سرکوب با واژههای ظاهرا محبتآمیز
زن لطیف است. این یک حقیقت آماری است. بیش از این را نمیدانم. شاید این یک حقیقت ژنتیک هم باشد، شاید هم تنها یک حقیقت فرهنگی آموزشی باشد. درک این لطافت – بی این که درش اغراقی یا ناهنجاریای راه بدهیم – کار بدی نیست. حتا کار خوبی است. اما وقتی زنی حرف میزند، واقعا و جدی حرف میزند، لابد چیزی دارد که باید به آن گوش داد. در این شرایط دست (یا دست مجازی) به سر و گوش او کشیدن و تلویحا او را به اتاق خواب خواندن یا آشکارا او را آنجا آرزو کردن، و گفتن این که هر که خواهی باش و هر چه خواهی گو، لبهای نیمهباز و چشمهای خمارت را عشق است، کاری است که نامش خود دشنام است، چه به انجامش.
آزاده فرقانی نامهای نوشته است به فرح پهلوی و خطهای میان او و خودش را بازکشیده است، تا کسی گمان نکند آزاده از جنس فرح است. مجید زهری – که سینهچاکانه در پی خاندان سلطنت میدود – در وبلاگش لینکی به این نامه داده و لینکی به عکس آزاده و نوشته است «در نوشتهی آزاده فرقانی، فقط يک چيز برايم مهم بود: اينکه دختر است! وقتی فهميدم "مجرد است" و رسيدم به اين اعتراف که «متولد 1357» است، خواندن را رها کردم. يعنی چشمهام میخواند، امّا ذهنم نمیشنيد. واقعاً چه فرق میکرد که او چه میگويد و عقايدش چيست؟ صورت تبدار او -آنطور که نور میافشاند- از هر چيز مهمتر بود. رنگ شفاف پوست و حالت خمار چشمهاش، کشش عجيبی در من ايجاد میکرد. فاصلهی باز لبهاش و هرم زبانش به دلم چنگ میزد. بينی خوشترکيب و ابروهای خوشساختش رعشه به جانم میانداخت. نگاهش به جايی خيره بود که شايد قاضی آنجا بود، امّا از او عبور میکرد و از مانيتور من به فضايم پرمیکشيد. میشد حدس زد که در مقابل اين نگاه، پای قاضی چطور سست شده بود. بوی تنش، بوی زنانهگیاش، در درونم پيچيده بود و ریههايم از کرختی آن، نزديک بود که از تنفس باز بمانند. و آن صورت تبدارش... دستهای ظريف، آراسته و کشیدهاش را نمیشد ناديده گرفت؛ به سپيدی بلور و نرمی حس مادرانه. از خود میپرسيدم: اين دستها چقدر هنر نوازش میدانند؟ حجاب از او طرح غنچهای ريخته بود که در انتظار شکفتهشدن لحظهشماری میکند. صورتگر اين غنچه هنرها داشت. آيا روزی کسی اين گل را خواهد بوييد؟»
آزاده فرقانی نامهای نوشته است به فرح پهلوی و خطهای میان او و خودش را بازکشیده است، تا کسی گمان نکند آزاده از جنس فرح است. مجید زهری – که سینهچاکانه در پی خاندان سلطنت میدود – در وبلاگش لینکی به این نامه داده و لینکی به عکس آزاده و نوشته است «در نوشتهی آزاده فرقانی، فقط يک چيز برايم مهم بود: اينکه دختر است! وقتی فهميدم "مجرد است" و رسيدم به اين اعتراف که «متولد 1357» است، خواندن را رها کردم. يعنی چشمهام میخواند، امّا ذهنم نمیشنيد. واقعاً چه فرق میکرد که او چه میگويد و عقايدش چيست؟ صورت تبدار او -آنطور که نور میافشاند- از هر چيز مهمتر بود. رنگ شفاف پوست و حالت خمار چشمهاش، کشش عجيبی در من ايجاد میکرد. فاصلهی باز لبهاش و هرم زبانش به دلم چنگ میزد. بينی خوشترکيب و ابروهای خوشساختش رعشه به جانم میانداخت. نگاهش به جايی خيره بود که شايد قاضی آنجا بود، امّا از او عبور میکرد و از مانيتور من به فضايم پرمیکشيد. میشد حدس زد که در مقابل اين نگاه، پای قاضی چطور سست شده بود. بوی تنش، بوی زنانهگیاش، در درونم پيچيده بود و ریههايم از کرختی آن، نزديک بود که از تنفس باز بمانند. و آن صورت تبدارش... دستهای ظريف، آراسته و کشیدهاش را نمیشد ناديده گرفت؛ به سپيدی بلور و نرمی حس مادرانه. از خود میپرسيدم: اين دستها چقدر هنر نوازش میدانند؟ حجاب از او طرح غنچهای ريخته بود که در انتظار شکفتهشدن لحظهشماری میکند. صورتگر اين غنچه هنرها داشت. آيا روزی کسی اين گل را خواهد بوييد؟»
زهری با یک تیر دو نشان میزند؛ هم نامهی آزاده را بیمعنا میکند و هم عشق تنانهاش را – که دقیقا چیزی جز ابزار سرکوب و له کردن مردانه نیست – ابراز میکند. برای مجید زهری از زنها تنها یک چیز مهم است این که زن اند. اما او نمیخواهد این واژه را به کار ببرد. از این واژه میترسد. به جایش میگوید دختر. این در جملهی بعد معلوم میشود که او بعد از این که تنها نکتهی مهم آزاده را دختر بودنش میبیند، میفهمد که او مجرد هم هست. و برایش بیست و هشت ساله بودن آزاده اصلا یک اعتراف است. تعجبی هم ندارد. در نگاه او زن هر چه از جسمش و بودن جسمانیش بگوید – حتا سن و سالش – اعترافی است که باید در هوا قاپید و بلعید و حالش را برد.
