انسان و انسان؛ انسان و آهن
همراه چند نفر دیگر از پلهها پایین میآیم. دخترک پایین پلهها ایستاده است. بیست سالی از من کوچکتر است؛ اول جوانی. کمی خجالتی است و دوست ندارد کسی نگاهش کند. نگاه من را که میبیند سرش را پایین میاندازد. حالا از وسط پلهها فقط شال باریکش را میبینم و مانتویش را. میدانم که اخم کرده است. از کنارش که رد میشوم هنوز لبخند میزنم. میدانم منتظر برادرش است که دارد میآید پایین. در حال رد شدن میگویمش که فلانی دارد میآید. جا میخورد. فکر نمیکرده که بشناسمش. ناگهان خوشحال میشود. سرش را بالا میآورد. لبخند میزند. میخواهد تشکر کند. نمیتواند. صدا در گلویش میشکند و شبیه یک میوی کوتاه میشود. همآنطور که لبخند میزنم دست تکان میدهم و رد میشوم.
ارتباط انسانی خیلی زیبا و لذتبخش است. ارتباطی که دو سویش و موضوعش و روشش و ابزارش انسانی باشد.
O
به ایستگاه که میرسد اتوبوس راه افتاده است. خسته است. مستاصل است. دستهای زمختش را به هم میمالد و ناامید دنبال اتوبوس میدود. با صدایی نیمی ناله و نیمی فریاد خشم میگوید «واستا آخه». راننده میشنود. توی آینه نگاه میکند و کارگری را میبیند که ناامید است و باز هم میدود. ایستادن سخت است. آن کوه آهن نگه داشتنش خطرناک است. تصادف چیز بعیدی نیست. دودل میشود و آخر نگه میدارد.
مرد هنوز میدود. باورش نمیشود. بالاخره به یک قدمی در که میرسد و فشفش باز شدن در را که میشنود باور میکند. ناگهان سرعتش را کم میکند. بهش برخورده است. دوست ندارد دنبال اتوبوس دویده باشد و هولهولکی سوار شود. دوست دارد آقاوار سوار شود. پاکشان سوار میشود. همهی اتوبوس معطل او اند. او معطل دلی که بگوید حرمتش را از این کوه آهن پس گرفته است.
ارتباط انسان و آهن هیچ وقت لذتبخش نمیشود. هیچ وقت زیبا نمیشود. یک سوی ارتباط، گاه موضوع، گاه روش و گاه ابزارش انسانی نیست.
ارتباط انسانی خیلی زیبا و لذتبخش است. ارتباطی که دو سویش و موضوعش و روشش و ابزارش انسانی باشد.
O
به ایستگاه که میرسد اتوبوس راه افتاده است. خسته است. مستاصل است. دستهای زمختش را به هم میمالد و ناامید دنبال اتوبوس میدود. با صدایی نیمی ناله و نیمی فریاد خشم میگوید «واستا آخه». راننده میشنود. توی آینه نگاه میکند و کارگری را میبیند که ناامید است و باز هم میدود. ایستادن سخت است. آن کوه آهن نگه داشتنش خطرناک است. تصادف چیز بعیدی نیست. دودل میشود و آخر نگه میدارد.
مرد هنوز میدود. باورش نمیشود. بالاخره به یک قدمی در که میرسد و فشفش باز شدن در را که میشنود باور میکند. ناگهان سرعتش را کم میکند. بهش برخورده است. دوست ندارد دنبال اتوبوس دویده باشد و هولهولکی سوار شود. دوست دارد آقاوار سوار شود. پاکشان سوار میشود. همهی اتوبوس معطل او اند. او معطل دلی که بگوید حرمتش را از این کوه آهن پس گرفته است.
ارتباط انسان و آهن هیچ وقت لذتبخش نمیشود. هیچ وقت زیبا نمیشود. یک سوی ارتباط، گاه موضوع، گاه روش و گاه ابزارش انسانی نیست.
O
دو نفر که موافق اند که از هم دور شوند؛ برای همیشه. میدانند و موافق اند که حق دارند مهربان و سالم و شاد از هم دور شوند؛ برای همیشه. این حق را از دست نمیدهند. کوه آهن نمیشوند. زیبا میشوند. من هماین امروز دیدم.
دو نفر که موافق اند که از هم دور شوند؛ برای همیشه. میدانند و موافق اند که حق دارند مهربان و سالم و شاد از هم دور شوند؛ برای همیشه. این حق را از دست نمیدهند. کوه آهن نمیشوند. زیبا میشوند. من هماین امروز دیدم.
۳ نظر:
به نظرم مهمتر از ارتباط انسانی استحکام و قابلیت اطمینان به اونه
منم اینو امروز فهمیدم
عجب روان بود این روایت. ذوق کردم.
چند بار خواندمش. خيلي زيباست.
اين قدرا ادبيات است. قدرت زبان!
دستمريزاد
ارسال یک نظر