۱۳۸۶ آبان ۲۵, جمعه

بدبین مادرزاد

بچه را گذاشته بودند توی آب. سه سالش بود؛ ریزنقش. وقتی می‌نشست آب تا سینه و گردنش بود. آفتاب و نسیم ملایم بودند. پدر و مادر می‌شستندش؛ با علاقه و احتیاط. شستنش که تمام شد، می‌خواستند بیاورندش بیرون. قبول نمی‌کرد. صدای لرزانش هنوز توی گوشم است. می‌گفت «من اگه بیام بیرون، سرما می‌خورم، می‌میرم». وقت گفتنش «ما»ی «سرما» و هر دو «می‌» «می‌میرم» را می‌کشید. جمعه‌ای بود انگار مثل ام‌روز؛ گمان کنم سی و چهار سال پیش. پدر و مادر جوان بودند و می‌خندیدند.

۱ نظر:

symoniri گفت...

الان هم همون‌جوريه گاهى؟