عاشقیت ذاتا ناکام
کتکلاه. دقیقا هماین را بهش میگفتند. کاپشنی بود بلند و زیپدار که کلاه هم داشت. امروز دیگر کسی نمیگوید کتکلاه. به نازکترهایش میگویند سوییشرت. بعضیها هم میگویند «اون»، «این»، «اَیْنا»، بعضی هم چیزی نمیگویند. از دستشان استفاده میکنند. یک کتکلاه سرمهای پوشیده بود که کمی رنگ و رویش رفته بود. لبهی کلاهش یک جور خز خاکستری داشت و آسترش نارنجی بود. هنوز شیک بود. سالهای جنگ بود و رنگ و رو رفته بودن لباس چیز معمولی بود. بعدها دیدم یک گوشهی کتکلاهش کمی سوخته بود. همیشه مراقب بود طوری بنشیند که کسی آن سوختگی را نبیند.
باریک و بلند بود. صورتش گرد بود و مهتابی. بین دو چشمش و طرفین دماغش کمی ککمک داشت که به چشم من قشنگترش میکرد. دندانهایش ردیف نبودند، اما سفید سفید بودند. بعدها که دیدم با چه افراطی – درست برعکس من – دندانهایش را روزی چند بار مسواک میزند، دیگر این سفیدی برایم عجیب و ناآشنا نبود. گریه کردن یواشکیش از درد مچ هم.
کنار گوشهایش کمی کرکی شده بود و زیر چانهاش اگر دست میکشیدی کمی کرک نرم حس میکردی. دستهایش عضلههای خوشتراش ولی قویای داشتند. دائم با این عضلهها کار میکرد. رزین از دستش نمیافتاد. مچ انداختن را دوست داشت. نوکزبانی حرف میزد و فرمان لهجهاش کمی سمت لاتی میکشید. قامتش و گوشهگیریش و چیزی شبیه مناعت طبع بزرگمنشانه که درش میدیدم کمکم کرد زود باور کنم که دوساله است و زودتر باور کنم که فقط چون جنگ بوده نتوانسته درس بخواند و آوارهی کوه و بیابان بوده و قبول نشده.
وقتی راه رفتنش را نگاه میکردی میدیدی یک جای کار میلنگد. کمی قوز میکرد و جوری راه میرفت که انگار الان یک سوسک یا مارمولک از سرپاچهی شلوارش سر میخورد پایین. بیربط به آن تهلهجهی لاتیش نبود.
در همآن اولین نگاه که دیدمش و یک سر نیمکت آهنی توی حیاط دبیرستان نشسته بود، بسیار دوستش داشتم. دوست داشتم دوستم باشد. دوست داشتم با من باشد و با دیگران نه. اما چه میتوانستم کنم؟ چه بلد بودم؟ درسم خوب بود و فقط هماین. وحشی بودم. جنگلزاد انگار. همه هماین بودیم؛ یک مشت وحشی جنگلزاد. پدر و مادرهامان و بزرگترهامان چیزی از روابط انسانی به ما یاد نداده بودند. روابط انسانی چیز جلفی بود. چرا باید کسی این قدر خودپرست میبود که میکوشید نظر دیگران را به خودش جلب کند؟ چوناین آدمی را باید میبردند تیمارستان.
و تازه. آنها کارهای مهمتری از رسیدن به غلیانات احمقانه و نوجوانانهی احساسات ما داشتند. باید کتابهای جلد سفید میخواندند. فیلم زد میدیدند. زندان میرفتند. شکنجه میدیدند. انقلاب میکردند. جهاد سازندگی و کمیته برپا میکردند. تیر میخوردند. ترور میشدند. تا ما آزاد و سربلند بزرگ شویم. این میان چه جایی برای غلیان احساس کودنانهی یک پسر دبیرستانی به پسری که یک سال هم از خودش بزرگتر بود میشد پیدا کرد؟
باریک و بلند بود. صورتش گرد بود و مهتابی. بین دو چشمش و طرفین دماغش کمی ککمک داشت که به چشم من قشنگترش میکرد. دندانهایش ردیف نبودند، اما سفید سفید بودند. بعدها که دیدم با چه افراطی – درست برعکس من – دندانهایش را روزی چند بار مسواک میزند، دیگر این سفیدی برایم عجیب و ناآشنا نبود. گریه کردن یواشکیش از درد مچ هم.
