من و بوعلی و آوینی و بقیهی اساتید
«سلام حضرت
اینکه چی شد که شما سوره ای های آوینی شناس که نسبت معرفتتان به او به مراتب عمیق تر و قریب تر است از امثال ما، رفته اید توی شرق و اعتماد و امثالهم زور میزنید، هنوز معلوم نیست.در آوردن پول حلال کار سختی است میدانم و احتمالا اینکه چطور میشود مثلا قرارداد هفته ای هفتصد و پنجاه واژه را به ازای فلان مبلغ به نحو استادانه ای رعایت کرد (بی کم و کاست) را دیگر خوب فهمیده ام. ولی هنوز نمی دانم در ستون آئین نگارش چرا همه اش باید واژه شناسی بخوانیم. چرا استاد مثلا آئین نگارش به جای ساختار کلام مکتوب به جزئیات مهمل و خودبافته و ملول انگیزی بپردازد که خودش هم مبنای علمی دقیقی جز ذوق خوبش برای آن ندارد.برادر علیانی این استکان و پادگان و در رابطه با چیز زیادی یادمان نمیدهد. از تو به گمانم حرفهای قشنگتری هم بشود خواند...»
اینها را کسی در پیامگیر هماین وبلاگ نوشته است. پیش از این هم بارها سعی کردهام نسبتم را با کسی که این طور مینویسد روشن کنم. این بار هم سعی میکنم، کمی ناامیدانهتر.
من با کسی جنگ و دعوا ندارم. نه جودوکا ام، نه بزن بهادر محلهمان. نه به کسی لگد میزنم، نه میایستم که لگدم بزنند (الا بنادر، و النادر کالمعدوم). نمیفهمم چه چیزی جز میل کودکانه به این که وانمود کنی قدرتمند ای، وادارت میکند این طور بنویسی «سلام حضرت». که چه؟ حتما باید با دیگران فرق داشته باشی؟ آفرین. فرق داری. پذیرفتم که فرق داری. بی این هم میپذیرفتم. هر آدمیزادهای فرق دارد. این را مطمئن ام.
«سورهای آوینیشناس» یعنی چه؟ من در زمان دانشجوییم ولع خواندن و دانستن داشتم، هر ماه چندین و چند نشریه با دیدگاههای مختلف را میخواندم تا چیز یاد بگیرم، یکیش سوره بود که سردبیرش آوینی بود، یکیش کیهان فرهنگی که سردبیرش ماشاءالله شمسالواعظین بود، یکیش هم دنیای سخن که اگر اشتباه نکنم سردبیر سیروس علینژاد بود و یکیش هم گردون که سردبیرش عباس معروفی بود. در هیچ کدام هم مطلب نمینوشتم. خواندن نشریهای آدم را بهش منتسب میکند؟ اگر بله، من همآن قدر سورهای ام که دنیای سخنی. اگر نه، پس من سورهای نیستم. آوینی را هم – بارها گفتهام – هیچ ندیدهام. یک بار تلفنی با هم صحبت کردیم. دعوامان شد و بیخداحافظی گوشی را گذاشت. آن زمان من هم نامههای بیامضا مینوشتم و با لحنی مثل تو مینوشتم و حرف میزدم.
بعد هم یکی دو کتاب او را ویراستهام. این ربطی به شناختنش ندارد. ویرایش آن زمان حرفهی من بود و من ازش نان میخوردم. شرمنده البته که اسم نان را کنار اسم او میآورم. امیدوار ام این کارم را توهین به مقدسات نبینی. اگر هم او را میشناسم، دلم خواسته بشناسم و بررای این خواستنم تلاش کرده ام، این هیچ نسبت خاصی میان من و او برقرار نمیکند، جز نسبت یک آدم کنجکاو با کسی که نیست و آن آدم کنجکاو میخواهد بشناسدش.
نسبت معرفت هم نمیفهمم چی است. گمان کنم سوراخ دعا را گم کردهای. آوینی – آنقدر که من فهمیدهام و میفهمم – آدمی بود مثل بقیهی آدمها. نه گنج معرفت بود و نه دریای علم. اما چیز جالبی داشت، میل همیشگی به دانستن و کار خوب کردن. مثل همهی آدمها اشتباه هم میکرد، نظرش هم عوض میشد، در زندگیش هم درد و غم و شادی و آرامش همه را داشت. حالا این که آوینی را هم بکنند بقعه و امامزاده و «معرفت عمیق و اعمق و قریب و اقرب» بررایش ببافند، جنایتی است که من شریکش نمیشوم، تو هم نشو.
اما این که من را توی جمعی تصور کردهای و داری راجع به آن جمع که من اصلا نمیدانم کی و چی هستند حرف میزنی، به من ربط چندآنی ندارد. من مسئولیت کارهای خودم را هم به زور قبول میکنم چه رسد به کارهای جمعی خیالی که ذهن دیگران دورم بگسترد. اگر حرفی هست و با من است با من بگو و از من بگو. اگر نه، این که دیگری چه کرده نفیا یا اثباتا ربطی به من ندارد، یقهی همآن دیگری را بچسب.