دشنامهایی که میشناسم و به کار بردنشان را روا میدانم برای کسی که چوناین رفتاری میکند انصافا واژههای پاکیزهای اند و او باید از شنیدنشان شاد شود. برای هماین است که ترجیح میدهم هیچ دشنامی ندهم
۹ نظر:
آقای محترم
آقای زهری کاملاً آگاهانه این کار را برای تحقير آزاده انجام داده است. يک بار در يک جلسه کاملاً جدی وقتی که من داشتم صحبت می کردم در ميان حرف من پريد و گفت: "شما چه لبانی زيبايی داريد."
جوابی که به او دادم را اینجا نمی نويسم چون می دانم که صاحب این وبلاگ را خواهم آزرد. آما این ديد شئی گونه به زنان يا آنچه فرنگيان آبجکتيفی کردن زنان می گويد کاملاً يک طرفند قديمی تحقير زنان است.
ساده بگويم این آقا سلطنت طلب است و مقاله عالی آزاده بر او سخت گران آمده است...پس آزاده را تحقير می کند.
خوشحالم که به زهری لينک نداديد. او تنها این مطلب را به جلب توجه به ذهن بيمارش نوشته است.
آقای علیانی، نوشته بیمارگونه آقای زهری را در حد سرکوب نمی بینم، چون واقعا این آقا از قدرت استدلال عاجز است و تنها در نوشته اش وجود آلت مردانه اشان را به رخ کشیده اند که البته با توجه به نوشته مضحکشان در وجود آن آلت هم به شک می افتد آدم! خوشبختانه آزاده فرقانی ها وجودشان در آلت تناسلی اشان خلاصه نشده است و آنقدر عاملیت دارند که با فرافکنی عقده های جنسی و نوستالژی های سلطنت طلبانه دیگران سرکوب نشوند و با شجاعت حرف بزنند. آقای زهری هر از چندگاهی مطالب اینطوری می نویسند تا توجه جلب کنند، به خصوص که در نوشتن مطلب هم دچار مشکل هستند و برای نوشتن هر پاراگرافی کلی باید زور بزنند و برای نوشته های آینده اشان از قبل در وبلاگ تبلیغ می کنند! خب همچین شولوغ بازی هایی کمی بازارشان را گرم می کند.
:))) baba in rasman ravaanie.
کورش کاشکی یکی از عکسهای این کوتوله کچل را با آن قیافه مضحکش کنار این پست میگذاشتی تا جنبه دیگری از کمدی پنهان در اراجیف این قیافه مونگل بیشتر معلوم شود. خدا رحم کرد این حضرت زهری قیافه حتا معمولی هم ندارد وگرنه چه دلبریهای بیشتری که به پا نمی کرد.
خیلی خوشم اومد از این نوشته ت, حرف دل بود. ای ول!
و البته این آقای زهری معرف حضور قدیمی ترهای وبلاگستان هست، با نام افشین زند چه گندکاریها که نکرد. چه تهمت ها به ابن و آن و چه شیطنتهای هدفمند، تا زمانی رسید که خودش هم از بردن این نام شرمش شد و البته پس از چند ماه با نام واقعی بازگشت و سعی کرد ظاهرالصلاح نمایانده شود، هر چند که زمانه ذات لمپن افراد را رو می کند...
شکی ندارم که نوشته مجید زهری در شان هیچکس نیست . از شما هم ممنون که در نوشتتون رعایت ادب را کردید و نقد کردید ولی نوشته های بعضی از دوستان در بخش نظرات هم رنج آوره. اگر شما هم در نوشتتون عقده خالی میکنید - حرفهای رکیک میزنید- اگر تحقیر میکنید من هیچ تفاوت اساسی بین نوشته شما( مقصودم بعضی کامنتها) و نوشته مجید زهری نمی بینم
moteasefaane az in joor aadamhaa che beine iroonihaa va che beine farangihaa kam nist va hamin kaare zanhaa ro sakhttar mikone.
کورش عزیز، این را جزو «غمگنانه»ها نوشتی؛ و غمگنانهتر این که مجید زهری و مجید زهریها هر چه میخواهند بنویسند؛ کسی در ج.ا. فیلترشان نمیکند. چرا بکند؟ به «عظام» که فحش نداده، پته داروغه و محتسبی را هم که روی آب نریخته. تازه، در میانه دعوای آزادیخواهی و سلطنتطلبی، «آزادی» و «حق» و «سخن» را به اسم زنانگی - به قول تو دخترانگی - مضحکه و مسخره کرده است. پس دست مریزاد آقای زهری! تو میتوانی نمادی از آزادی بیان و تحمل مخالف در ج.ا.ا باشی!
ارسال یک نظر