کنار گوشهایش کمی کرکی شده بود و زیر چانهاش اگر دست میکشیدی کمی کرک نرم حس میکردی. دستهایش عضلههای خوشتراش ولی قویای داشتند. دائم با این عضلهها کار میکرد. رزین از دستش نمیافتاد. مچ انداختن را دوست داشت. نوکزبانی حرف میزد و فرمان لهجهاش کمی سمت لاتی میکشید. قامتش و گوشهگیریش و چیزی شبیه مناعت طبع بزرگمنشانه که درش میدیدم کمکم کرد زود باور کنم که دوساله است و زودتر باور کنم که فقط چون جنگ بوده نتوانسته درس بخواند و آوارهی کوه و بیابان بوده و قبول نشده.
وقتی راه رفتنش را نگاه میکردی میدیدی یک جای کار میلنگد. کمی قوز میکرد و جوری راه میرفت که انگار الان یک سوسک یا مارمولک از سرپاچهی شلوارش سر میخورد پایین. بیربط به آن تهلهجهی لاتیش نبود.
در همآن اولین نگاه که دیدمش و یک سر نیمکت آهنی توی حیاط دبیرستان نشسته بود، بسیار دوستش داشتم. دوست داشتم دوستم باشد. دوست داشتم با من باشد و با دیگران نه. اما چه میتوانستم کنم؟ چه بلد بودم؟ درسم خوب بود و فقط هماین. وحشی بودم. جنگلزاد انگار. همه هماین بودیم؛ یک مشت وحشی جنگلزاد. پدر و مادرهامان و بزرگترهامان چیزی از روابط انسانی به ما یاد نداده بودند. روابط انسانی چیز جلفی بود. چرا باید کسی این قدر خودپرست میبود که میکوشید نظر دیگران را به خودش جلب کند؟ چوناین آدمی را باید میبردند تیمارستان.
و تازه. آنها کارهای مهمتری از رسیدن به غلیانات احمقانه و نوجوانانهی احساسات ما داشتند. باید کتابهای جلد سفید میخواندند. فیلم زد میدیدند. زندان میرفتند. شکنجه میدیدند. انقلاب میکردند. جهاد سازندگی و کمیته برپا میکردند. تیر میخوردند. ترور میشدند. تا ما آزاد و سربلند بزرگ شویم. این میان چه جایی برای غلیان احساس کودنانهی یک پسر دبیرستانی به پسری که یک سال هم از خودش بزرگتر بود میشد پیدا کرد؟
۵ نظر:
I read it with the music from Hossein Norouzi's website, By the way, It might be good idea to have a theme for your webpage
اون وقتا که همشهری جوان می خوندم و تک و توک مطلبی از شما بود اصلاً نمی خوندم نوشته هاتون رو. اما اینجا رو می خونم. خوشم هم اومده. بخصوص از این حکایت عشق نوجوانانه
I would like it if it was about a girl, either I am not getting it or it is a bit misleading, after all (bottom line!) who was in love with who?
آشفته جان. البته اختیار با تو است. اما من نمیتوانم برگردم به سال 64 و جنسیت او را عوض کنم. پسر بود. یک سال از من بزرگتر. من چهارده ساله بودم و او پانزده ساله.
کی عاشق کی بود؟ به معنای کلاسیکش که هیچ کس عاشق هیچ کس نبود. اما سالها هم من او را دیوانهوار دوست داشتم و هم او من را. شاید زمانی بیشتر گفتم. الان سمت او ناگفته مانده است.
آه
ارسال یک نظر