«توی شرق و اعتماد و امثالهم زور میزنید» را نمیفهمم یعنی چه. مگر شرق یا اعتماد مستراح است که کسی تویشان زور بزند؟ مگر مودب و انسانوار گفتن و نوشتن از کسی چیزی کم کرده؟ نه عزیز دلم؛ زور نمیزنم، مینویسم، کار لذتبخشی است بررای من. تا جایی هم که میدانم «آزار کسش در پی نیست». کاش تو هم کاری بیابی که لذتش را ببری و آزار کسش در پی نباشد.
«هنوز معلوم نیست» لابد یعنی بعدا معلوم خواهد شد. کاش معلوم شود تا تو هم بدانی و این قدر عذاب ندانستن نکشی. به هر حال این خصیصهی کنجکاویت با مرتضا مشترک است. کاش دومیش هم مشترک شود.
اما «پول حلال». قربانت گردم، پول حلال را خوشبختانه چندآن سخت گیر نمیآورم. هستند کسانی که کار و توان من به دردشان میخورد و از رضای دل به من بابتش پول میدهند. مدتها است که نوشتن بررای من راه ارتزاق نیست. اما اگر هم باشد، نمیفهمم چه چیز تو را اجازه میدهد که زبانت را بر سر من دراز کنی و نیش و کنایه بزنی. چشمهایت را باز کن. ببین یک بچهی بیسواد بیقابلیت زیر سی ساله را – که تا قبل از انتخابات ریاست جمهوری دنبال یک لقمه نان بود و نمییافت – یکشبه میکنند مدیر عامل یکی از بزرگترین خودروسازان خاورمیانه و پررو پررو مصابه میکند و میگوید این ربطی به فعالیتهایش در ستاد انتخاباتی رئیس جمهور ندارد و از سر تکلیف این کار را پذیرفته است. آن وقت اگر باز خواستی به من و مانند من که بزرگترین گناهمان نوشتن است متلک بپرانی، یقین کن که بیمار ای و درمانت سخت. خدا شفا بدهد. اگر نه، کمی شرمسار شو از این تیزی و بیپروایی لحن و زبانت.
شمردن فن پیچیدهای نیست. نرمافزارهایی مانند word اصلا بررای این کار ابزاری دارند. اگر ازشان استفاده کنی میبینی که متنهای من در شرق 800 کلمه اند، نه 750 کلمه. قراردادی هم در کار نیست. در خانه که بنشینی و خیال کنی، میتوانی قراردادی هم با مبلغ مشخص خیال کنی، اما نه قراردادی در کار است، نه تا به حال پولی رسیده که بدانم چند است و چون. اصولا هم در بهترین شرایط، حقالتحریر یکی از این مطلبها بیش از یک هشتادم درآمد ماهانهی من نخواهد شد. البته اگر رقمهای علمی تخیلیای را که مخالفان سیاسی این روزنامهها تازگیها ازش حرف میزنند ملاک قرار ندهی. اما کی گفته ستونی که من مینویسم «آیین نگارش» است؟ من بالای مطلبهایم مینویسم «درسهایی در نگارش» و صفحهآرا و مدیر هنری عزیز هم تبدیلش کردهاند به «درسهای نگارش». اگر از اولین شمارهها میخواندی، میدیدی که دربارهی درس و نگارش حرف زدهام و توضیح دادهام و اصلا منظور از این عبارت چیزی است ک هیچ شباهتی به آیین نگارش ندارد. شرمنده. تاوان بیخبریت را هم من باید با شنیدن متلکهایت بدهم؟
«در ستون آیین نگارش چرا همهاش باید واژهشناسی بخوانیم»؟ احسنت. پرسش خوبی است. چند جواب هم دارد. یکی هم آن که گفتمت «این ستون آیین نگارش نیست». دیگر همآن که مرتضا آوینی به من گفت «مجبور نیستی. دوست نداری نخوان». سوم این که چیزی یا علمی به نام واژهشناسی تا هماین دیروز وجود خارجی نداشته است. من هم بلد نیستمش. ابداع تو است و خودت بنویسش و خودت هم بخوان.
«چرا استاد مثلا آیین نگارش، به جای ساختار کلام مکتوب، به جزئیات مهمل و خودبافته و ملولانگیزی بپردازد که خودش هم مبنای علمی دقیقی جز ذوق خوبش برای آن ندارد.»
