۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

ای بابا! خیالی نیست

انگار در این سزمین نسبتا خشک آس‌مان بر زمین بخیل، همیشه این انگیزه بوده است که آدم‌ها به منابع محدود و شریکان بسیارشان به چشم یک مویز و چهل قلندر نگاه کنند و بهره‌مند بودن و موفق بودن دیگران را بی‌بهرگی و شکست خود ببینند.
آب البته مادی است. اگر در جوی من برود و پای درخت من، جوی تو خالی و پای درختت خشک می‌ماند. اما تعمیم دادن این به عالم چیزهای نه چندآن مادی چه دلیلی دارد جز این که هنوز یاد نگرفته‌ایم آن‌قدر که باید خوب باشیم؟
موفقیت که میزان محدود ندارد. عرصه‌ی رقابت هم هر چه از آدم‌های موفق پرتر باشد، شادی و سلامت و رشد عمومی بیش‌تر می‌شود. چیزکی نوشتم درباره‌ی وبلاگ دو نفر از بچه‌های شریف. من دانش‌گاهم را دوست دارم. بس‌یار هم دوست دارم. بچه‌هایش را هم اغلب دوست دارم؛ گاه نادیده دوستشان دارم. این معنایش هرگز بد دانش‌گاه‌های دیگر را خواستن نیست. معنایش دوست نداشتن دیگران نیست. معنایش تنها هم‌این است که گفتم. این میان یکی هم – که خودش هم از آن دوست داشتنی‌ها است – از بچه‌های دانشگاه تهران آمده و نظری پای مطلب من نوشته – لابد به شوخی – که زنده باد دانش‌گاه تهران. خب عزیز دل. من هم فریاد می‌زنم زنده باد دانش‌گاه تهران. اما بیاییم مناسبت بهتری بررای این فریاد پیدا کنیم. مناسبتش این نباشد که کسی دارد می‌گوید زنده باد شریف و می‌خواهیم صدایش شنیده نشود. مناسبت بهتری پیدا کنیم. بچه‌های دانشگاه تهران هم خوب وبلاگ‌هایی دارند. شگفت‌انگیز. یکیش خود میرزا.
این اخلاق همه جا دنبالمان هست. ضررش هزار بار از نبود دموکراسی هم بیش‌تر است. اگر قانون سرزمینی را نپسندیدی می توانی مهاجرت کنی، اما از دست اخلاق بد خودت و جامعه‌ی هم‌زبانان و هم‌وطنانت که نمی‌توانی مهاجرت کنی. می‌توانی؟
هر روز هم نمونه‌ایش را می‌بینیم. یکی نشسته با توان و عقل و علاقه‌ی خودش سایتی ساخته به نام صبحانه. یکی نوع دیگری به هم‌این ایده نگاه کرده و بالاترین را ساخته است. بالاترین رشد کرده است. صبحانه هم بعد از رشدش – مثل هر پدیده‌ی دیگری – کمی – یا بیش از کمی – افت کرده است. بی‌معناترین کار این است که صاحب صبحانه به جای تغییر دادن و پویا کردن صبحانه‌اش سنگ بردارد و به شیشه‌ی بالاترین بزند. برود و یک کاربر فعال بالاترین را نشان کند و بعد نوشته‌های وبلاگ انگلیسی او را در انتقاد از جمهوری اسلامی پررنگ کند، بعد نام و نشان نسبتا مخفی طرف را آشکار کند و در واقع این را تهدیدی کند در برابر آن آدم. همه می‌دانیم که این ماجرا یعنی کمان‌گیر دیگر نتواند با خیال راحت به ایران سفر کند. حسین درخشان هم این را می داند. با دانستنش این کار را کرده. حالا دیگر این ضجه‌های ریاکارانه و چندش‌آورش جز بد کردن حال من مخاطب کار دیگری نمی‌کند.
وقت نوشتن هزار بازی می‌توان درآورد. اما این‌ها هیچ کدام به اندازه‌ی یک سر سوزن رفتار اخلاقی نمی‌ارزد. حالا البته طبیعی است که دوباره حسین درخشان یا آن نوچه‌ی مفتش بعد از مدتی چیزی را بهانه کنند و دو چوبی هم به سر و کله‌ی من بزنند. چه عیب دارد؟ در قرآن داستان موسی داستان چشم‌گیر و پرماجرایی است. جادوان که معجزه‌ی موسی را می‌بینند، توبه می‌کنند. خداپرست می‌شوند. فرعون عصبانی می‌شود. می‌گوید چون‌این و چون‌آنتان می کنم. در جوابش می‌گویند «لٰاضَیـْر»؛ یعنی «خیالی نیست».

