است و جوابش را ندادهاند. در صدای همیشه شادش تهرنگ نهانی از غم بود.
خوش روزگاری است که میرفخرایی را با آن همه دلبستگیش به ایران، میفرستد برود استرالیا، میفرستد برود پـِرت، دوچرخه سوار شود و دلش تنگ شود و حتا ایمیلهایش را هم جواب ندهند.
در هماین روزگار خوش است که رئیسجمهور بلند میشود میرود سراغ امیرعبدالله و مینشیند و بلند میشود که قانعش کند که در اجلاس صلح شرکت نکند و در مصاحبههایش از محبت مردم ایران و عربستان حرف میزند و عبدالله هم انگار نه انگار همآن میکند که از اول میخواست و رئیسجمهورمان در نهایت میگوید کاش عربستان نمیرفت. آه که مردن از خوشی هماین است که هر روز تجربهاش میکنیم.
میشود حدس زد برای این کارش گهگاه طعن و لعنی شنفته و آزارهایی دیده است. به هر حال صدا و سیما در آن سالها از هر چیزی در برابر ناسیونالیسم حمایت میکرد و ناسیونالیسم در نگاه حاکم بر صدا و سیما گناهی نابخشودنی بود.
امروز صبح، مهربان همسر تلویزیون را روشن کرد تا برنامهی مردم ایران سلام را ببینیم. بسیار شنفته بودیم که برنامهی خوبی است و تا حال فقط یک بار دیده بودیمش. مجری برنامه – شهیدی – گفت الان تلفنی با اسماعیل میرفخرایی صحبت میکنیم. میرفخرایی بعد از سلام در جای تعارف گفت چه عجیب است که شما دارید سرمای زمستان را حس میکنید و من گرمای تابستان را. گفت رفته به شهری در استرالیا به نام پـِرت و آنجا دارد درس میخواند. گفت با دوچرخه میرود دانشگاه و دلش تنگ ایران و رادیو و تلویزیون است. گفت چند باری ایمیل به همکاران رادیو فلان زده است و جوابش را ندادهاند. در صدای همیشه شادش تهرنگ نهانی از غم بود.
خوش روزگاری است که میرفخرایی را با آن همه دلبستگیش به ایران، میفرستد برود استرالیا، میفرستد برود پـِرت، دوچرخه سوار شود و دلش تنگ شود و حتا ایمیلهایش را هم جواب ندهند.
در هماین روزگار خوش است که رئیسجمهور بلند میشود میرود سراغ امیرعبدالله و مینشیند و بلند میشود که قانعش کند که در اجلاس صلح شرکت نکند و در مصاحبههایش از محبت مردم ایران و عربستان حرف میزند و عبدالله هم انگار نه انگار همآن میکند که از اول میخواست و رئیسجمهورمان در نهایت میگوید کاش عربستان نمیرفت. آه که مردن از خوشی هماین است که هر روز تجربهاش میکنیم.
۴ نظر:
در همین روزگار خوش است که رفیق هم دوره ای ما دارد می شود رئیس سازمان گسترش و نوسازی صنایع کشور
ننويس.كام ام تلخ است تلخ تر مي شود برادرم
ای خدا چه کارت نکند! استادی ، استادی برای برای ریش کردن دل آدم. اگر از اول می دانستم نمی خواندمش
ای خدا چه کارت نکند. استادی ، استادی برای برای ریش کردن دل آدم. اگر از اول می دانستم نمی خواندمش
ارسال یک نظر