من از این لفظ استاد خوشم نمیآید. هیچ جا هم نه به خودم گفتهام استاد، نه به کسی اجازه دادهام به من چوناین بگوید. دوستان جوانتر من خاطرات بدی از تنها باری که به من گفتهاند استاد دارند. بنا بر این، نمیدانم این مضحکه کردن تو به کی باید بربخورد. دست کم به من که مربوط نیست. «ساختار کلام مکتوب» هم چیزی است مثل «واژهشناسی» که به من ربطی ندارد. تو که ابداعش کردی خودت هم توضیحش بده. فرق من و تو این است که من چیزکی میدانم و آن را ساده و بی این که مخاطبم را با اصطلاح و مرجع و کتاب و این چیزها تهدید کنم و بترسانم مینویسم، اما تو سعی میکنی با ساختن اصطلاحات عجیب دربارهی چیزی که نمیشناسیش و ترساندن مخاطبت، خودت را دانا نشان بدهی. نوشتن مار را که یادت هست؟ حیف است. با خودت این کار را نکن. اما دانستن معنای واژهها چندآن هم بررای تو بیفایده نیست، دست کم این که یاد میگیری «ملال» یعنی دلزدگی و «ملول» یعنی دلزده و بنا بر این، «ملول انگیز» که نوشتهای معنای روشن و تمامی ندارد و احتمالا خواستهای بگویی «ملالانگیز».
آن جزئیات هم متاسفانه تا حد زیادی ابداع من – یا به قول تو خودبافته – نیستند. اگر بودند، سر افتخار به آسمان بلند میکردم. مهمل بودنش را هم گمان کنم نه من بتوانم معلوم کنم نه تو. هر که مهمل ببیندش یقین دیگر نخواهد خواند، مگر مرض خودآزاری داشته باشد. متاسفانه آن مبنای علمی هم تا حدی وجود دارد و پیش از من و تو ابداع شده است و علمی است به نام زبانشناسی. لازمهی فهمیدن این که من چه اندازه توانستهام بر مبنای زبانشناسی بگویم و بنویسم، آشنایی ابتدایی با زبانشناسی است. کار سختی هم نیست. کتاب و مقالهی خوب زیاد است و میتوانی بخوانی و یاد بگیری.
اما برادر من، استکان و پادگان هم چیز یادت میدهد. داستان بوعلی و ابنمسکویه را شنیدهای؟
بوعلی به دیدن ابنمسکویه رفت. از ظرف پیش روی ابنمسکویه یک گردو برداشت و پیش ابنمسکویه انداخت و با پوزخند و تحقیر گفت مساحت سطح این گردو (مساحت جانبیش) را حساب کن. ابنمسکویه بلند شد. از اتاق بیرون رفت. با کتاب اخلاقش (طهارةالاعراق) برگشت و کتاب را به بوعلی داد و گفت «این را بیشتر از مساحت گردو لازم داری». من با اخلاقت کار ندارم، زمان زمان بیاخلاقی است. اما گمان کنم همآن پادگان و استکان و «در رابطه با» را اگر درست بخوانی و نخوانده ملا نباشی، بیش از آنچه خیال کردهای به کارت بیایند.
جز این، نمیدانم حرفهای قشنگتر بررای گفتن و نوشتن هم دارم یا نه. اما چونآن که میبینی، حرف تلخ کم ندارم. امروز تو بهانه شدی تا بترکم. فردا را خدا میداند. اگر آن سالها طوری بود که مرتضا اسمشان را سال بزمجهها گذاشت، این سالها لابد سال آمیبها و باکتریها است. در این سالها ترکیدن گهگاه خستههایی چون من نباید عجیب باشد.
۶ نظر:
یک روز که آرش نبود(مثل حالا و هر وقت که باید) داشتی سر کلاسش از زبان شناسی می گفتی. دقت نکردم و فقط شلوغ کردم.. زبان بی ادب! حالا چه حیف.. روزنامه خواندن را دوست ندارم. شنیدن خوش است که قدرش را ندانستم.. دعوا نکن رفیق. دنیا همین است
متأثر شدم. لذت بردم. موافق. دنياي غريبي درست كرده ايم. بايد تاوان داد براي صداقت. دوست داريم و دوست دارند باهامان و باهاشان مثل كودكان رفتار كنند. عادت كرده ايم. عادتمان داده اند. ترك عادت سخت است. درد دارد. پرخاش ميكنيم. بايد تحمل شود.
salam.man zabanshenasam,kari chizi bood begid lotfan
ملولمان کردی عزیز
(به کدام اجازه گفتم عزیز؟(
اما با خوذخواهی باید بگویم که ما را هم در نظر داشته باش و حرفهای قشنگتربنویس.
-این بلاگ اسپات مسخره هم که فقط چپ چین دارد. نمیتوانم درست بنویسم-
سلام علی جان. چون علیانی بودی اولین بار علی صدایت کردم و هنوز هم به تو میگویم علی.
بهانهی خوبی پیدا کردهای و پاسخ خوبی دادهای.
من نمیفهمم چرا راست راست راه میرویم و تن این و آن را زخمی میکنیم؟
...
واقعا منفجر شدی
امیدوارم شاد باشی !
با تو کوافقم ولینمی دانم چه باید بکنیم. گاهی نگران این هستم که خودم کسی را این گونه و شاید محترامانه تر بیازارم.
ارسال یک نظر