۸ نظر:

symoniri گفت...

البته مقایسهِ نوشتهِ میرزا و جفنگیات حسین مقایسهِ منصفانه‌ای نبود.

کاف عین گفت...

مقایسه نکردم سید جان. برخوردم یک‌سان بود یا شبیه هم؟ گمان نکنم. به هر حال توضیحش ضرر ندارد، کار میرزا یک کار ناظریف بود. کار حسین کار بی‌شرمانه.

Unknown گفت...

از کجا می گویی که درخشان به این دلیل این کار را کرده که چشم ندارد بالاترین را ببیند؟
یا چرا متهمش می کنی که این نوشته ی اخیرش ریاکاری است؟ درخشان که همه جور چیزی همیشه می نویسد.
اگر تو هم مثل باقی نخواهی بگویی حقوق بگیر ایران است، به نظرم موافقی که بعضی کارهاش تحسین برانگیز است. نه؟

میرزا گفت...

کوروش عزیز
من آن لحظه یاد سر به سر گذاشتن های معمولمان با بچه های شریف و گهگاه امیرکبیر افتادم و هویت جمعی و غیره. من از هر گونه تعصب بیزارم و هرگز زنده بادم به معنای مرده باد بر دیگری نبود. شیطنتی بود در آن لحظه.
می دانم که اینها را می دانی و حتی سوء تفاهی نبوده که بخواهم اصلاحش کنم. ولی باز نوشتمش، محض عرض ارادت.

کاف عین گفت...

جلال جان
سلام
چرا بازجویی می‌کنی رفیق؟ قاعدتا رمل و اسطرلاب نداشته‌ام. از هم‌این چیزهایی که در دعوای اخیر نوشت و نوشتند به این نتیجه رسیدم. بنا هم نیست همه به یک نظر برسند. تو ممکن است نتیجه‌ی دیگری بگیری. چه عیب دارد؟ حقوق‌بگیر ایران؟ به‌ش فکر نکرده‌ام.

میرزا جان
بله عزیز دل. متوجه بودم. به قول تو اصلا سوء تفاهمی نیست که رفعش کنیم. شاد و سرفراز باشی. و ممنون که آمدی و نوشتی.

Unknown گفت...

سلام عزیز برادر
چرا اینقدر عصبانی هستی؟ نوشته ها را با لحن عادی نمی خوانی. من فقط خواستم دلایل تو را بدانم.
یک بار دیگر هم یه بابایی کامنت گذاشته بود، نوشتی مگه شما محتسبی؟
در حالی که نوشته اش خیلی عادی بود، البته انتقاد درش بود.
نمی دونم شایدم کامنت و ایمیل بد و بیراه زیاد برات میاد، شاکی میشی؟

Unknown گفت...

ببخشید
آخر کامنت قبلیم یه علامت سوال زیادی تایپ کردم.
لطف کن اگه خواستی پابلیش کنی جاش نقطه بذار

کاف عین گفت...

سلام جلال جان
عرض شود که بله. نوشته لحن ندارد و گاه با لحن دیگری می‌خوانیمش. مثل نوشته‌ی تو مثل نوشته‌ی من. اما جز آن چیزهای دیگری هم هست. این وسط وقتی من می‌توانم به تو یا آن بابای دیگر آرام و بی‌دغدغه نگاه کنم که وسط دعوایی نباشد که یک طرفش تمام قدرت را دارد یا قدرت چشم‌گیری دارد و طرف دیگرش هیچ.
وقتی من آن چهار مطلب را نوشتم و آن بابا آمد و نظر نوشت - با آن لحن - احتمالا یادش نبود که دارد از موضع قدرت حرف می‌زند. عین آن باری که ما بچه بودیم و توی نقطه دو سطر در نقد حراست دانش‌گاه نوشتیم. دکتر اعتمادی تند شد به ما. گفتیم چرا؟ به حراست نباید انتقاد کرد؟ گفت باید تندتر انتقاد کرد، اما نه وقتی که یک طرف دعوا خودتان اید که قدرت رسانه را در دست دارید.
حالا رفقا قدرت‌های دیگر را دارند، در دست هم ندارند، در عقبه‌شان دارند، تند هم که می‌نویسند. کورش اگر برنیاشوبد و صدایشان را ملایم نکند، آن بنده‌ی خدای تازه‌کار حکما از این لحن‌ها خواهد ترسید و ماستش را کیسه خواهد کرد. شما دوست داری چون‌این شود؟
می‌دانم که دوست نداری.
باقی بقات