فخر
هفت سال است که با هم زندگی میکنیم. دیشب دعوت بودیم به عروسیای در شهری دیگر؛ هفتاد کیلومتری راه بود. آدمهایی را دیدم که مدتها است ندیده بودم. یکیش همسایهای بود که زمان نوجوانیم در خانهی رو به روی خانهی پدریم زندگی میکرد. خودش کارمند بود و همسرش معلم و گمان کنم مدتی است هر دو بازنشسته شدهاند. از زمانی که نه سالم بود تا هجدهسالگیم ساکن آن خانه و همسایهی آنها بودیم. وقت برگشتن پرسید ماشین داری؟ گفتم نه. گفت با ما میآیید؟ نیکی و پرسش؟
توی راه کمی گپ زدیم. هر دو میکوشیدند مراقب باشند دیگر با من مثل قدیم که نوجوانکی بودم حرف نزنند. خطابشان محترمانه و ملایم بود و در گپ و گفتها از من نظر میپرسیدند. هر چند که گهگاه به همآن شیوهی آدمهای پا به سن گذاشته حوصله نمیکردند نظرت را که آشنا نبود و شبیه نظر خودشان نبود بشنوند.
کم کم کار به خاطرهها کشید و هر دو با شعف خطاب به مهربان همسر از این که من در نوجوانیم چه افتخاراتی آفریده بودم گفتند. حافظهشان در مواردی روشن نبود. از خودم چیزهایی را که شک داشتند میپرسیدند. بعد با تاسف و بیشک گفتند اگر سمت علوم انسانی نمیرفتم آدم مهمتری میشدم. دیدم بعد از هجده نوزده سال هنوز هم سایهی المپیاد روی زندگیم سنگینی میکند. آن قدر که کسی لازم ببیند بعد از هفت سال زندگی مشترک، در شبی بارانی حین برگشتن از یک عروسی دور، من را به همسرم معرفی کند.
توی راه کمی گپ زدیم. هر دو میکوشیدند مراقب باشند دیگر با من مثل قدیم که نوجوانکی بودم حرف نزنند. خطابشان محترمانه و ملایم بود و در گپ و گفتها از من نظر میپرسیدند. هر چند که گهگاه به همآن شیوهی آدمهای پا به سن گذاشته حوصله نمیکردند نظرت را که آشنا نبود و شبیه نظر خودشان نبود بشنوند.
کم کم کار به خاطرهها کشید و هر دو با شعف خطاب به مهربان همسر از این که من در نوجوانیم چه افتخاراتی آفریده بودم گفتند. حافظهشان در مواردی روشن نبود. از خودم چیزهایی را که شک داشتند میپرسیدند. بعد با تاسف و بیشک گفتند اگر سمت علوم انسانی نمیرفتم آدم مهمتری میشدم. دیدم بعد از هجده نوزده سال هنوز هم سایهی المپیاد روی زندگیم سنگینی میکند. آن قدر که کسی لازم ببیند بعد از هفت سال زندگی مشترک، در شبی بارانی حین برگشتن از یک عروسی دور، من را به همسرم معرفی کند.
۳ نظر:
برای سمپادی ها هیچوقت گریزی از این سایه نیست
موفق باشید سلام
من سمپادی نیستم
:D
ارسال یک نظر